۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و یکم

von Khanbaba Khan, Sonntag, 6. Februar 2011 um 20:34

بله وقتی که به خانه رسیدیم به خانمش من را معرفی کرد و گفت مهمان ما است از ایران آمده بعد خانمش چای آورد و بعد شام خوردیم بعد از شام خانمش آمد به گوش اکرم چیزی گفت اکرم به من گفت حمام حاضر است پاشو برو به حمام من به حمام رفتم بعد از این که از حمام برگشتم اکرم به من گفت حالا بگو از کجا آمدی و به کجا میروی ( دوستان من جدا از سیاست خیلی آدمی خجالتی هستم ) من به اکرم گفتم از ایران آمدم بشما گفتم که برادر بابک هستم اکرم برگشت گفت فردا شما را به پیش عموهایت میبرم اونها خیلی خوشحال میشوند من دراینجا مثل اینکه به زبانم قفل زدند هیچی نگفتم بعد صبح شد اکرم من را سوار ماشینش کرد از ایسکله به وان رفتیم من تو راه چندین بار خواستم به اکرم بگم که من قبلأ اونها را دیدم باز رویم نشد بگم خلاصه به مرکز شهر رسیدیم ماشین را پارک کرد داشتیم میرفتیم یک دفعی اکرم گفت ببین اونو نگاه کن یکی از پسرعموهایت هستش صدایش کرد و به او گفت این پسر عموی شما است دیروز از ایران آمده است شب در خانه من بود بعد با من خدا حافظی کرد گفت من باید بروم مغازه را باز کنم بعدأ میبینمت و رفت . در اینجا من کمی احساس آراموش کردم که با اکرم به پیش عموی نرفتیم . پسر عمویم به من گفت ما چند روز پیش شنیدیم که تو به وان آمدی و پدرم به تو فحاشی کرده بعد از آن هم به تک تک ما گفته است اگر خانبابا را دیدید تحویلش نگیرید راستش ما همه از بابا می ترسیم حتی بقیه عمو هایم نیز از بابام می ترسند من فکر نمیکنم که کسی بتواند از تو حمایت بکند باهم رفتیم در یک قهوه خانه نشستیم بعد از ساعتی این به من گفت یک پسر عمو داریم به اسم ارگل او نترس است پاشو بریم پیش ارگل شاید ارگل بتواند به تو پناه بدهد والی کاری هیچ کسی نیست باهم بلند شدیم به پیش ارگل رفتیم ارگل دوتا گلوب بزرگ داشت وقتی که به گلوب رسیدیم کمال به من گفت بیا توی آشپزخانه برویم اگر یک وقت ناراحت شد به تو چیزی گفت بقیه نشنوند کمال پسرعموقربان بود خلاصه ما رفیتم توی آشپزخانه گلوب به من گفت تو همینجا بشین من ارگل را صدا کنم به اینجا بیاد هرچه هم که خواست بگوید حداقل دیگران نشنوند کمال رفت توی سالن کمی بعد دیدم که ارگل را آورد ارگل آمد با من دست داد و روبوسی کرد و خوش آمد گفت و به یکی از کارگرهایش گفت برو برای پسرعمویم غذا بیار من در درون خودم گفتم خوب شد مثل اینکه این میخواهد من را تحویل بگیرد خلاصه بعد از خوردن غذا برادر کوچکتر ارگل به پیش من آمد اسمش نیازی بود خودش را معرفی کرد او مست مست بود از دهنش بوی الکول میزد به بیرون او به من گفت خانبابا میدونی که من پسر عموی تو هستم  تنها کسی که توی این طایفه فقیر است من هستم بجز من همه میلیونرهستند ولی من هیچی ندارم توی یک خانه کرایه ی میشینم و سه تا بچه دارم خلاصه بعد از گفتن اینها نیازی نیز رفت توی سالن یک دفعه دیدم با یک مرد که از رفقاش بود باهم به آشپزخانه آمدند اسم اون دوست نیازی فکرت بود بهش میگفتند فیکو او نیز مست مست بود نگو نیازی همه چیز را به فکرت گفته است فکرت دست من را گرفت توی سالن برد شروع کرد به خمینی فحاشی کردن و با صدای بلند گفت این پسر عموی نیازی است از ایران فرار کرده به اینجا آمده است ووو من در درون خودم گفتم الان پلیسها دستگیرم میکنند خلاصه نیازی من را دوباره به آشپزخانه برد و به من گفت بشین اینجا من نشستم نیازی به بیرون رفت نگو رفته به خانمش بگوید که من آمدم ولی هیچ کس ازم مواظبت نمیکند اگر خانمش قبول کرده بیاد من را به خانه اش ببرد کمی بعد دیدم که نیازی آمد و به من گفت خانبابا میدونی که ارگل برادرم به من گفت بعد از خوردن غذایش به خانبابا بگو که از اینجا بری من الان رفتم با خانمم صحبت کردم ببینم او قبول میکنی من تو را به خانه خودم ببرم خوشبختانه خانمم گفت برو بیار حالا پاشو بریم به خانه من تا ببینیم که چه میشه رفتیم به خانه نیازی یک خانه داشت که یک اتاق بود و یک جای هم داشت یعنی یک دخمه کوچک هم انبار بود و هم حمامشان سه تا بچه داشت اسم خانمش آیسل بود آیسل خانم به من خوش آمد گفت خلاصه اون دخمه را به من دادند شبها در آنجا میخوابیدم روزها به همان اتاق که داشتند می آمدم و تا شب با خانمش و با بچه هایش همین اتاق می نشیتم دو هفته شد من به نیازی گفتم من باید از اینجا بروم نیازی از من پرسید کجا میخوای بروی من بهش گفتم من باید خودم را به دفتر سازمان ملل برسانم نیازی گفت خوب این دفتر در آنکارا است از اینجا تا آنکارا ده جا کنترل میکنند و شناسنامه میخواهند تو بی دون شناسنامه نمتوانی به آنکارا بری اول باید برایت یک شناسنامه ترکی درست بکنیم با آن شناسنامه بری (دوستان من همه پول که داشتم به عزیزداده بودم الان هیچ پولی هم ندارم ) بعد نیازی به من گفت پسر عمو من هم پول ندارم ولی خیلی ها را میشناسم که تو در ایران برای اونها پول خرج کرده ای من میرم به تکتک اون ها میگم که خانبابا در خانه من است به پول و کمک احتیاج دارد یک پولی برایت جمع میکنیم و یک شناسنامه هم درست میکنیم بعد تو را به آنکارا میفرستیم من کمی خوشحال شدم چون اینطور فکر میکردم که این همه ترک که من برایشان تو ایران پول خرج کردم خلاصه وظیفه ی اونها است که الان به من کمک بکنند خلاصه نیازی رفت بعد از ظهر برگشت به من گفت این بیشرفها همه میگویند باید کمک کنیم ولی همه دروغ میگویند من خودم توانستم برایت یک شناسنامه ترکیه را بگیرم وپنج هزار لیرهم پول درست کنم پاشو به پیش عمو تهری بریم از او کمک بگیریم عمو بهری یک میلییاردر بود ترمینال وانطور مال او بود صدها اتوبوس داشت به همه جای ترکیه و دنیا مسافرکشی میکردند خلاصه به طرف دفتر عمو بهری راه افتادیم وقتی که به جلوی دفتر بهری رسیدیم میدونید کی را دیدم همان مرد که من پسرش را تو ایران از زندان آزاد کرده بودم او نگهبان دفتر بهری بود جلوی ما را گرفت من به او سلام کردم و گفتم منو می شناسی ؟ او گفت آری ولی من الان وظیفه ام این است که کسی را به دفتر راه ندهم نیازی شروع کرد به زمین و آسمان فحش دادن و داد و بیداد زیادی برپا کرد نگهبانهای عمو بهری مجبور شدند به او بگویند که نیازی میخواهد با تو دیدن کند خلاصه عمو بهری دستور داد که ما را به تو بردند او به من گفت ماشاءالله بزرگ شدی وقتی که من تو را دیده بودم خیلی کوچک بودی این کل صحبت عمو بهری با من بود بعد نیازی به بهری گفت این ها را بگذار کنار ما میخواهیم شما به یکی از راننده هایتان بگوید خانبابا را بجای شاگرد همراه خودش تا آنکارا ببرد عموبهری گفت نیازی اگرخانبابا یک وقت دستگیر بشود آبروی شریکت من میرود من این کار را نمیتوانم بکنم خلاصه نیازی باز شروع به فحش دادن به پدرخودش و به عموهایش کرد و به من گفت بیا بریم رفتیم خانه به من گفت میدونی من فردا تو را به ترمینال میبرم و به یکی از راننده ها میگویم که بهری گفت خانبابا را بجای شاگرد تا آنکارا ببرید اونها از بهری می ترسند تو را میبرند بعدش هم اگر بهری فهمید من جوابش را میدهم فردا نیازی من را به ترمینال برد و اولین اتوبوس که درحال حرکت بود به راننده اش گفت این برادرزاده بهری است این را باید بسلامت به آنکارا برسانید راننده قبول کرد و به من گفت هر جا که پلیس ما را نگهداشت تو بپر به پائین شروع به کنترل کردن لاستکها بکن به طرف آنکارا راه افتادیم ادامه دارد در ضمن عکس دو نفر از این ترکها که من در ایران برایشان دهها هزارتومان پول خرج کرده بودم الان در بالا میگذارم نگاه کنید اون پنج نفر که نشسته اند ما پیج برادر هستیم اون دونفر که سر پا ایستاده اند ترکند و اهل وان هستند
· · Teilen · Löschen

    • Amrollah Ibrahimi درس بزرگی دارد. فراز و نشیب موقعیت توأم با حفظ پرنسیب
      07. Februar um 01:03 · · 4 Personen
    • Mahnaz Sobhani خان بابا باز این پسر عمویت,مرا بیاد این شعر انداخت که میگویند. درم داران عالم را کرم نیست , کرم داران عالم را درم نیست. عجب روزگاری؟ لعنت برخمینی
      07. Februar um 01:19 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام امرالله عزیز حرفت کاملا درست است یک نوع درس زیستن در سختی ها بود متشکرم
      07. Februar um 01:26 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan آری مهناز خانم این پسر عموی من فقیرترین فرد این طایفه بود ولی من دوباره به وان باز میگردم اینها را اینطور که ول نمیکنم صبر کن
      07. Februar um 01:27 · · 4 Personen
    • Mahnaz Sobhani چه بگویم ولی میدانم زمان حلال مشکلات است .بقول معروف در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد .روزگار پستی وبلندی های زیادی دارد.لعنت برخمینی
      07. Februar um 01:50 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan لعنت برخمینی
      07. Februar um 01:51 · · 6 Personen
    • Amrollah Ibrahimi واقعاً زمان حلال مشکلات است ! یادم میاد زمانی که کریم حقی را افشا می کردیم ، هیچکس باور نمی کرد. همه می گفتند این برادر اعدامی است . این مجاهد بوده و ......
      واقعا ً زمان !!!
      07. Februar um 01:53 · · 4 Personen
    • Shahrokh Shamim از نخورده بگیر-بده به خورده

      tp://
      www.facebook.com/l.php?u=http%3A%2F%2Fwww.irannt...v.com%2F&h=6d5f7

      ...مرگ بر اصل ولایت فقیه
      ...لعنت الله الخمینی ولخامنیی-المالکی ولاصحابهم
      Death to INHUMAN-anti women-Iran-Irani Khomeini-Kamenei's Regim
      07. Februar um 05:21 · · 3 Personen
    • Manijeh Eftekhari Chegini Tebgheh mamoul ghesehayeh shoma fogholadst.
      Khaily doustetoun daram.
      07. Februar um 10:06 · · 3 Personen
    • Bahram Sadeghi لعنت بر خمینی که با سرکوب وحشیانه اش ترس را همچون اختاپوسی به دلها افکند
      درود بر آنانی که در برابر خفقان خمینی و رژیمش ایستادند و هنوز به نبرد خودشون ادامه میدن
      خسته نباشی خانبابا /بی صبرانه منتظر ادامه سرگذشتت هستیم
      07. Februar um 11:30 · · 3 Personen
    • Babak Amani salam khanbaba .man henoz ba in peser emoomon temas daram henoz ham be diger emoo ha fehashi mokonad .in sergozashti shoma ra be beceh ha mikanam kheli eftikar mikonand ki emooi misli shoma darand forok doktar kocikimon hei miyad miporsi ki khan emmo sergozashtisho nivishteh ya ne ?
      07. Februar um 12:27 · · 3 Personen
    • Efat Eghbal درود بر شما و تمامی کسانی که شرف و آزادی ملتی پر افتخار را نمایندگی میکنند
      07. Februar um 12:39 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام متشکرم عفت جان
      07. Februar um 16:07 ·
    • Khanbaba Khan با سلام بابک جان امشب بازم یک قسمتش را مینویسم به بچه ها سلام من را برسان قربانتان خانبابا
      07. Februar um 16:08 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام منیژه خانم بسیار گرامی شما به من لطف دارید بنده را شرمنده میکنید من از لطف شما متشکرم
      07. Februar um 16:10 · · 2 Personen
    • Peymaneh Shafai دلنوشته های شما سراسر عزم و پایداریست. درود بر شما و همه رزمندگان آزادی. ببینید که عشق واهی به دنیای دون و منیت، انسان را به چه درجه پستی انسان را میکشاند.
      و ازدریچه ای دیگر میبینیم که چه انسان های پاکی که در نهایت نداری همه دارایی خود را در راه دوست میدهند.
      07. Februar um 18:20 · · 3 Personen
    • Badban Badbani خان بابا جان یقین داشته باش هر چه زمان بیشتر بگذرد این ها بیشتر شرمسار تو خواهند شد و بیشتر نگران آن روزی هستند که چشمشان به چشم تو بخورد ، آن روز کافیه یه لعنت بر خمینی بگی اونوفت خواهی دید که چطوری تار و مار میشن و دنبال سوراخ موش میرن
      08. Februar um 11:09 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام دوستان قسمت بیست و سوم را بخوانید متشکرم
      08. Februar um 22:59 ·
    • Hamid Khalatbari drud.bar to khanbaba
      08. Februar um 23:17 · · 1 Person

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر