۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سر گذشت خانباباخان قسمت بیست و سوم

von Khanbaba Khan, Dienstag, 8. Februar 2011 um 23:01
سر گذشت خانباباخان قسمت بیست و سوم
من شش روزی بود که توی این هتل بودم یک دکتر ایرانی در این هتل بود او منو دید و به اتاقشان دعوت کرد خلاصه من رفتم کمی صحبت کردیم او گفت که با پاسپورت آمده بود و چند ماهی در آنکارا بود از من پرسید چرا لباسهایت اینقدر پاره و پوره هستند من کمی از سرگذشتم را به او گفتم او به من گفت رژیم در اینجا آنقدر دستش باز است که نگو حتمأ تو را در اینجا میزنند من که تا حالا خارج ندیده بودم و نمیدونستم در آنکارا چه خبری هستش من به او گفتم که سازمان ملل به من گفته اند که یک هفته بعد تو را به یک کشوری دیگری می فرستیم آقا دکتر خندید و گفت ببین من چند ماهی در اینجا هستم خیلی ها را میشناسم که هنوز بعد از ماهها نتوانستند پرونده تشکیل بدهند مطمئن باش که به تو دروغ گفتند این همه پناهنده در اینجا هستند و همه ای کارهایشان را هم کردند ولی هیچ کشوری حاضر نیست ببری خلاصه آقا دکتر حسابی مغز نداشته ای من را خورد بخصوص به من گفت شما باید یه چند وقتی در یکجا خودتان را مخفی بکنید که از گزند پاسدارها در امان بمانید خلاصه من کمی حساب کردم دیدم که یک آدم جا افتاده و دل سوزی است بعد به این نتیجه رسیدم که حق با آقا دکتر است دکتر نیز چندین بار به من گفت من واقعأ دلم برای تو می سوزی هر چه زودتر یا یک خانه برو و یا جای تو عوض کن به هیچ کسی هم نگو از طرف سازمان ملل هم بیخیال اون ها به همه همین حرف را میزنند . من همه حرفهای دکتر را جدی گرفتم  و در درون خودم گفتم که ببین یک دکتر است وچندین وقتی هم که در اینجا هستش بعد خودش هم آدم دلسوز و روشن فکری هستش حتمأ یه چیزی میدونی خلاصه من فردا صبح به صاحب هتل گفتم بی زحمت من بلد نیستم به پیش عثمان بک برم میتوانی منو راهنمای بکنی صاحب هتل گفت الان یک تاکسی صدا میکنم که تو را ببری به پیش عثمان بک تاکسی آمد من سوار شدم من در ذهن خودم گفتم میرم به پیش عثمان بک از او میخوام که من را یک مدتی به یک زندان بفرستی هم جایم امن باشد و هم اگر یک وقت حرفهای دکتر درست بود اگر کسی دنبالم باشد ردم را گم میکنند بعد ببینم چه میشود رفتیم تاکسی منو در جلوی امنیت پیاده کرد من هنوز نمیدونستم درجه عثمان بک چیه ولی میدونستم که یک شخصیتی هستش خواستم برم توی ساختمان امنیت پلیس دربان جلویم را گرفت و گفت کجا میری  من به او گفتم  میرم به پیش عثمان بک او به من گفت تو کجا عثمان بک کجا یالله از اینجا دور شو من بهش گفتم عثمان بک دوست من است او بیشتر عصبانی شد زنگ زد دوتا پلیس دیگر به دم درب ورودی آمدند به او دوتا گفت این دیونه را از اینجا ببرید میگوید من دوست عثمان بک هستم بعدش هر سه زدند به خنده و شروع کردند مسخره کردن من توی حیاط ساختمان من یک دفعه اون پلیس که من را به هتل برده بود اسمش طوران بود دیدم با صدای بلند گفتم طوران او برگشت به طرف من آمد و با من دست داد وبا من احوال پرسی کرد وقتی که این سه تا پلیس این را دیدند به طوران احترام کردند و به کنار کشیدند طوران از من پرسید که کجا میری من بهش گفتم میخواهم عثمان بک را ببینم او منو برد توی ساختمان و یک قهوه به من آورد گفت شما قهوه ی تان را بخورید من به عثمان بک خبربدهم که شما باهاش کار دارید چند دقیقه بعد دیدم که خود عثمان بک آمد و به من سلام کرد گفت بیا بریم باهم به دفتر عثمان بک رفتیم بعد عثمان بک از من دوباره عذرخواهی کرد که با من برخوزدی بدی داشت من بهش گفتم اشکال ندارد من همان روز فراموش کردم او به من گفت من به تو نمیگم که قرصت را به من بدی ولی بعنوان یک برادر از تو خواهش میکنم که از اون استفاده نکن من هم به او قول دادم که اگر مجبور نشم از قرص استفاده نخواهم کرد خلاصه عثمان بک از من پرسید تو هتل راحت هستی من گفتم آری ولی در اینجا من به عثمان بک گفتم من میخواهم چند روزی به زندان بروم او تعجب کرد و گفت برای چه من گفتم یک ایرانی به من گفت که رژیمی ها دنبالم هستند بخاطر این که میخواهم یک مدت توی زندان باشم که اگر یک وقت دنبالم بودند ردم را گم کنند او به من گفت میترسی من بهش گفتم نه من نمی ترسم ولی نمیخواهم بعد از این همه سختی در آنکارا بدست پاسدارها بیفتم او به من گفت باشی من تو را به یک زندان میفرستم که هر وقت خواستی به پیش من بیایی به رئیس زندان بگو او تو را به پیش من میفرستی عثمان بک یک نامه نوشت داد بدست من و یک تاکسی سوارم کرد به تاکسی گفت ایشون را به( یوزونجی کاراکول ببر) و به من گفت این نامه را به پلیس های اونجا بدی اونها تو را به زندان خواهند برد وقتی که به جلوی زندان رسیدیم نگهبان زندان به من گفت امروز روز ملاقات نیست بر گرد من به او گفتم من برای ملاقات نه آمدم من زندانی هستم میخواهم به زندان بروم او به من ایست داد و گفت تکون نخور میزنمت خلاصه آلارم زندان را به صدا در آورد همه پلیسها به سرمن ریختند یکی میگفت دیوانه است و یکی میگفت تروریست است خلاصه من به یکی گفتم نگاه کنید من از پیش عثمان بک آمدم این نامه از عثمان بک است که من باید به زندان برم یکی از پلیس ها نامه را گرفت و به من گفت صبر کن میخواستش به توی ساختمان برود ولی یک نفر از داخل به بیرون آمد همین که دید همه پلیس ها به دوربر من جمع شده اند به اونها گفت بکشید کنار و به من سلام کرد گفت شما خانبابا هستید من گفتم بله او گفت عثمان بک تو تلفن به من گفت که شما را به اینجا فرستاده است بعد به من گفت بفرماید تو رفتیم تو منو به دفترش برد و گفت عثمان بک شما را به من تعریف کرد شما مهمان ما هستی هر وقت خواستی بری به من بگو بفرستمت به پیش عثمان بک و گفت اینجا یک بازداش گاه است زندان رسمی نیست خلاصه بعد از این صحبت ها و خوردن یک قهوه ترک یک پلیس صدا کرد من را به بند ببرد توی این زندان یک سالن بزرگی بود که همه زندانی ها را توی اون سالن جمع کرده بودند این را هم بگم که این سالن در زیرزمین بود منو بردند توی اون سالن در را باز کرد و من رفتم تو تعدادی زیادی زندانی بود همه یشسته میخوابیدند من هم که جا نبود دم در نشستم روی بتن نشسته خوابیدم خلاصه زمان شام شد یک پلیس آمد از زندانی ها پرسید که هر کس هر چه میخواهد برای شام بگوید هر کس یک چیزی سفارش داد و پولش را نیز داد من که پول نداشتم از من پرسید من گفتم من شام نمیخورم ولی واقعیت این بود که من پول نداشتم و قبلأ هم در درون خودم فکر میکردم که توی زندان از طرف زندان غذا خواهند داد خلاصه شب من بلند شدم نوشته های دیوارها را نگاه میکردم توی این نوشته ها اسم یکی از همشهری هایم که قبلأ نیز تو ایران زندان بود دیدم او یکی از اون یازده شهیدی بود که در پوشتاشان از طرف مزدوران رژیم سرهایشان را بریدند اسمش علیرضا همتی بود شهید علیرضا در دیوار او زندان نوشته بود من علیرضا همتی در این تاریخ به این زندان آمدم و در این تاریخ از اینجا آزاد شدم من علیرضای شهید از ایران میشناختم و خبر شهادتش را در ایران بودم از صدای مجاهد شنیده بودم خیلی ناراحت شدم در زیرنوشته علیرضا من نوشتم به خون پاکت قسم علیرضای عزیز تا آخرین نفر و تا آخرین نفس با این جنایتکارها خواهیم جنگید و بعدش نیز گرفتم خوابیدم پست پلیس عوض شده بود نگو چند وقتی است که دیوار نویسی را ممنوع کرده اند پلیس جدید که به سر پست آمده بود نوشته من را دیده بود ولی من در دم در پشتم را به میله ها تکیه داده بودم خواب بودم یک دفعه توی خواب دیدم یکی از پشت با پوتین به من زد من وقتی که بیدار شدم دیدم یک پلیس است او شروع به فحش دادن کرد به من گفت چرا دیوار را نوشتی من به او گفتم تو فهمی این را نداری من به تو بگم در این جا چه نوشتم خلاصه پلیس عصبانی شد و رفت به بالا همه ی زندانی ها هم بیدار شدند و به من گفتند که الان از رئیس اجازه میگیرند تو را میبرند میزنند من به زندانی ها گفتم هیچ غلطی نمیتوانی بکنی خلاصه همراه رئیس برگشتند این پلیس تند و تند به رئیسش میگفت این فحش های من را به من برگرداند رئیسی از من پرسید چه شده من بهش گفتم من چند کلمه در این جا نوشته بودم بعد هم در خواب بودم که این پلیس تو خواب شروع کرد زدن من رئیس به سر پلیس داد زد به او گفت (دف اول) یعنی گمشو پلیس احترام نظامی کرد و رفت رئیس در را باز کرد منو با خودش به دفترش برد و به من گفت که چند روز است دیوار نویسی را ممنوع کرده ایم این پلیس هم شما را نمیشناخت بخاطر این با شما برخورد بدی کرده است خواهش میکنم به عثمان بگ در رابطه با این چیزی نگوید من گفتم باشی خلاصه من چند روز همانطور گرسنه در این زندان ماندم نگو توی این زندانی ها یک نفر از بچه های سازمان هستش که او دیپورتی بود و توی این زندان نگهداشته بودند که از سوئد برایش ویزا بیاد از زندان به فرودگاه ببرند یعنی حق آزاد ماندن در ترکیه را نداشت او از روز اول داشت منو میپاید و فهمیده بود که من غذا نمیخورم بعد از سه روز به پیش من آمد و به من گفت سیگار میکشی من گفتم اگر پیدا کنم میکشم او یک سیگاربه من داد و گفت ببخشید شما از بچه های سازمان هستید من گفت آری او به من گفت تو دیپورتی هستی من گفتم نه من جریان را به اوگفتم او گفت چند روزی میبینم که چیزی نمیخوری چرا من بهش گفتم پول ندارم او ناراحت شد و گفت من صد و خورده ی دلار دارم باهم خرج میکنیم خلاصه چند روز با هم بودیم که او خرج منو میداد یک روز ویزایش آمده بود اونو بردند که به سوئد بفرستند من به او گفتم به بچه های سازمان بگو که خانبابا توی فلان زندان است او موقعی رفتن باقیمانده پولش را به من داد من کلأ 16 روز در این زندان ماندم بعد فکر کردم که اینطور نمیشه باید دوباره به پیش عثمان بک بروم و از او بخواهم که منو به شهر وان بفرستی و من از وان یک قاچاقچی به ایران بفرستم که برایم پول بیاری به رئیس زندان گفتم من میخواهم به پیش عثمان بک بروم او یک تاکسی صدا کرد و منو سوار تاکسی کرد به امنیت فرستادهمراه  من یک پلیس نیزآمد به امنیت رسیدیم و به پیش عثمان بک رفتم به او گفتم که من میخواهم به شهروان بروم و از ایران پول بگیرم بعد او به من گفت باشی سه روز بعد تعدادی ایرانی هستند که چند اتوبوس به وان میفرستیم تو را نیز با آنها میفرستم بعد بازمنو به هتل فرستاد سه روز بعد خود پلیس ها صبح زود آمدند منو از هتل گرفتند به امنیت بردند عثمان بک به من گفت من برایت بلیط خریده ام و 20 هزار لیر نیز به من پول داد و گفت این شماره تلفن من است هر کاری داشتی با من تماس بگیر بگو و بعد گفت من به پلیس وان نیز زنگ میزنم تو را به آنها سفارش میکنم برو بسلامت برگردی خلاصه من با عثمان بک خدا حافظی کردم به اتوبوس سوار شدم به وان رسیدیم پلیس وان ما را تحویل گرفت همه را به صف کردند یک پلیس آمد با صدای بلند گفت من الان اسامی شما را میخوانم باید شما بگوید من اولین اسم که خواند اسم من بود من گفتم من هستم او گفت شما از صف بیاید بیرون من از صف به بیرون رفتم او گفت یا جلو من تا پیش پلیس رفتم او منو برو تو به رئیسش گفت دوست عثمان بک این آقا هستش رئیس با من دست داد و جا نشان داد گفت بشین من نشستم او به من گفت عثمان بک پرونده تو را به من تعریف کرده است و تو را به من سپرده است این مدتی که تو وان هستی مهمان من هستی بعد به من یک شماره تلفن داد و گفت اگر یک وقت آدمهای مشکوکی دیدی حتمآ به این شماره زنگ بزن و بعد به من گفت الان شما ها را به یک هتل میفرستیم فردا بیا اینجا من شما را با پلیس به تمام پاسگاهها میفرستم که باهاشون آشنا شو خلاصه ما را به یک هتل به اسم هتل چاغ بردند توی هتل از مه پول یک ماه را از اول میگرفتند من که اینقدر پول نداشتم یواشکی از صف به بیرون رفتم از اون دور نگاه میکردم همه پولهایشان را دادند و به اتاقهایشان رفتند من تنهای ماندم و به پیش صاحب هتل آمدم و خودم را معرفی کردم و کمی از فرارم به او گفتم و بهش گفتم که من الان پول ندارم به شما بدهم ولی به شما قول میدهم که بعد از چند روز پول شما را بدهم او صاحب هتل اسمش زکی بود و کرد بود با من دست داد و دستم را فشورد گفت تو برادر من هستی هر چقدر خواستی در هتل من میتوانی بمانی ادامه دارد


· · Teilen · Löschen

    • Gol Ku خانبابای عزیز اینها که نوشته ای اینقدر پیچیده است که واقعا فهمش برای من بسیار سخت است. روابط انسانها چقدر میتواند عجیب باشد. از کسانی که انتظار داری و آنها که نداری چه برخوردهای متفاوتی می بینی ....این دو سه بخش آخر خودش یک کلاس در انسان شناسی است.درود بر تو.
      08. Februar um 23:11 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام گل کو خانم این عثمان بک را هنوز من نمیشناسم که کی هستش ولی این را میدونم که رئیس یک قسمت است اصلأ نمیدونستم رئیس امنیت آنکارا هستش تا از وان برگشتم به آنکارا او خیلی به من خوبی کرد او خیلی مرد خشینی بود او تنها چیزی که باعث شده بود از من خوشش بیاد بعدآ خواهم نوشت به من گفت از شجاعت تو بود که من احساس کردم که باید کمکت کنم
      08. Februar um 23:15 · · 5 Personen
    • Mahnaz Sobhani
      خان بابا داستانت داره بجاهای خوبش میرسد ولی آنچه میتوانم بگویم موفقیت تو در این دوقسمت آخری قاطعیت تو بوده بهر حال عثمان بک یک پلیس امنیتی بوده وبا افراد مختلفی برخورد داشته طبعا تجاربی هم داشته واز دیگاه روانشناسی هم با هوش بوده. بفوریت فه...Mehr anzeigen
      08. Februar um 23:52 · · 2 Personen
    • Parviz Atefi وقتی نزذیکان آدم . انسان نیک و مبارز را طرد میکنند.خدا وند . محبتش را در دل بیگانه ها مینهد . تا به کمکش بشتابند.
      /از کلام یکی از امامان شیعیان ./

      درود بر خانبابای عزیز . که صداقت و پاکی و ایمان . از تمامی حرکات و نوشته هایش میبارد. خدا حفظش کند و در این راه درست . نگهش دارد.و با پیروزی مقاومت . بتواند خیر بیشتری به خودش و خانواده اش و ملتش برساند . آمین.
      09. Februar um 00:01 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan
      با سلام مهناز خانم کاملأ حرف شما درست است همه ایرانیان این عثمان بیک را خوب میشناختند وقتی که اسم عثمان بیک می آمد همه به خود میلرزیدند خیلی آدم خشین بود . بعدأ خواهم نوشت یک روزی که به بچه ها وصل شده بودم من تعریف کردم اونها این خوب میشناخ...Mehr anzeigen
      09. Februar um 00:01 · · 2 Personen
    • Bahram Sadeghi خان بابا جان خسته نباشی
      از نوشته های شما این برداشت را میکنم که هیچ موقع از تغییرات چه در پیش انسانها و چه در صحنه اجتماعی ناامید نباید بود
      بلکه باید به آرمان انسانی و ارزشهای والای انقلابی که برایش مبارزه میکنی پایبند و مصمم باشی آنوقت همچون آهن ربا عمل خواهی کرد چه بخواهی چه نخواهی ، حتی در مشاغل بی ارزش هم میتوانی انسان پیدا کنی
      09. Februar um 00:12 · · 1 Person
    • Parviz Atefi
      و برای همین امثال مسعود و موسای دلاور و بی بدیل . نزد ساواکی ها و شکنجه گران و سر شکنجه گران . احترام فوق العاده ای داشتند. بویژه آقای مسعود رجوی که تنها امید آینده ایران است که مصدقی دیگر هستند. و تمام احترامات. بخاطر مقاومت شان در زیر ش...Mehr anzeigen
      09. Februar um 00:15 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan دقیقأ بهرام عزیز آرمان انسانی وارزشهای والای انقلابی خیلی درست گفتید قربانت
      09. Februar um 00:16 ·
    • Khanbaba Khan با سلام پرویزعزیز راستش اگر مسعود نبود بنظر من هیچ حماسه در کار نبود .باید با افتخار گفت خلق جهان بداند مسعود معلم ماست
      09. Februar um 00:21 · · 1 Person
    • Parviz Atefi درود برشما
      09. Februar um 00:22 ·
    • Abolghasem Kardar خان عزیز

      با سلام و آرزوی سلامتی‌ برای شما و خانواده محترم

      همسنگر عزیز پرنده مردنی است پرواز را بخاطر بسپار. شخصیتها مثل مسعود کاتالیزاتور تاریخ مبارزاتی هستند. در کند یا تند شدن جنبشها اثر می‌‌گذارند. سعی‌ کنیم از بت سازی بپرهیزیم که اینکار خطرناک است. از ارزش مسعود هم کم نمیکند. پیروز باشی
      09. Februar um 00:57 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام دوست و برادر عزیزم سرور جان اول سلامت میکنم بعد سرور جان خودت خوب میدونی که ما از مسعود هیچ وقت بت نه ساختیم بعضی وقتها آدم از درونش میجوشد که چیزی بگوید امیدوارم که این حق را برای من به رسمیت بشناسی . سرورجان دوستت دارم میخوای باز بریم زیر شکنجه؟
      09. Februar um 01:03 · · 1 Person
    • Parviz Atefi وقتی تمام قدرت های طماع جمع شدند تا رهبری سازمانی را نابود کنند . و از او چهره ای خشن و شیطانی ساختند . و هر روز ذکر ضد مسعود میگیرند. اگر افرادی که به او علاقه دارند .با ّآگاهی. و اورا معلم خود خواندند. این بت سازی هست!؟. بت جای خداست و سجده اش میکنند.کسی مسعود را سجده نمیکند. باید مسعود هم شهید بشود مثل شریعتی و به او بگوییم معلم شهید تا بت حساب نشود!؟...
      09. Februar um 01:05 ·
    • Khanbaba Khan دوستان این همان سرور و همرزم من است که در اول سر گذشتم ازش زیاد نوشتم ابولقاسم کاردار عزیزم همرزم و همزنجیر و همیشه برایم یار بوده هستش
      09. Februar um 01:11 · · 2 Personen
    • Abolghasem Kardar خان عزیز

      با سلام و آرزوی سلامتی‌ مجدد من هم دوستت دارم عزیز جان برادر. شکنجه هم دیگر تحمل ندارم چون دیگه پیر شدم. منظورم این نبود که شما بت میسازی می‌دانم احساس خود را گفتی‌ و این حق مسلم شماست و من احترام میگذارم. تنها یک یادآوری تاریخی‌ بود
      09. Februar um 01:14 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan ببین تو هنوز پیر نشده شنیدم که میخواهند چند نفر را شکنجه بکنند بهشان گفتند اگر سرور و خانبابا را بیارید ما همه ی شما ها را آزاد خواهیم کرد حالا حاضر هستی بریم اون چند نفر را آزاد کنیم بجای اونها مدتی روی شانه هایم مان را خوشحال کنیم؟ آری یا نه ؟
      09. Februar um 01:18 · · 1 Person
    • Abolghasem Kardar khodat behtar midani javabe man chist aziz joooon
      09. Februar um 01:20 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan فدایت عزیزم تو همیشه به خواست من آری گفتی من اشتباه کردم از تو پرسیدم ببخشید . مثل اون قدیم ها باید بهت میگفتم پاشو بریم درستش این بود قربانت .
      09. Februar um 01:22 · · 1 Person
    • Abolghasem Kardar hala shood chizi
      09. Februar um 01:24 ·
    • Khanbaba Khan راستی میخوای یک زیارت هم بریم هاهاهاها منظورم امام رضا است
      09. Februar um 01:25 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan کجا رفتی سرور؟ هنوز باهات کار داشتم
      09. Februar um 01:30 ·
    • Abolghasem Kardar khomeini ziarte emam reza naraft chon ke aga reza mozdoorv dast neshandeh hekoomat mamoon bood
      09. Februar um 01:38 ·
    • Abolghasem Kardar shab khosh doost v hamsangare besyar aziz
      09. Februar um 01:39 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan لعنت بر خمینی . قربانت شب خوش عزیزم تو همیشه در قلب من جا داری برو بگیر بخواب منو نگاه نکن من سرکار هستم دارم کار میکنم
      09. Februar um 01:41 ·
    • Abolghasem Kardar be neveshtehat edame bedeh besyar ba arzesh hast v لعنت بر خمینی
      09. Februar um 01:43 · · 2 Personen
    • Abolghasem Kardar قربانت شب خوش
      09. Februar um 01:44 ·
    • Khanbaba Khan ببین من خودت خوب میدونی از تعریف کردن خوشم نمیاد از شجاعت تو یک در صد نوشتم میدونستم تو هم از تعریف کردن خوشت نمیاد
      09. Februar um 01:45 ·
    • Abolghasem Kardar قربانت
      09. Februar um 01:46 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan شب خوش به همه سلام من را برسان
      09. Februar um 01:47 · · 1 Person
    • Peymaneh Shafai بررشادت فرزندانت افتخار کن ایران من، گرچه که حال کنام روباهان دیو صفت شده ای, بدان که دوباره باز باز پس میگیرندنت .

      خان بابا جان واقعا سپاس برای نوشتن خاطراتتون که همه درس است و افتخار.
      09. Februar um 07:40 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan خواهش میکنم پیمانه خانم گرامی من اینطور فکرمیکنم که اگر نوشتهایم به درد یک نفر هم که شده بخورد من خوشحال میشوم و من فکر میکنم که این وظیفه من است باید بنویسم جوانان وطنم از چیزهای مثبتش استفاده بکنند درود بر شما متشکرم از لطف شما
      09. Februar um 12:00 ·
    • Toofan Ashrafi درودبرشما
      خان بابای عزیز سرگذشت شما انگار بخشی از زندگی من است اما با فرهنگی دیگر. دوستت دارم به امید انکه روزی ترا در آغوش کشم واز این بن بست خارج شویم.مرگ برخامنه ای ،لعنت برخمینی.
      09. Februar um 12:34 ·
    • Babak Amani SALAM BAR KHANBABA VE SERVER MAN HAM DAR KENARITON HASTAM VE DOSTITAN DARAM SERVER MA 5 BERADER BODIM ELLAN 6 BERADER HASTIM TO CANO ROHI MENI TO MERDI MEYDONI EGER SHOMA VE KHANBABA BAM HAM BASHIN HER KARI MITONIN BEKONIN MISLI GOZESHTEH GORBANI HER 2 TATON
      09. Februar um 16:30 ·
    • Khanbaba Khan با سلام دوستان عزیزم سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و چهاروم را بخوانید متشکرم عزیزان
      10. Februar um 00:47 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan با سلام دوستان سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و پنجم متشکرم
      10. Februar um 21:00 · · 1 Person

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر