von Khanbaba Khan, Donnerstag, 16. Dezember 2010 um 21:15
بعد از این شکنجه بود که من را به سلول سرور بردند یعنی دستگیرها آنقدر زیاد بود جا نداشتند مجبورشدند که آن تعداد بچه ها که توی پرونده هایشان از همدیگر چیزی نداشتند و اونها را توی یک سلول به اندازند وقتی که به سلول سرور رفتم هر دوتایمان در جلوی چشم پاسدار همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم اولین چیزی که از همدیگر پرسیدیم این بود اعتراف نکردی؟ آره جواب این بود مگر میتوانند از من اعتراف بگیرند دوباره همدیگر را بغل کردیم چندین بار بوسیدیم بعد از آن بود که سلول من و سرور شده بود یار دستگیرشده ها هر کسی را توی سلول ما می آوردند ما حسابی روی اون فرد کار میکردیم که مبادا اعتراف بکنی راه نجات فقط مقاومت کردن است خلاصه بعد از آن بچه های که زیر شکنجه می رفتند هیچی نمیگفتند و وقتی که از زیر شکنجه برمیگشتند ما چندتا قند دزدیده بودیم قایم کرده بودیم به دهن آنها میدادیم و دست و پاهایشان را ماساژمیدادیم شکنجه را فراموش میکردند و از ما دوباره کمک میخواستند ما نیز میگفتیم فقط راهش مقاومت است باید همه اتهامها را رد کرد اونها نیز همین کار را میکردند . سلول ها خیلی خفه کننده بودند پیجره نداشتند روتبت شدیدی داشتند یعنی هوای سلول به جای میرسید که چیزی نمیماند آدم خفه بشی یک راهروی کوچک بود پاسدار درهای سلولها را باز میکرد هوای سلول کمی عوض بشود این کار را هر روز یک بار میکردند سلول بابک اینها چسبیده بود به سلول ما من به سرور گفتم وقتی که پشت پاسدار به طرف ما هستش من میروم به سلول بابک از بابک نگرانم سرور گفت برو ولی خیلی خطرناک است مواظب باش پاسداری از اون سر راهرو می آمد جلوی سلول ما از جلوی سلول ما برمیگشت دوباره به اونطرف میرفت همان که پشتش را به سلول ما کرد من بلند شدم پا به پای پاسداری راه افتادم وقتی که به جلوی سلول بابک رسیدم رفتم توی سلول به بابک گفتم از من نگران نباش من هیچی نگفتم پاسداری دوباره آمد رد شد
وقتی که جلوی سلول بابک اینها را رد شد من بلند شدم به سلول خودمان رفتم اینجا همه ی اون بچه ها که هم در سلول بابک بودند و هم در سلول ما خیلی روحیه گرفته بودند و خیلی خوششان آمده بود که ما از پاسدار نمیترسیدیم ( در اینجا یک خاطره یادم افتاد مادر سرور یک غذا درست کرده بود به شکنجه گاه آورده بود پاسداری بهش گفته بود غذا را نمیتوانم ببرم ولی سبزی را میتوانم ببرم ما نشسته بودیم یک پاسدار آمد یک روزنامه موچاله شده را انداخت جلوی ما گفت بگیرید زهر مارتان باشد بخورید سبزی مادر سرور آورده است ما خیلی وقت بود سبزی ندیده بودیم خوردیم و روز نامه را نیز به خود همان پاسداری دادیم اصلا روزنامه را نگاه نکردیم نگو توی روزنامه عکس خمینی دجال چاپ شده است و سبزیها هر دو چشم خمینی را کور کرده است خلاصه هم ما را خیلی اذیت کردند و هم خانواده سرور را میگفتند چشمهای امام را شما کور کرده اید البته ما خبر نداشتیم ) ( ولی دوستان ما از بیرون خبرنداشتیم پاسداران خمینی نه به پدرما رحم میکردند و نه احترمش را نگه میداشتند او را از این زندان به زندانی دیگر می فرستادند و بهش بد و بیراه میگفتند پدری که خیلی ها بهش احترام میگذاشتند و از جلوی پاش بلند میشدند الان پاسدارهای هرزه اینطور سرکار گذاشته اند و به مادرحاکم شرع خمینی دجال میگفت اون شیرت فلان فلان شی که به این بچه ها دادی خوردند منافق شدند و نه به ناموسمان رحم میکردند و نه به زن و نه به بچه ی ما رحم نمیکردند زن برادرم را گرفته بودند به یک خانه برده بودند که دوتا بچه اش همراهش بودند یکی پنج سال داشت دیگری سه سال هر دو پسر بودند یکی اسمش ویس بود دیگر اسمش قیس بود توی همان خانه سماور جوشان را به سر قیس ریخته بودند و او را کباب کرده بودند پاسداری گفته بود این اگر بزرگ بشی منافق میشه خلاصه جنازه قیس را برده بودند به بیمارستان شکر به خدا که او خوب شد الان یک جوان خیلی دوست داشتنی هستش فقط خواستم این را بگم که فتواهای شیطانی خمینی دجال در رابطه با خانواده های مجاهدین کار خودش را میکرد لعنت بر خمینی ) بعد از مددتی ما را از سلماس به خوی میخواستند بردند موقع که ما را از سلول سوار ماشین میکردند من برگشتم خیابان را نگاه کردم تعداد خانواده هایمان درجلوی شکنجه گاه صف کشیده بودند پدرم را دیدم و دستم را به نشانه پیروزی بالا بردم پدرم نیز موشتش را بالا برد با من همدرد و یا همبستگی کرد . ما را در خوی به باشگاه افسران بردند آنجا را پاسدارخانه کرده بودند ما را به انجا بردند یک مددتی در آنجا ماندیم بابک از آنجا فرار کرده بود ولی بدنش آنقدر زخمی داشت و سوزانده بودند 200 متر آن ورتر بی هوش شده بود به زمین افتاده بود دوباره او را گرفته بودند به پاسدارخانه برگردانده بودند بعد از مدتی ما را دوباره به سلماس برگرداندند این دفعه دیگر به سپاه نبردند به زندان شهربانی سلماس بردند وقتی که به زندان شهربانی ما را تویل دادند رئیس زندان که یک افسر بود به ما احترام ویژه ی کرد و همه ی پاسبانها نیز همه به ما احترام میکردند زندانی ها همه غیری سیاسی بودند اونها نیز به ما احترام میکردند . بعد از آن هر وقت زندانی کم سنی سالی می آوردند رئیس زندان آن را به ما می سپورد یک بچه را به جرم دزدی آورده بودند خیلی کوچک بود اسمش فریدون بود بچه ها او را فری صدا میکردند او بچه با هوشی بود بعد از چند روزی فهمیده بود که ما سیاسی هستیم یعنی شب از خواب بیدار شده بود روی بچه ها باز شده بود جای زخمها را دیده بود فردا از ما پرسید شماها را برای چه گرفتند ؟ ما که نمیخواستیم به او چیزی بگیم گفتیم بجرم دزدی او خندید و گفت من زخمهای شماها را دیدم شماها مثل دزد نیستید باید به من بگوید که برای چه شماها را دستگیر کردند بابک به او گفت که ما را بجرم مجاهد دستگیر کردند اون مجاهدین را خوب میشناخت بعد گفت باشی من که گناهی نکرده ام من را آزاد میکنند اگر بیرون رفتم این دفعه پاسدارها را میکشم به زندان میام خلاصه فریدون آزاد شد و رفت ولی به عهدش وفا کرد بعدأ در رابطه با فریدون خواهم گفت . یک روز بعد از این که ما را به زندان شهربانی آورده بودند پدرم خدا رحمتش کند به ملاقات ما آمده بود همه ای بچه ها ایستاده بودند و رئیس زندان نیز در زندان را باز کرد که ما از زندان به بیرون برویم و یا پدرم بیاد به پیش ما یعنی او میخواست که ما همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم ولی نه ما به بیرون رفتیم نه پدرم نزدیک آمد چند متری ما ایستاد و گفت من با شما افتخار میکنم شمارا بجرم مجاهد دستگیر کردند نه بجرم راه زن دزد و ... بعد برگشت گفت با شرف زندانتان را بکشید اینها رفتنی هستند من روس ها را دیدم آمدند ایران را اشغال کردند ولی نتوانستند بمانند این ها نیز رفتنی هستند این حرفها را زد با احترام نظامی دستش را بالا برد با ما خدا حافظی کرد و رفت . بعد از چند ماه همه بچه ها را نیز به دادگاه بردند بجز من و سرور یک تعداد بچه را به اعدام محکوم کرده بودند تعدادی را نیز به ابد آنها را بعد از دادگاه به ارومیه بردند یکی از اعدامی ها برادرم بابک بود . تنها توی زندان سلماس من و سرور ماندیم یعنی زندانی سیاسی زندانی عبور از مرز زیاد بودند یعنی توی حیاط زندان هم جا نبود بخوابند . من و سرورباهم نشستیم یک نمایشنامه آماده کردیم که برای بقیه زندانی میخواستیم نشان بدهیم که در شکنجه گاهها چه خبر است نمایشنامه اینطور بود . من نقش حاکم شرع را داشتم سرور نیز شکنجه گر را بازی کرده بود اول همه را جمع کردیم و گفتیم بچه ها ما میخواهیم یک نمایشنامه بازی کنیم حاضر هستید با ما همکاری بکنید ؟ همه در جواب گفتند آره . بعد دونفر دیگر را برای کمکی سرور پاسدارانتخاب کردیم اینها میرفتند بچه های دیگر را میگرفتند به حضور من که خدا نکند حاکم شرع بودم می آوردند من از اون دوتا پاسدار می پرسیدم جرمشان چیه اونها میگفتند قربان منافق هستند من حکم شلاق میدادم سرور نیز شلاق میزد در واقع شکنجه ها را اینطور به نمایش گذاشته بودیم البته یادم رفته بگم من یک ملافه سفید را عمامه کرده بودم و یکی را هم عبا کرده بودم اکثرأ بچه ها بعد از شلاق خوردن می آمدند به ما آفرین میگفتند که و میگفتند که ما شنیده بودیم که اینها بچه های مجاهدین را وحشیانه شکنجه میکنند ولی ندیده بودیم خلاصه من و سروراولین کار خودمان را کردیم یعنی بر علیه رژیم بعد از آن همه ا ی زندانی ها هر دردی داشتند به ما میگفتند و ما نیز در آنجا یک نظم و آرایش ایجاد کرده بودیم که همه همدیگر را دوست داشتند برای ما آنقدر میوه و شیرینی سیگار از این چیزها می آوردند که نه تنها برای همه ای زندانی ها میدادیم و کافی بود به پاسبانها نیز میدادیم که به خانه هایشان میبردند هر روز ده ها نفر به ملاقاتمان می آمدند . خلاصه منو سرور به فکر فرار افتادیم و راهش رانیز پیدا کردیم خیلی هم آسان بود همه ای کارهایمان را کرده بودیم یک روز سرور آمد به من گفت اگر ما فرار کنیم بابک اینها را اعدام میکنند بعدش هم این انساف نیست ما از این زندان فرار کنیم رئیس زندان و پاسبانها این همه به ما احترام میگذارند برای اینها نیز خوب نیست همه ی اینها را از روی ما به زیر شکنجه میکشند ادامه دارد
Gefällt mir nicht mehr · · Teilen · Löschen
Dir, Mo Saeid, Mina Zadeh, Efat Eghbal und 11 anderen gefällt das.
Gol Ku
خانبابای عزیز درود برتو و بر خانواده ات. درود بر برادرت بابک. بر پدرت بر مادر نازنینت. بر ویس و قیس و بر مادر شان. ....ببین یک خانواده از دست خمینی چه ها کشیده.خواندن اینها طاقت میخواهد چه برسد به اینکه شماها روزها و ماهها این زجر ها را تح...Mehr anzeigen
16. Dezember 2010 um 21:48 · Gefällt mir nicht mehr · 7 Personen
Khanbaba Khan با سلام دوستان عزیز این مزدوران خمینی صفت در درون خودشان تازه فکرمیکردند که کار ثواب نیز میکنند برای اینکه خمینی دجال همه چیز مجاهدین را برای اینها حلال کرده بود لعنت بر خمینی . و اما در رابطه با علی اکبر قهرمان خواهرم گل کو نوشته بودم حیفم آمد که چیز نگم الحق علی اکبر قهرمان ملی ملت ایران بود او بود که اژدهای خمینی دجال را از پا انداخت درود هزاران درود بر اکبر قهرمان لعنت بر خمینی
16. Dezember 2010 um 22:57 · Gefällt mir · 3 Personen
Atefeh Eghbal دوست عزیز از شما متشکرم که صحنه هایی از روزهای درد و شکنجه و قهرمانیهای این نسل را به تصویر میکشید.باشد که روزی این خونها ثمر دهد و آزادی به تمام معنی به کشورمان بازآید. آزادی به یک آ بزرگ و نه با اما و اگرهای بسیار.. برایتان در ادامه این خاطرات آرزوی موفقیت دارم. عاطفه اقبال
16. Dezember 2010 um 23:07 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Atefeh Eghbal ضمنا این جمله مرا به این فکر فرو برد که چقدر لحظه های زندانیان سیاسی چه مرد و چه زن و در هر کجا با هم مشترک و به هم شبیه بوده است :
"...هر کسی را توی سلول ما می آوردند ما حسابی روی اون فرد کار میکردیم که مبادا اعتراف بکنی راه نجات فقط مقاومت کردن است.." آری دوست عزیز تنها راه در برابر بی عدالتی ها در هر کجا فقط و فقط مقاومت و ایستادن بر سر حقیقت است و بس. پیروز باشید
16. Dezember 2010 um 23:09 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Khanbaba Khan متشکرم عاطفه جان . در واقع من جرأت نمیکنم همه ی شکنجه ها را بنویسم و یا تمام سرگذشتم را به درخواست دوتا خواهرم عفت و گل کو و شیمانه امیدوارام که در چهل پنجاه قسمت تمام کنم قربانت متشکرم
16. Dezember 2010 um 23:11 · Gefällt mir · 2 Personen
Atefeh Eghbal دوست عزیز به نظر من اتفاقا باید جرات کرد و تمام دد منشی های دشمن را به قلم کشید تا رسوا شود. ضمنا امیدوارم که این نوشته ها را تبدیل به کتاب کنید تا در تاریخ مبارزه ایران زمین سندی باشد
16. Dezember 2010 um 23:14 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan دقیقأ عاطفه جان تنها مقاومت است که آدم به خودش افتخار میکند و بعد نیز دیگران چه زندانی و چه آنها که بیرون از زندانند خیلی جاها شکنجه گر تنها یک چیزی میخواست ما بکنیم آن این بود چرا داد نمیزنید ولی هیهات ما اگر داد میزدیم او جرأت میگرفت در آخر شکنجه صدها کابل به بدن ما زده بود آخر او بود که می برید و به خودش میپیچید زو زه میکشید و میرفت
16. Dezember 2010 um 23:16 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan عاطفه جان این نوشته ها شهید دکتر کاظم رجوی ازمن گرفته بود او میخواست کتاب بکند ولی دژخیمان به او نیز امان ندادند لعنت بر خمینی قسم به خون کاظم در روز نبرد با دژخیمان چنان شیری تیر خورده بجنگم
16. Dezember 2010 um 23:20 · Gefällt mir · 1 Person
Atefeh Eghbal حالا امیدوارم که خودت دست بکار شوی و اینکار را انجام دهی. خدا را شکر که خودت زنده هستی و شاهد این ماجراها
16. Dezember 2010 um 23:21 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan حتمأ قربانت
16. Dezember 2010 um 23:22 · Gefällt mir
Badban Badbani
خانباباجان من امشب متوجه شدم خاطرات زندانت را می نویسی رفتم و تمام هفت قسمت را در آوردم و یک جا خواندم چه بگویم ؟ شاید بهترین جمله همان لعنت بر خمینی باشد
وقتی تو اون سالها هزار هزار فرزندان مجاهد و رزمنده ایران زمین را به خاک و خون می...Mehr anzeigen
17. Dezember 2010 um 01:04 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Peymaneh Shafai
خان بابا جان من که نمیتونم جلوی اشکهایم را بگیرم، در برابر این همه دلاوری ها و این همه مقاومتها، و از جان گذشتگی ها، که شما و بقیه دوستان بر دوش کشیدید. بارها خودم را در این خاطره ها جا میدادم و از خودم میپرسم که آیا تو هم میتوانی این...Mehr anzeigen
17. Dezember 2010 um 03:44 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Peymaneh Shafai لعنت بر خمینی
17. Dezember 2010 um 04:03 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan با سلام پیمانه . لعنت بر خمینی چه خوب گفتی آره عزیز نسل همان نسل است دشمن نیز همان دشمن است جنگ ادامه داره تا آخرین نفس و تا آخرین نفر لعنت بر خمینی
17. Dezember 2010 um 10:09 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan با سلام بادبان عزیز با این نوشته کوتاهت من چقدر احساس غرور کردم آره عزیزم تو حق داره احساس غرور بکنی چون ما زیرشکنجه های وحشی نیز شرف ملت برایمان مهم بود نه تن و جان خود قربانت موفق باشید
17. Dezember 2010 um 10:14 · Gefällt mir
Efat Eghbal
برادر بزرگوار ومبارزم سلام /من در مقابل انسانهای باشرف و استوار همانند شما سر تعظیم فرود میاورم و زبانم در مقابل وحشیگری های حیوان صفتان بند می آید /بینهایت سپاسگزارم که در خواست مرا در باره نوشتن خاطرات پر درد و رنج اما استوار و با صلابت پ...Mehr anzeigen
17. Dezember 2010 um 11:07 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Efat Eghbal درود و سلام بر تو /روزی که زاده شدی /روزی که در مقابل دژخیمان ضد بشر ایستادگی کردی و با خون و گوشت و پوست و تمام وجودت به دیکتاتوری نه گفتی / و روزهائی را این چنین سر فراز بمقاومتت در مقابلشان ایستادگی میکنی
17. Dezember 2010 um 11:11 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Khanbaba Khan با سلام خواهرم عفت من در مقابل نسل حاجی علی اقبال در مقابل شهیدانش و رزمندگانش زانو میزنم هر روز نزدیک به بیست ساعت کار میکنم با سربلندی افتخار میکنم که یک روزی به مادران شهدا بگویم که اهل استراحت نبودم تمام سی و چند سال راه فرزندان شما را رفتم در آخر به شما رسیدم لعنت بر خمینی
17. Dezember 2010 um 11:33 · Gefällt mir · 3 Personen
Efat Eghbal کسانیکه با این جهان و با این مردمان خاکی آن بیگانه هستند ..بیگانه همچون سنگی که از دور دستهای کهکشان فرود افتاده باشند ..دل سنگی شان تپش و جوشش زندگی میرا و گذرای انسانها را در نمی یابد ..انسانهائی که سنگ نیستند و می خواهند سر نوشتشان کار خودشان باشد
روزی همه میمیرند ..اما پیش از مردن زندگی میکنند /سیمون دو بووآر /
17. Dezember 2010 um 11:36 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan دقیقأ ما قبل از مردن زندگی کردیم هم جهنم را دیدیم و هم بهشت را دیدیم . ما اندازه فهم خودمان عمل میکنیم نه از روی فرصت طلبی و نه از روی خودخواهی
17. Dezember 2010 um 11:46 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
شعله فروزان با سلام به خان بابا ، واقعا که درود و هزاران آفرین بر شهامت و ایستادگی شما! من به عنوان کسی که زندانهای رژیم رو تجربه نکرده ام، ولی راجع به شقاوت بازجویان و شکنجه گران رژیم بسیار شنیده و خوانده ام، به خودم حق نمیدم که راجع به بریدهها چیزی بگم ولی شجاعت و ایستادگی آنانی که مقاومت کردند حیرت آوار و قابل ستایشه! پیروز باشید
لعنت بر خمینی
17. Dezember 2010 um 16:52 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Babak Amani ba salam be khanbaba ve server jan lutfen ismi shikencegeran ve tiri khilas ki mizaden benivis .ve sekteh khardani yek pasdar be nami abollfazel az tars shikenceh ha dar ja mord . are khanbaba ma az nesli hemin mojahedin bodim hastim ve khahim bod . kheli iftikhar mikonam ki mojahedin ra intikhab kardam be khodam mibalaem dorood dorood dorood bar mojahedin
17. Dezember 2010 um 18:17 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Sorkhabad Irani لعنت بر خمینی
17. Dezember 2010 um 20:38 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Mahnaz Sobhani خان بابا خان هفت قسمت را خواندم واقعا درود بر همه شما وشرافت انسانی شما خدا را گواه میگیرم انچه که نوشتی بخاطر حجب وحیائی که در تو سراغ دارم بصورت کامل نبود کمترگفتی بیشتر از آن میزانی که شکنجه شدی.مرگ بر اصل ولایت فقیه , لعنت ابدی بر خمینی .
18. Dezember 2010 um 01:27 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan قربانت مهناز عزیز . آره درستی خیلی چیزها را نمی نویسم یا آنقدر شکنجه های زشت بودند چه در رابطه با خانواده و چه در مورد تک تک بچه ها .
18. Dezember 2010 um 12:27 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan یعنی اگر به من بگویند تنها با سرور و یا با بابک باید با یک لشکر پاسدار بجنگی مطمئنم که اون لشکر را شکست خواهم داد من نمیخواهم در اینجا از شجاعت بچه ها بنویسم من فقط میخواهم جوانان مبارز و فداکار بدانند که این سی و چند سال همش خمینی و بعدش نیز خامنه ای خون بهترین ها را خوردند . لعنت بر خمینی
18. Dezember 2010 um 12:33 · Gefällt mir nicht mehr · 6 Personen
Khanbaba Khan با سلام ستاره . در اون سلول های تاریک ستاره ها می درخشیدند قلب شبها را میدریدند لعنت بر خمینی
18. Dezember 2010 um 12:51 · Gefällt mir · 3 Personen
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر