von Khanbaba Khan, Donnerstag, 23. Dezember 2010 um 00:14
وقتی که از در بند 13 وارد شدیم یکی از بچه ها که اسمش هست بهمن طلوع کشتیبان الان در شهر شرف در حال پایداری است او کیفهای من و سرور را گرفت توی کوپه خودشان به ما جا داد تعداد بچه ها از قبل ما را میشناختند و تعدادی نیز اسمأ میشناخت خلاصه آمدند با ما دیده بوسی کردند و ما چند روز توی کوپه بهمن اینها ماندیم بعدش ما را به کوپه 8 دادند در کوپه 8 بهمن شاکری بچه نقده ی بود که بعدأ اعدام شد اسماعیل زنجانی زاده بود بچه سلماس اونهم اعدام شد سلمان قاسمی شکریازی بود که بچه شکریازی بود اون هم اعدام شد رجب اختیاردوست بود که بچه سلماس بود اون هم اعدام شد خلاصه از اون کوپه من زنده ماندم بابک و سرور همه ای بچه ها که باهم بودیم اعدام کردند . بچه ها مقاومت میکردند و تسلیم نمیشدند پاسدارها بلندگو می آوردند به بند نسب میکردند بچه های کوپه 8 آن بلندگو را میکندند پرت میکردند وسط سالن نمیگذاشتند پاسدارها صدای کثیف خمینی دژخیم را به بند پخش بکنند یه تعدادی بریده توی اون بند بودند بچه ها اونها را کتک میزدند در واقع زدن یک بریده مثل این میماند که یک پاسدار را زدی خلاصه . یک شب دیر وقت بود که من به توالت رفته بودم موقع رفتن همه ی بچه ها بیدار بودند هر کس در تخت خواب خودش دراز کشیده بود و باهمدیگر صحبت میکردند ولی موقع برگشت دیدم که هیچ صدای بگوش نمیخوره فهمیدم پاسدارها توی بند آمده اند یک پیچ بود من آن پیچ را پیچیدم دیدم که تعداد پاسدار در وسط بند دارند کوپه ها را بازرسی میکنند یکی آمد جلوی من گفت توی توالت ورزش میکردی؟ و میخواستی بدنت را آماده فرار کنی؟ من گفتم نه او من را گرفت کشان کشان بردند به پاین ( او اسمش دکتر میرزای بود یعنی احمدی نژاد الان )من را بردند اون پاین کمی کتکم زدند بعد ولم کردند خلاصه دکتر میرزایی نماینده خود لاجوردی جلاد بود که از طرف لاجوردی جلاد به مأموریت آمده بود . بعد از مددتی حکم من و سرور آمد برای هر یکمان پنج سال زندان داده بودند بچه ها کلی خوشحالی کردند و گفتند شما ها را بعد از یک و دو سه سال آزاد میکنند . یک روز پدرم به ملاقات آمده بود به من گفت من با یکی از دوستانم میخواهیم اون نفر که بچه های بابک را سوزانده بودند با یک عملیات حساب شده بزنیم من به پدرم گفتم تو این کار را نکن من آزاد میشم بعد یه فکری میکنیم او نیز قبول کرد و به من گفت برایم خیلی سختی که عروس من را بگیرند و جای ببرند که ... بعد خلاصه خداحافظی کرد و رفت به پدرم گفته بودند که بابک را این هفته اعدام خواهیم کرد . هفته بعد خانواده سلمان آمده بودند از خانواده ما کسی نه آمده بود سلمان را به ملاقات خواندند سلمان رفت وقتی که برگشت خیلی ناراحت بود قبل از اینکه ما چیزی بگیم او گفت پدر بابک و خانبابا سکته کرده و فوت کرده است آن موقع ما را چندنفر بودیم من بودم بابک بود سلمان بود اسماعیل بود رجب بود حسن بود خلاصه به بند 12 داده بودند بند 12جای بود که همه ی توده ای ها و دیگر چپها و تعداد بچه های حزب دمکرات بودند خلاصه وقتی که خبر را شنیدند همه به کوپه ی ما آمدند و به ما تسلیت گفتند توی بندهای دیگر نیز تعداد بچه ها مراسم گرفته بودند پاسدارها دیده بودند که همه ای زندانی ها یک دست به این مراسم شرکت کرده اند از این یکی شدن بچه ها وحشتی کرده بودند برای این که این جمع ما را خراب بکنند از بلندگو به همه ای بندها گفتند پدر امانی ها فوت کرده همه میتوانند به آنها تسلیت بگویند خلاصه پدر شیر را از دست دادیم واقعأ پدرم مرد شجاعی بود از هیچی ترسو وحشتی نداشت یک روز قبل از دستگیریم من با پاسدارها ... بعدش من در رفته بودم و به شکریازی آمدم و از خانه یه چیزهای برداشتم خودم را آماده کردم پدرم داشت منو میپاید درست اینجا بود یک نفر از اهالی شکریازی از سلماس آمده بود او آمد به خانه ما بعد گفت پاسدارها دنبال خانبابا بودند او را نشناخته بودند ولی رنگ موتورش را که گفتند ما فهمیدیم که خانبابا است مواظب خودت باش من به پدرم گفتم آره راست میگه باشون ... بعد به پدرم گفتم من میخواهم به کوه های جژنی برم چند روزی نمیخوام اینجاها باشم پدرم رفت تو دیدم تفنگش را برداشته و به بیرون آمد به من گفت هر جا خواستی بری من هم هستم من به پدرم گفتم اونها منو نشناختند من کی هستم فقط موتورکه من سوارش بودم شناسایی کردند من از این موتوردیگر استفاده نمیکنم لازم نیست که تو با من بیایی پدرم قبول کرد و خدا حافظی کردیم من رفتم . بعدأ نیز از هرکسی پرسیده بودند گفته بودند که نه ما همچین موتور سوار نمیشناسیم خلاصه خواستم کمی از پدر عزیزم که چه مردی بود برایتان بنویسم ما این مرد را از دست دادیم پدرم در آخرین دقایق عمر زیبایش به برادر یعنی به عموی من میگوید امانت های خانباباخان را در فلان جا جاسازی کردم اگر یک وقت زنده ماند و یا آزاد شد بهش بده به خانم من میگوید قرآن را بیار این چند دقیقه که هستم کمی بخوانم کل وصیتی که کرده بود این بود .
ادامه دارد
Gefällt mir · · Teilen · Löschen
احمد استکی, Ramin Gooya, Majid Dorri und 12 anderen gefällt das.
Shahrokh Shamim
another nice one,
AHAAYYYYYYYYYYYYYY, IRAQ-ee people-Saaleh MOTLAK....., Don't beleive to MALIKI_VELAYATe FAGHIH, These KILLERs will come to kill you guys, never ever trust them
.http://www.iranntv.com/
...Mehr anzeigen
23. Dezember 2010 um 00:18 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Peymaneh Shafai روح پدر شاد با این فرزند دلیرش. خان بابا جان خسته نباشید.
23. Dezember 2010 um 08:29 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Maryam Sabzevari · 305 gemeinsame Freunde
مرسی برادر عزیزم. شماها خیلی مقاومت کردین تو زندانها تا این مقاومت به اینجا رسید. درود بر شما زندانیان مقاوم
23. Dezember 2010 um 11:45 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan متشکرم پیمانه خانم درود بر شما لعنت بر خمینی
23. Dezember 2010 um 13:52 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan متشکرم مریم خانم درود بر شما لعنت بر خمینی
23. Dezember 2010 um 13:52 · Gefällt mir
Gol Ku خانبابای عزیز واقعا که لعنت بر خمینی . درود و سلام بر پدر عزیزت. حقا که از چنان پدری چنین پسرانی نیز باید.
23. Dezember 2010 um 14:31 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan متشکرم گل کو لعنت بر خمینی
23. Dezember 2010 um 14:33 · Gefällt mir · 1 Person
Efat Eghbal سلام خدمتتان خانبابای گرامی
دست و وجود شما درد نکنه که بزرگواری کرده و قلم بدست گرفتید تا خونخواران را رسواتر کنید /دست مریزادو درود بی پایان بر شما
23. Dezember 2010 um 17:48 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Efat Eghbal میدانم کار بسیار مشکلی است و بسیار درد آور بلحاظ روحی و روانی
منکه خودم شاید یک در هزار داستان شما را نکشیدم /در این مدت زندگی در غربت هر وقت تصمیم گرفتم قلم بدست بگیرم و شروع کنم بنوشتن /بعد از چند صفحه چنان تعادلم بهم ریخته که مجبور شدم دو...باره و چند باره داستان را نیمه تمام رها کنم تا شرایط دیگری فراهم شود
23. Dezember 2010 um 17:49 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan متشکرم خانم اقبال عزیز مرسی لعنت بر خمینی من فکر میکنم درد یک ملت را دارم بیان میکنم در واقع تک بتک ملت ایران این دردها را یه طورهای کشیده اند لعنت بر خمینی
23. Dezember 2010 um 17:57 · Gefällt mir
Gol Ku عفت عزیز باید بنویسی که هم مردم ایران بدانند چه سرمایه هایی دارند و هم مردم دنیا بدانند که چه زحماتی برای این آزادی کشیده شده است.
23. Dezember 2010 um 18:37 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan با سلام گل کو خانم درد واقع اگر مسعود رجوی را نمیشناختم هزار بار در زیر شکنجه ها بریده بودم ولی خوشبختآنه مسعود را خوب میشناختم هر لحظه در درونم شعله ور میشد اگر در این داستان قرار است از کسی تشکر بکنیم خود خود مسعود عزیز است و بس
23. Dezember 2010 um 18:41 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Babak Amani dorood bar khanbaba ve rohi pederiman shad ve yadash bekher.ve rohishon shad ve yadishon girami beche hai bend 12 .13.14 ve 15 ki ekseren idam shodand ve kheli az in idamshodehgan hokmishon temam shodeh bod lanat bar khomeni dorood bar rajavi ki her zeman dar khalbi ma bod hest ve khahad bod
23. Dezember 2010 um 19:45 · Gefällt mir · 1 Person
Gol Ku بابک ساری داش شما همان بابک برادرخانبابا هستید؟ درود بر شما و خانواده شما ...ودرود بر این خانواده بزرگتان..
23. Dezember 2010 um 19:47 · Gefällt mir
Babak Amani ba salam khaher gol ku are man hemin babak hastam ve be khanbaba iftikhar mikonam ki hemcin barader ve hamsanger daram ve dorood bar khonavadei bozurgi mojahedin ki iftikhar ma ast
23. Dezember 2010 um 19:52 · Gefällt mir
Gol Ku بابک عزیز لطفا بدانید که مردم ایران قدر شما قهرمانان را میداننداگر حالا دست و زبان مردم بسته است روز آزادی از شما قدردانی خواهند کرد. همیشه شاد و سلامت باشید به کوری چشم آخوندها ی مرتجع.
23. Dezember 2010 um 19:54 · Gefällt mir
Babak Amani ba salam khaher gol ku man khaki ziri pai ashrafi ha hastam khahramnani makhei anha hastan ki rijimi akhondi ra ba mokhavimetishon be zano dar avordan dorood bar shoma
23. Dezember 2010 um 19:58 · Gefällt mir
Toofan Ashrafi درود بر خان بابای عزیز
روح پدرتان شاد ،خیلی زیبا و آموزنده می نویسی لطفا کمی هم در مورد تایپ وانشاء آنها نیز دقت بفرمائید. کمترین شما توفان
لعنت برخمینی ، مرگ بر خامنه ای درود بر رزمنده شیران شهر شرف اشرف
23. Dezember 2010 um 21:11 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan حتمآ طوفان عزیزم قربانت برم انشاءالله قسمت دهم را کاملتر خواهم نوشت متشکرم طوفان جان
23. Dezember 2010 um 21:14 · Gefällt mir
Gol Ku توفان عزیز اتفاقا من اینطوری که خانبابا مینویسد خیلی دوست دارم انگار خودش دارد برای آدم تعریف میکند نه اینکه استاندارد نوشته شده باشد.
23. Dezember 2010 um 21:16 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan متشکرم از لطف شما عزیزان
23. Dezember 2010 um 21:19 · Gefällt mir
Toofan Ashrafi درود برهمه عزیزان
خان با با یعنی خود من یعنی ما یعنی ارتش شرف ،ولی نوشتن بعضی کلمات مثل پرسیدن ،منظورم هست که استاد من خان بابا هم احتمالا چنین می اندیشد . کلام ایشان در عمق جان آدمی رسوخ می کند چون عین واقعیت است با نثری زیبا ودلنشین. با سپاس وپوزش از همه دوستان
23. Dezember 2010 um 21:24 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Gol Ku توفان عزیز چرا پوزش؟ فقط سپاس ...از تو و همه دوستان و خانبابای عزیز که ما را در این خاطرات سهیم میکند. قلمتان و راهتان پایدار.
23. Dezember 2010 um 21:25 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan توفان عزیزم من از تو متشکرم دوست یعنی این مرسی عزیزم
23. Dezember 2010 um 21:27 · Gefällt mir
Mahnaz Sobhani درود همه ما به روح پدر قهرمان تو که اینچنین در مقابل اوباش خمینی ایستاد ودرود دیگرم به همای عزیز همسر وشیر زنیکه همیشه بتو وفادار ماند ودرود به روح تمامی شهدای خلق بخصوص یارانیکه خان بابا تو از آنها در اینجا اسم بردی . بامید پیروزی خلق قهرمان ایران بر دیو استبداد که خمینی جلاد ولعنتی عامل اصلی بدبختی مردم بود. لعنت بر خمینی , مرگ بر اصل ولایت فقیه
24. Dezember 2010 um 00:16 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Khosro Nikzat هر شب ستاره ای به زمین میکشندو بازاین آسمان غم زده غرق ستاره هاست...... درود به روان پاک پدرت خانبابای عزیز
24. Dezember 2010 um 09:06 · Gefällt mir
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر