۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

در پای عشق تو در آتش نشستیم ای وطن



!!ازآن روزها ده سال گذشت


عجب روزهایی و چه روزگاری بود! خبرها نفس هایمان را در سینه حبس کرده بودند. خبر پشت خبر از بمباران قرارگاههای مجاهدین خلق در عراق میرسید و نگرانی پشت نگرانی در دلهایمان خانه میکرد. 120 بار بمباران اشرف و دیگر قرارگاه ها با هواپیماهای پیشرفتۀ جنگی آمریکا و شرکایش، آنهم تنها در یک شب! چرا؟ به چه دلیلی؟ به کدامین گناه؟ جواب سوألها تنها در کلمۀ "تبانی" خلاصه میشد. توافقی بود میان نیروهای ائتلاف و حکومتی که ترجیع بند شعارهایش "مرگ بر آمریکا"ست و نیروی محوری مقاومت بر علیه خودش را هم به آمریکا وصل میکند! با شعار "مرگ بر آمریکا" با همان به قول خودش "شیطان بزرگ" تبانی میکند و بمبهای آمریکا بر سر قرارگاههای نیرویی ریخته میشود که باز به قول خودش وابسته به آمریکاست! این هم از عجایب عصر جدید است، چیزی کم از عجایب هفت گانۀ دنیای قدیم ندارد.
اصلا  قرار نبود مجاهدی زنده بماند. اما ...
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

در آن مقطع فرماندۀ کل ارتش آزادیبخش ملی ایران، آقای مسعود رجوی، مستقیما هدایت و فرماندهی را در زیر بمبارانها به عهده داشت. در زیر آنهمه بمباران، ارتش آزادیبخش را بیش از صد بار از موضعی به موضع دیگر و از سنگری به سنگر دیگر انتقال دادن کاری سخت و سترگ بود ولی انجام شد. با هدایت او ارتش آزادیبخش از میان آتش بمبهای پیشرفته ای که بعضی برای اولین بار توسط آمریکا استفاده میشد با کمترین تلفات جانی عبور کرد. گرچه چهل دلاور مجاهد خلق نیز به خیل شهدای راه آزادی پیوستند.
ما در بیرون آتش نگران مسعود بودیم و او درون آتش نگران همۀ ما بود و اینچنین حماسه آفرید. (میگویند بعداز بمبارانها و ورود نیروهای آمریکایی، فرماندهان آمریکایی حیرت زده میگفتند ما برای جمع کردن جنازه ها وارد قرارگاه اشرف شدیم ولی با یک ارتش منظم و مجهز روبرو شدیم!)  کار به جایی رسید که ارتباطاتمان با قرارگاه ها قطع شد. فکرمیکنم این سخت ترین لحظه های هر مجاهد و هوادار مجاهدین در طول عمرش بود.
همزمان با بمبارانها در عراق در اروپا هم طرحهایی اجرایی شد. یک بند و بست کثیف و خفت بار با آخوندهای جنایتکار در فرانسه جوش خورد و دولت وقت فرانسه محافظت از اقامتگاه رئیس جمهور برگزیدۀ شورای ملی مقاومت را یک شبه لغو کرد. از بیست سال پیش از آن در اور سوراوآز دولت فرانسه یک پاسگاه کامل را به طور شبانه روزی به حفاظت ازاین اقامتگاه اختصاص داده بود. ظهر معامله ای چند میلیاردی با رژیم ایران امضاء شد و شبش اقامتگاه مقاومت را مرکز تروریسم نامیدند. در بزرگترین عملیات ضدتروریستی (!) فرانسه بعداز جنگ دوم جهانی، 1400 نیروی ویژه با تجهیزات کامل و پیشرفته به اقامتگاه خانم مریم رجوی، محل شورای ملی مقاومت، خانه های پناهندگان سیاسی و حتی محل های اقامت مادران و پدران سالخوردۀ شهدای مقاومت ایران حمله کردند. زدند و شکستند و در آخر همه را با دستبند به زندان منتقل کردند تا سهم توافق خود با رژیم را تمام و کمال انجام داده باشند. اما این تنها مقدمۀ طرح نهایی بود، طرح با تحویل رئیس جمهور برگزیدۀ مقاومت ایران و مسئولین اصلی مقاومت به رژیم آخوندی کامل میشد. در عراق نیروی نظامی ائتلاف به رزمندگان و ارتش آزادیبخش ملی ایران حمله کرد و در اروپا نیروهای ویژه به اقامتگاههای مقاومت و مجاهدین خلق و هر دو به فرمان دستگاه دولتی کنار آمده با آخوندهای تهران. بیشتر مسئولین مجاهدین و مقاومت دستگیر شدند، در این اوضاع هواداران مجاهدین و شورای ملی مقاومت و همچنین انسانهای باوجدان به هرشکل ممکن اعتراض و خشم خود را به این بی عدالتی نشان میدادند. هرکسی خود یک فرمانده و مسئول بود. من با جمع کردن تعدادی از دوستان و هواداران در پایتخت سوئیس و برای اعتراض به این زدوبند کثیف در مقابل سفارت فرانسه تظاهراتی به راه انداختیم. 
بنگر اینجا در نبردِ این دژآیینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگارِ رنگ و نیرنگ است

با خودم میگفتم امروز، روز روزش است، باید جسم و جانم را به آتش بکشم و با هرآنچه دارم به عمل دولت فرانسه اعتراض کنم. توی همین فکرها بودم که دیدم دوستی در چند قدمی من شعله ور شد. عجبا عجبا من تنها نیستم و او هم فهمید که زمان شعله ور شدن رسیده. لحظه به لحظه خبرهای خودسوزی ایرانیان در کشورهای مختلف برای اعتراض به عمل دولت فرانسه به گوش میرسید. بعداز شعله ور شدن دوستم خبرنگارها ریختند سر ما. سئوالشان این بود که این خودسوزی ها تا کی ادامه دارد؟ من گفتم نمیدانم ولی من احساس خودم را به شما میگویم. بیشتر مسئولین و اعضای مقاومت را دستگیر کرده اند، ما نه فرمانده ای داریم و نه مسئولی. الان هر هواداری خودش یک فرمانده است و مطمئن باشید اگر هرچه زودتر خانم مریم رجوی را آزاد نکنند این خودسوزی ها نه تنها متوقف نخواهد شد بلکه بیشتر و بیشتر هم میشود. خبرنگارها با ناراحتی و نگرانی به من نگاه میکردند، دیگر چیزی نپرسیدند، بعدا فهمیدم همین جوابم را به خبرگزاریهای خود فرستاده اند.
جملگی در حکم سه پروانه ایم
در جهان عاشقان افسانه ایم
اولی خود را به شمع نزدیک کرد
گفت: آری، من یافتم معنای عشق
دومی نزدیک شعله بال زد
گفت: من سوختم در سوز عشق
سومی خود داخل آتش فکند
آری، آری، این بود معنای عشق

روز دوم بعداز دستگیریها بود که ناگهان خبر رسید یک هئیت پنجاه نفره رژیم برای تحویل گرفتن دستگیرشدگان با هواپیما وارد پاریس شده اند. ما زدیم رفتیم پاریس. در خیابان اقامتگاه خانم مریم رجوی صدها نفر دست به اعتصاب غذا زده بودند، بیشتر در اعتصاب غذای تر بودند اما تعدادی دست به اعتصاب غذای خشک زده بودند و این نگران کننده بود. اعتصاب خشک یعنی روزۀ مرگ!  خشم ایرانیان به اوج خود رسیده بود، صحنه بطور کلی عوض شد. همان پلیس هایی که به دنبال دستگیری ما بودند، پتو و کپسول آتش نشانی به دست پا به پای ما می دویدند تا هرکس شعله ور شد، خاموشش کنند. از طرف دیگر تعدادی از بچه ها هم دست به کارشدند و شخصیتهای حامی حقوق بشر را خبر کردند و حمایت ها شروع شد.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

یادش بخیر اولین شخصیتی که به جمع ما پیوست، میلیشیای ژنرال دوگل، خانم میتران بود. احساسم این بود که زمین و زمان برای نابودی ما همدست شده اند و تنها ما چند نفر ایستاده ایم و نمیگذاریم، این یک واقعیت بود. یکی ناله میکرد، دیگری شعله ور میشد و یکی دیگر از تشنگی درحال پر کشیدن بود. شخصیت های اروپائی که برای حمایت از ما آمده بودند از آنهایی که در اعتصاب غذای خشک بودند میخواستند تا یک لیوان آب بنوشند و آنها جواب میدادند؛ آب نمیخواهیم اگر آتش دارید بدهید! یادم هست بعضی از آنها با شنیدن این جواب گریه کردند. عزم، عزم مجاهد بود و اراده ای از آهن و پولاد. خودسوزی ها ادامه داشت و کسی نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد، به زندان رفتند و دست به دامان خانم مریم رجوی شدند. تا آنزمان او از وقایع بیرون هیچ خبری نداشت، قرار هم نبود که خبری داشته باشد، طرحشان قطع تماس و بیخبری مطلق او از وقایع بیرون زندان بود، وقت دستگیری هم تمام حرمت های انسانی را زیر پا گذاشته بودند. وقتی جریان خودسوزیها را به او خبر دادند،  با اندوه و ناراحتی گفته بود؛ چرا زودتر خبر ندادید!؟ سرانجام پیام کوتاهی از خانم مریم رجوی برای ایرانیان آزاده آوردند، در پیام آمده بود که خودسوزیها را متوقف کنید ولی با رعایت قانون تا رسیدن به خواستهای برحقتان به مقاومت ادامه دهید.

بالاخره عزم جزم ایرانیان، شیراک را به زانو درآورد. تعدادی از دستگیر شدگان را آزاد کردند و در مقابل خواستند تا به اعتصاب غذای خشک پایان داده شود. ولی تنها یک جواب شنیدند: دولت فرانسه باید خانم مریم رجوی و اعضای مقاومت را آزاد کند و تا آزادی آنها ما به اعتصاب غذای خود ادامه می دهیم حتی به قیمت جانمان. هر ساعت خواهری، مادری یا برادری به حالت اغماء می افتاد و راهی بیمارستان میشد. ولی شکستن اعتصاب غذا را قبول نمیکردند و دوباره برگردانده میشدند.
در روز آخر دکترها پیش بینی کرده بودند، تعداد زیادی از اعتصابیون تنها تا چند ساعت دیگر میتوانند دوام بیاورند. بیشتر آب بدنهایشان خشک شده و زبانهایشان پوست گذاشته بود و کلیه ها هم شروع به خون ریزی کرده بودند. خلاصه گزارشهای دکترها باعث شد تا دولت ژاک شیراک عقب نشینی کند. هر روز سیل حمایت های مردمی بیشتر و بیشتر به اورسوراوآز سرازیر میشد. بحث این بود که اگر یک نفر در اعتصاب غذا شهید  بشود دولت فرانسه باید در دادگاه پاسخگو باشد و این عواقب سنگینی برای دولت درپی داشت.
من راهگشایی عزم جزم انسان را در این روزها دیدم. این حماسه همۀ افسانه ها را در برابر چشمهایم زنده کرد. زنی را دیدم، تا به آخر ایستاد و در میان شعله ها ققنوس وار بال و پر زد. مردی را دیدم، در میان شعله ها سرود "ای ایران ای مرز پرگهر" میخواند. این عزم بود که آن شب پلید را با جسم و جان خود به آتش کشید و خاکستر کرد. امروز وقتی خانم مریم رجوی به مجلس سنا یا مجلس ملی فرانسه میرود، نماینده های مردم فرانسه به احترام او از جا برمیخیزند و به او خوش آمد می گویند. اما از  شیراک تنها در خبرهای مربوط به رسوایی مالی، سوء استفاده از موقعیت سیاسی، رانت خواری و ... یاد می شود. سراغ او را باید در میان پرونده های فساد و رسوایی مالی در دستگاه قضایی فرانسه گرفت. درست است که حق به حقدار میرسد ولی حقدار باید بدنبال حقش باشد. قطعا نسل های فردا در جای جای ایران زمین از این زنان و مردان پاکباز بسیار خواهند گفت و داستانها نقل خواهد شد و به قهرمانهای خود افتخار خواهند کرد. توابینی که پشت سر لاجوردی نماز خوانند و تعهد دادند امروز از همین نسل طلبکار شده اند. ولی عزم و خلوصی اینچنین سرانجام پیروز خواهد شد. 

ای زندگانِ خوبِ پس از مرگ
خونینه جامه های پریشانِ برگ برگ
در بارشِ تگرگ
آنان که جان تان را
از نور و شور و پویش و رویش سرشته اند!
تاریخِ سرفرازِ شمایان
به هر بهار، در گردشِ طبیعت
تکرار میشود،
زیرا که سرگذشتِ شما را، به کوه و دشت
"بر برگِ گل، به خونِ شقایق، نوشته اند."

خانبابا خان
---------------------
دنیای ما زیباست
زیباتر از عشق ابراهیم به آتش، در راه حق
آتش سیاوش شعله ای بیش نبود،
در برابر آتشی که برای ما افروخته بودند!
گریزی نبود، چاره ای جز پاسخ آتش با آتش نبود
چه داشتیم جز تن های رنجورمان، دلهای داغدارمان
آتش تنهایمان تنها شعله ای بود از داغ دلهایمان
مشعلی شدیم در انجماد وجدان ها
تا شاید داغ دل و آتش تن، گرمایی بخشد به دلهای سنگ و سرد
انگار تمام ققنوس های عالم گرد هم آمده بودند
لبی از تشنگی می سوخت
سر عاشق دیگری در شور شعله ها غوطه ور بود
و ما ...
ما همان سبو بدستان بودیم
سبویی که جز آتش عشق در آن یافت نمی شد.
شعله ای سر می کشید
دلی آرام می گرفت
آخر برای تا آخر ماندن عهد و پیمانی بسته بودیم
عهد و پیمان ما، ایستادن تا آخرین شعله بود
جان ها پروانه وار،
در آتش عشق می سوختند
چشمهایم شعله ها را دیدند،
گوشهایم ناله ها و فریادها را شنیدند
و دلم ...
دلم لرزید و خون شد
پرزدن عاشقانۀ ققنوسی را دیدم
با چه شوری می سوخت، گویی شوق آسمان را داشت
و پرواز در آبی عشق و ابدیت
آیا رقص شعله های ققنوس را دیده ای؟
پر زدن در میان شعله ها، کار عشق است و ایمان
ای وطن! در پای عشق تو
به درون آتش رفتیم و شعله کشیدیم
دور باد از نسل ما، از ما
پیمان شکستن
در ره عهد و پیمان و وفا
از چه آتش ها گذشتیم
روز سختی بود، آزمونی سختر
آزمون عشق و انسانیت و ایمان
باغ گل، با ارغوان هایش در تنور
در آتش سوداگر، بی دین و بی ایمان می سوخت
بوته ها و سبزه ها، بی هراس و خشمگین
از سر عصیان و درد غنچه های آتشین رویاندند
شعله ها سوزاندند باغ گل را با همه گلهایش
هیچ فریادرسی به داد گلها نرسید
باغبان بود ولی، دستهایش بسته بود
باغبان شاهد سوزاندن باغ گلهایش بود
لیک دستش بسته بود
هر پروانه ای کوزه ای آتش بروی بال داشت
می باید و باید چنان می شد که شد
در پای عشق تو، در آتش نشستیم ای وطن

خانباباخان .
این هم یک شعر به زبان آذری است به شعله های شرف سروده ام




اوتا چه که رم باش سوز بدنه

باش سوز یاشاما نون  نه دئیری وار

شرف له یانارام آتش ایچینده
شرف سیز یاشامون نه دئیری وار؟
به آتش میکشم تن بی سر را
زنده ی بی سر چه ارزش دارد؟
با شرف می سوزم توی آتشها
زنده ی بی شرف چه ارزش دارد؟

اوتدان یاران موشام آتش اوغلویام
بوزلاری چه که رم آتشه ولله
بیر جانه که جانان ایچون یانمویا
مین ایل یاشاسا نه دئیری وار؟
از آتش خلق شده فرزند آنم
یخ ها را می کشم به آتش ولله
یک جان که به جانانش نسوزد
هزار سال زنده باشد چه ارزش دارد؟

یارادان یارادود  شرف له سه نی
سن سن اولگونان بسله مه جانه
چک گنن آتشه یاندور سن جانه
یانمویان جان لارین نه دئیری وار؟
خداوند خلق کرده با شرف ترا
تو تو باش نه پرورجان را
به کش آتش رو به سوزان جان رو
جان که نه سوزد چه ارزش دارد؟

 خانباباخان


 

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

دکتر شیخ که بود ؟

دکتر شیخ که بود ؟

دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌انداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده می‌شد.

محله ما در مشهد نزدیک کوچه دکتر شیخ است. مادرم از قول دختر دکتر شیخ تعریف می کرد که روزی متوجه شدم،
پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است!

با تعجب گفتم: پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟
و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد :

دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سر نوشابه‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند، این سر نوشابه‌های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از اینها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی‌ها‌ خجالت می‌کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.
-----------------------------------------------
نقل از يك سبزي فروش :ابتدا كه دكتر در محله سرشور مطب بازكرده بود و من هنوز ايشان را نمي شناختم. هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من مي آمد و قيمت سبزيها را يادداشت مي كرد اما خريد نمي كرد ، پس از چند روز حوصله ام سر رفت و با كمي پرخاش به او گفتم : مگر تو بازرسي كه هر روز مي آيي و وقت مرا مي گيري ؟ وي گفت : خير، من دكتر شيخ هستم و قيمت سبزيجات را براي آن مي پرسم تا ارزانترين آنها را براي بيماران خودم تجويز كنم .
------------------------------------------------
روزي مردي از دكتر سئوال مي كند: شما چرا با اين سن و خستگي ناشي از كار از موتور سيكلت استفاده مي كنيد؟ دكتر در جواب مي گويد :منزل مريضهايي كه من به عيادتشان مي روم آنقدر پيچ در پيچ است و كوچه هاي تنگ دارد كه هيچ ماشيني از آن نمي تواند عبور كند، بنابراين مجبورم با موتور به عيادتشان بروم .
-------------------------------------------------
آري اين اوج عزت انساني است ، طوري زندگي كند كه حتي نام خود را هم به فراموشي بسپارد و بحدي در خدمت مردم و البته براي رضاي خالق غرق باشد و پس از مرگ احسان و عظمت كارش آشكار گردد. دكتر شيخ بيش از اينكه دكتر باشد معلمي بود كه اخلاق همراه با مهرباني و صفا را به شاگردان و مريدان مكتبش آموزش داد.

درود بر این مرد خطه خراسان و مشهد و یک ایرانی ناب

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

بسوزانید ریش و ریشه جان جوانان وطنم

شب شکنان ای دلیران
جاویدان شد قیامتان
ویران کنید کاخ ستم
ای جوانان وطنم
بسوزانید ریش و ریشه
جان جوانان وطنم

غرش آمد شیر ژیان
لرزه افتاده پلیدان
ستاره دار دانشجویان
ای جوانان وطنم
بسوزانید ریش و ریشه
جان جوانان وطنم

ستاره ها درخشیدند
قلب شب ها را دریدند

درعشق وطن پرپرشدند
ای جوانان وطنم
بسوزانید ریش و ریشه
جان جوانان وطنم

حسینیان قیام کنید
کاخ یزید ویران کنید
آزادی را اعلام کنید
ای جوانان وطنم
بسوزانید ریش و ریشه
جان جوانان وطنم

طغیان گران محاربان
ساختارشکن ای بی باکان
میدان بیاید پا کوبان
ای جوانان وطنم
بسوزانید ریش و ریشه
جان جوانان وطنم
 خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

بالای اطلاعیه تان بنویسید لعنت بر خمینی تا باورکنیم که شما میخواستید برای ما آزادی بیاورید

اگر اندازه سر سوزنی شرف دارید بروید یک اطلاعیه بر علیه ولایت فقیه بدهید . با مغز نداشته بیخود فکر نکنید . بالای اطلاعیه تان بنویسید لعنت بر خمینی تا باورکنیم که شما میخواستید برای ما آزادی بیاورید

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت شانزدهم


وقتی که در کنار آتش نشسته بودم تک و تنها بعد زخمهایم هنوز خوب نشده بود بر اثر سرما کمی چرک کرده بودند کمی اذیتم میکردند ولی  همش در این فکر بودم خدایا کمکم کن مسعود را یک باردیگر ببینم این تنها آرزویم بود و بخودم میگفتم باید هر طوری شده خودم را به مجاهدین برسانم وقتی که دلم پور شد به زبان آذری در همانجا یک شعر نوشتم تقدیم میکنم به خدمت دوستانم
من کوهها را خیلی دوست داشتم و دارم هر وقت پایم به کوه میرسی احساس میکنم که درسینه مادرم هستم برایم لالای میگه بعد هم که تصمیم گرفته بودم که به هر قیمتی باید خودم را به مسعود برسانم در آخر شعرم اینطور میگم

داغلارون اوغلویام دومان گه زه رهم ( فرزند کوه هایم مثل طوفان میگردم)

دردلر دفترینه شادلوخ یازارام ( در دفتر دردها شادی مینویسم)

داغه داشه بو دنیانی گه زه رم ( کوه و دشت و این دنیا را میگردم)

تاپارام مسعودی آخر من والله ( به ولله در آخر مسعود را پیدا خواهم کرد)

 خلاصه رابطم که قرار بود صبح بیاد در یک جای مشخص باهاش قرار گذاشته بودم یعنی در دامنه همان کوه کرد امیر  شب فکر کردم که شاید او را بگیرند و اذیتش بکنند و او جای من را به پاسدارها بگوید و تعقیبش بکنند موقع دیدارمان مرا دستگیر بکنند تصمیم گرفتم که حدودأ سه الی چهار کیلومتر به طرف شکریازی بروم و برای رابطم کمین کنم و او را چک کنم یک وقت پاسدارها رد او را نگیرند بیایند  دستگیرم  کنند  خیلی زودتر از قرارمان رفته بودم یک جا ایستاده بودم دیدم او با موتور آمد و به طرف کوه کرد امیر رفت او نمیدانست که من اینقدر از کوه به طرف شکریازی آمده ام ولی راهی هم نداشت که برود باید همان راه را برمیگشت من یواش یواش دوباره به طرف کوه راه افتادم  هر چه رفتم دیدم از او خبری نیست بعد از طرف دیگر نیز مطمئن شدم که کسی دنبال او نیست خیالم راحت شده بود خلاصه  به محل قرارمان رسیدم دیدم او آنقدر گریه کرده که چشماش تمامأ به خون تبدیل شده است او فکر کرده بود که  پاسدارها دستگیرم کرده اند وقتی که مرا دید با صدای بلند گفت خدایا شکر و به طرف من دوید  بغل گرفت دوباره شروع به گریه کردن کرد اولین چیزی که به من گفت گفت بابک برایت یک پیام فرستاده است گفتم چیه گفت نمیدونم یک نوشته است آن را به من داد . پیام را خواندم پیام این بود( سلام خانبابا بخاطر من تسلیم نشو من یک قربانی اینها هستم برو برو برو به پیش مسعود دیر یا زود اینها ما را قتل عام خواهند کرد برو بله این پیام یک زندانی و تحلیلش از قتل عامشان در دی ماه 1365 بود چقدر درست تحلیل کرده بود زندانیان دست رژیم را خوانده بود که قتل عامشان خواهد کرد ولی کسی باور نمکرد که خمینی خونخوار دست به این کار بزند جز مجاهدین دو سال بعدش دیدیم که چه قتل عام به راه انداختند لعنت بر خمینی) راستش اولین بار بود که احساس کردم جیگرم سوخت از زمین یک مشت برف برداشتم بجای آب آن را خوردم و یک سیگار کشیدم بعد آن نوشته را سوزاندم بعد از رابطم پرسیدم دیگه چه خبر گفت هنوز خانه شما در محاصره است و تعدادی زیادی از اهالی خانواده شما و خانواده خانمت را دستگیر کردند و خانمت نیز یک دختر به دنیا آورده است یعنی 36 ساعت بعد از فرارتو دخترت به دنیا آمده است همه اهالی شکریازی خوشحالند که فرزند خانباباخان بدنیا آمده است راستش من هم خیلی خوشحال شدم این اولین بچه ما بود که بدنیا آمد بعدش باز بیاد بابک افتادم خیلی به بابک افتخار کردم که خودش را بجای من قربانی میکند و احساس غرور کردم باهاش. بعد به دنیا آمدن دخترم  خیلی خوش حال شدم در درون خودم گفتم خوب شد خانم بچه را بجای من میگذارد و کمی با او مشغل میشود تا ببینیم چکار باید کرد  . بعد از اینها رابطم به من گفت آدرسی که داده بودی کلی پول دادند وسط یک شال و یا رو سری پیچیده بود به من داد  خواستم با او خداحافظی بکنم او قبول نکرد گفت هر جا میره منهم بات میام  هرچه به او گفتم تو زن و بچه داری و سیاسی نیستی ولی او قبول نمیکرد من کمی با صدای بلند بهش گفتم ببین من هرچه میگم تو باید گوش بکنی گفت بگو بهش گفتم سوار موتورت بشو از اینجا برو گفت باشی ولی من یک خبری میخواستم بگم از دلم نمیاد بگم من فکر کردم بابک را اعدام کردند بهش گفتم بگو چه شده بابک را اعدام کردند ؟ او گفت نه خانمت را همدستگیر کردند میگویند تا تو تسلیم نشی او را آزاد نمیکنند  با او وعضی که داشت تازه بچه بدنیا آورده بود همراه بچه اش به سپاه برده بودند. من گفتم باشی عزیزم از خمینی دجال باید انتظارهای بیش از این داشت بعد بهش گفتم بگذارطفل که تازه بدنیا امده نیزاین دجال را خوب بشناسد و گفتم نگران او نباشید او را گروگان گرفته اند فکر میکنند مرا با این چیزها میتوانند تسلیم بکنند ولی کور خوندند بهش گفتم من اگر خودم را تسلیم بکنم چندین نفر را اعدام خواهند کرد پس بگذار زنم و بچه ام را ببرند تو بخودت زیاد فشار نیار این نیز میگذارد  ( همان دخترم اسمش ویدا است ویدا الان درسوئیس در یکی از بالاترین بهترین  دانشگاه میخواند و هروقت مجاهدین صدایش میکنند با کله میره خیلی دختر ناز و دوست داشتنی هستش در واقع یک قسمت  کارهای دیپلماسی میکند... ) باز به رابطم گفتم برو دیگه . من هم همینجا ها هستم جای نمیروم او رفت من نیز از راه بی راهی به طرف شکریازی راه افتادم چه راهی همه جا برف ویخ بندان و آن طوفانهای شکریازی کلاه پشمی برایم آورده بود آن کلاه را کشیده بودم تا گردم و با یک شال گردن بسته بودم جای چشمهایم را سوراغ کرده بودم نفسم که میکشیدم  بیرون کلاه  در جلوی دهنم یخ میبست . دوستان این نوشته های من را چندین نفر از بچه های زندان و آشناهایم دارند میخوانند و به من ایمیل میزنند که چرا کم مینویسم عزیزان بخاطر این که بلحاظ مسائل امنیتی و سوء استفاده رژیم فاشیسم مذهبی و ضد بشر خمینی لعنتی ازنوشتن بعضی ازقسمتها میگذرم و آنرا به آینده موکول میکنم .بله تصمیم گرفتم که بطرف مرز بروم کوه ها برف و یخ بندان و مه شدید چند قدمی خودم را نمیدیدم این برایم خوب بود چون منطقه را قدم به قدم میشناختم و از این لحاظ خوب بود که توی مه راحت بودم و نگران این نبودم که کسی مرا ببیند این را هم بگویم که هر شب از وعض جسمی خودم برای خانمم یک گزارش کوتاه مینوشتم و تا که به خاک ترکیه رسیدم این گزارش ادامه داشت و  جمع این گزارشها را  در یک قسمت برایتان خواهم نوشت. ادامه دارد لعنت بر خمینی

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سرگذست یک چریک قسمت پانزدهم

 
  و بعد در همانجان تصمیم گرفتم که همان شب به طرف مرز ترکیه بروم توی باغهای شکریازی یعنی یک قسمت باغ دارد که مردم آنجا را دره باغچه مینامند  از پوشت باغهای انگور در سینه همان کوهها  به طرف دره باغچه می آمدم و هدفم این بود که از دره باغچه رد بشم و از زیر راه آهن رد بشم به بی راهی بزنم و با خیال راحت تا جاده خوی سلماس برم و بعد از آن نیز یک روستا که نزدیک مرز ایران و ترکیه بود بروم در آن روستا دایی هایم زندگی میکردند خلاصه وقتی که از باغها به بیرون آمدم همه جا برف بود و یک طوفانی خیلی شدیدی بود که نگو  پاسدارها در همان جا زیر پل کمین گذشته اند  حدودأ  صد . صدو پنجاه متر به پل مانده بود یک دفعه چیزی را در زیر پل دیدم مثل اینکه یک چیز حرکت کرد و یا جا بجا شد  وقتی که این را دیدم درست به آنجا میرفتم کمی راهم را کج کردم یعنی باز به طرف کوه نگو پاسدارها در آنجا نیز برایم کمین گذشته اند اونها نیز فهمیدند که من اونها را دیدم دوباره ایست دادند من نیز مرگ بر خمینی و درود بر رجوی گفتم خودم را به باغها زدم بعدش نیز به کوه پوشت دره باغچه اونها شروع به تیراندازی  کردند یعنی رگبارهای خیلی سنگین ولی به من نخورد تیرها در همه جا میخوردند و من آنها را میدیدم ولی در سایه دیوارهای باغها  توانستم خودم را باز نجات بدهم  وقتی که بالای کوه رسیدم آنها هنوز داشتند تیراندازی میکردند ولی من دیگر مطمئن بودم که اونها رد مرا گم کرده اند اون بالای کوه ایستاده بودم سرو صدای پاسدارها را گوش میکردم به همدیگر میگفتند صد در صد تیر خورده است خوب نگاه کنید که حتمأ اینجاها افتاده است یکی میگفت من خودم زدم خلاصه یک دفعه من با صدای بلند مرگ بر خمینی گفتم و باز اونها شروع به تیراندازی کردند من نیز تصمیم را عوض کردم و فهمیدم که اینها همه جا را گرفتند  نباید الان به طرف مرز ترکیه بروم . ما در شمال شکریازی  یک سر زمینی داریم بنام داشبولاغ زمستانها راهش بسته میشود یعنی بر اثر زیاد بودن برف ماشین نمیتواند به آن منطقه برود داشبولاغ (یک چشمه است که از سنگ میجوشد به خاطر آن اسم آن منطقه را داشبولاغ گذشتند کوه های بزرگ و با صفای دارد و چندین غار نیز دارد من از دره باغچه که از دست پاسدارها در رفته بودم تصمیم گرفتم به داشبولاغ بروم در واقع خلاف سمت ترکیه این هم بخاطر این بود که  فهمیدم  اینها الان طرف مرز را گرفتند و آنطرفها دنبالم خواهند بود بخصوص که داشتم به سمت ترکیه میرفتم به کمینشان افتادم به خودم گفتم که برم توی کوههای داشبولاغ بعدش ببینیم چه میشه و ردم را گم کنم از دره باغچه تا داشبولاغ فکر میکنم 15 کیلومتر راه بود من همه این راه را در آن شب بورانی سرد شاید بالای بیست درجه سرمای زیر صفر بود ولی من که نمیخواستم تسلیم بشم و یا دستگیر بشم میخواستم به پاسدارها بفهمانم که اگر بدانم که پاسدارها دنبالم هستند نمیتوانند براحتی  دستگیرم  کنند خلاصه نزدیک های صبح بود  به داشبولاغ رسیدم در داشبولاغ در وسط ملک ما یک غار کوچکی هستش همه ای آن را ده لیک داش مینامند هر چه قدر برف و باران اینها بیاد اونجا خشک هستش اول از کوه کلی درختهای خشک شده جمع کردم و بردم یک آتش خوبی درست کردم و تمام لباسهایم را خشک کردم و دوباره به تن کردم و گرفتم در آنجا خوابیدم ولی آتش تمام شده بود سردم شد از خواب بیدار شدم و کمی فکر کردم که چه کار کنم چون خیلی سرد بود و هیچی برای خوردن نداشتم و لباسم کم بود و ازطرف دیگر نگران خانمم بودم چه شده آیا تو زندان است و یا تو بیمارستان این سرزمین داشبولاغ شمال افتاده است آفتاب کمی میخورد و یک باد بسیار سرد در منطقه ما این باد را خوی یلی مینامند خیلی اذیتم میکرد  خلاصه تصمیم گرفتم جایم را عوض کنم و به کوه های جنوب بروم   یک کوه هستش به اسم ساری داش اونجا نیز جای امن بود و کمی هوای اونجا با هوای شمال فرق میکرد یعنی گرمتر بود این باد سرد را نداشت  به ساری داش رفتم ( ببخشید اون کمین که افتاده بودم و در رفتم بعد از من یک نفر به اسم حاجی عرفان که اصلأ نمیدونی قاچاق چیه و برای چه قاچاق میشن با پای پیاده از آنجا رد میشه پاسدارها میگیردنش کلی کتکش میزنند که تو خانبابا را فراری دادی بعد از دوسال که خانم نیز فرار کرد و به پیش من آمد او بهم گفت این هم یک خاطره بود گفتم که برای دوستانم بگم) ( برای یاد آوری بگم من کوه ها را خیلی دوست دارم وقتی که تو کوه باشم احساس میکنم که یک لشگر مجاهد خلق در کنارم است ) ساریداش یک جای خوبی برای خودم  در زیر یک صخره درست کردم که میشد مجبوری  در آنجا ماند دو روز نیز در آنجا ماندم ولی یواش یواش هم گرسنگی اذیتم میکرد و لباس کافی نداشتم خیلی سردم بود و ازساریداش به منطقه دیدی نداشتم چون کوه کردامیر جلوی ساری داش را گرفته است  بعد از سه روز تصمیم گرفتم باز به کوه های جژنی کندی که در نوشته های قبلیم تعریف جژنی را کرده بودم که هفت و هشت ماه با خانمم و با دوتا بچه برادرم در آنجا بودیم بروم و رفتم  کوه  (کردامیر) خیلی کوه باصفایی هستش رفتم به بالای کردامیر از آنجا همه جا را می پایدم و دنبال شکارچی های شکریازی بودم که ارطباتم را بر قرار کنم و ازشان کمک بگیرم 8 روز نیز در کوه کردامیر ماندم یعنی یازدهم روز بود دیدم سه نفر موتورسوار از شکریازی به طرف جژنی میایند  یواش یواش شروع کردم به پائین آمدن خلاصه رفتم به نزدیک آن راه که آنها باید از آنجا رد میشدند  رسیدم  از دور شناختم که آدم های خوبی هستند از اهالی خود شکریازی بودند   مثل شکارچی میرفتم که آنها مرا نمیدیدند به چند متری آنها رسیدم و یک سنگی برداشتم به طرف آنها پرت کردم و هر سه نفرشان قبل از اینکه مرا ببینند گفتند خانبابا است من نیز دیگر خودم را مخفی نکردم آمدم به پیش آنها اولین سئوالشان این  بود که توهنوز زنده ای ؟ منهم اولین سئوالم این بود از خانمم چه خیر؟ آیا بچه اش را به دنیا آورده است؟ و یا دستگیرش کرده اند یکی از این سه نفر اسمش حسن بود بابایی همان یوسف میلیشیای من که خدا رحمتش کند فوت کرده است حسن خیلی آدم اخمو بود و زبانش نیش داشت به من گفت تو
 که یک قاچا هستی  زن و بچه را میخوای چه ؟ خلاصه کلی خندیدیم و اون دو نفر بچه های خوبی بودند همه ای خبرها را بهم گفتند و گفتند بعد از دو روز از فرار تو خانمت یک دختر بدنیا آورده است و همه اهالی شکریازی با شنیدن این خبر که دختر خانبابا به دنیا آمده شاد و خوشحال شدند . راستش من که نزدیک به هشت سال بود ازدواج کرده بودم و این اولین بچه ما بود با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم ولی باید گفت لعنت بر خمینی بعد از هشت سال انتظار دو روز اجازه نداد که بچه ام را ببینم خلاصه کلی صحبت کردیم و  گفتند خانه تان در محاصره کامل است و تعدادی زیادی  از فامیلهای درجه یک تان را گرفته اند هم خانواده تو و هم از خانواده خانمت  و کلی مدارک من نیز بدست پاسدارها افتاده بود خلاصه من یک بار از اعدام فرار کرده بودم الان هم که از مرگ صد در صد در رفته بودم آن سه نفر دوتایشان همش گریه میکردند ولی یکی به من گفت اگر میتونی چند نفر از این پاسدارهای بیشرف را به درک بفرست بعد برو خیلی ازش خوشم آمد ولی من که چیزی همراه نداشتم دستم خالی خالی بود خلاصه همه ی خورد و خوراکشان و سیگارهایشان را جمع کردند به من دادند و  من با یکی از آنها خصوصی صحبت کردم و به او گفتم برو به پیش فلانی بهش بگو خانبابا توی کوه هستش پول میخواد فردا هم پول و هم سیگار و چندتا هم نون برایم بیاور من باید بروم اونها رفتند من نیز باز به کوه کردامیر برگشتم آن شب همه چیز داشتم در کنار آتش چای سیگار خوردنی همه چه فراوان بود جای دوستان خالی بود ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

مضرات آخوند


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

این پولاد از کوره گدازان انقلاب مریم عبورکرده است


پیکر بی شکست!
اراده، آهن و پولاد
در این قامت عزم ملت را می باید جستجو کرد
کاکلش خون فشان است و لبش خندان
می درخشد امید در چشمان،
دلاوری برادری غرق در خون
از زندان به زندان
ازسلول به سلول
ازتیرک به تیرک
از سرزمین به سرزمین
بی صبرانه پیکار می کند
این عزم شکست ناپذیر است
از کوه می جوشد
از ریشه کوه فدا نشأت می گیرد
صداقت، وفا به پیمان
این عنصر شکست ناپذیر است
این پولاد از کوره گدازان انقلاب مریم عبورکرده است
گفتا یلی می باید در میدان اژدها
آهنین عزم و ثابت قدم
نهراسد از دود و دم در میدان
رقص کنان در میان دود و آتش
جلوه کند برخیزد و براندازد
افسانه ها زنده کند
یلی می باید

آهنین عزم و سخت تر از صخره
پایدارتر از کوه
تیزتر از عقاب
چونان شیر ژیان زخم خود لیسد
و پیکارکند
این پیکر شکست ناپذیر است
خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

گل خورشید مان صبا



گل خورشید مان صبا
نشسته بر بام وفا
پرکشیده به آسمان
ستاره شد ستاره شد
ستاره شد ستاره شد
ستاره


تا آخر ایستاده صبا
درس وفا داده به ما
سر ساییده به آسمان

ستاره شد ستاره شد
ستاره شد ستاره شد
ستاره



پر کشیده مرغ صبا
نشسته بر شاخسار ما
درخشید در قلب شبها

ستاره شد ستاره شد
ستاره شد ستاره شد
ستاره






عاشق رها بود صبا
سینه بزد شمع بلا
چون پروانه بسوخت صبا
پروانه شد پروانه شد
پروانه شد پروانه شد
خانباباخان



مایه وجود مان صبا
ای مظهر عشق و فدا
ماندگار شد نام صبا
جاودان شد جاودان شد
جاودان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

برادر غرقه خونه کاکل برادر خون فشونه

پیکر بی شکست!
اراده، آهن و پولاد
در این قامت عزم ملت را می باید جستجو کرد
کاکلش خون فشان است و لب خندان
می درخشد امید در چشمان،
دلاوری برادری غرق در خون
از زندان به زندان
ازسلول به سلول
ازتیرک به تیرک
از سرزمین به سرزمین
می درخشد این پیکر
شکست ناپذیر است
از کوه می جوشد
از ریشه کوه فدا نشأت می گیرد
صداقت،  وفا به پیمان
این پیکر شکست ناپذیر است
این پولاد از کوره گدازان انقلاب مریم عبورکرده است
گفتا یلی می باید در میدان اژدها
آهنین عزمی و ثابت قدم
نه هراسد از دود دم در میدان
رقص کنان در میان دود و آتش
جلوه کند برخیزد و براندازد
افسانه ها رو زنده کند
یلی می باید
آهنین عزم و سخت تر صخره
چونان شیر ژیان زخم خود لیسد
و پیکارکند
این پیکر شکست ناپذیر است

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

غم و اندوه یک ملت در لبخند تو آب می شود

مریم، ای عاشق ترین عاشق ها
درسینه ات چند دفتر ناسروده داری؟
چند کتاب نانوشته؟
چند داستان ناگفته داری؟
ای سرو ایستاده، بر تن چند زخم تیر و تبر داری؟
چند زخم از دشنام ها و زخم زبانها و تهمت ها،
بر دلت نشسته است؟
چند دفتر حرف ناگفته درآن دل صبور پنهان داری؟
با اینهمه زخم باز در دل هزاران مژده
در چشم هایت شوق امید
بر لبت لبخند داری...
امید در من نمی میرد
که دیدگانت از شور و شادی سرشارند
خشم خلقی به پا خاسته در خیابانها
آزادی را خواهد آورد و من
فریادهای شادی مردم در هرکوی و برزن را
در ارادۀ مصمم تو می بینم
بر لبانت سرود فتح داری
غنچه های شکفته رزم،
از صلابت نگاهت پیداست
در دست های پرتوانت دست کودکان فردا
در خنده ات درخشش هزار خورشید
غم و اندوه یک ملت در لبخند تو آب می شود
در سرفرازی تو سروها سرود می خوانند
در سینه خونینت هزار هزار باغ شقایق داری
در عزم تو قیام دلیران را می بینم
گسستن زنجیرهای اسارت را
هلهله شادی در خانه ها
رقص و آواز روزهای آزادی
بهار سرسبز و بی خزان رهایی را
زنجیرها گسسته خواهند شد، چرا که تو
عشق هزاران هزار عاشق سربدار را در قلبت داری
در دستهایت پرچم مقاومت،
پرچم عدالت، پرچم آزادی
و تضمین سربلندی یک خلق را داری
روزهای خوب می آیند
قلب تو خانۀ انسانیت
و لبانت نغمه خوان آزادی
در چشمانت نورامید به فردایی روشن
و در دستانت پیکان نور بر کمان کشیدۀ امید،
آرش وار قلب سیاهی را نشانه گرفته ای
با تو نور خواهد تابید بر شب سیاه میهن
آری
روزهای خوب در راهند
خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

این نوشته را خانباباخان تقدیم میکند

پندهای برای همه

(سخت است آزاد کردن نادان هایی که زنجیر های خود را می پرستند)

(پایانی برای قصه نیست چرا که نه گوسفندان عاقل میشوند و نه گرگها سیر)
(من یک هدف دارم و شما تنها گلوله دارید دعا کنید بعد از تمام شدن گلوله هایتان زنده نباشم)
(فقـــر بـدتـریـن دشمـن نظـم و قانـون اسـت.
فقـــر آفـت یـک طبقــه نیسـت، بـلای همـه جـامعـه اسـت.
رنـج فقـــر رنـج یـک فقیـــر نیسـت، ویـرانــی یـک اجتمــاع اسـت)
(درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست راز دار خلق  اگر باشی، همیشه زنده ای)
(یک قلب بیشتر نداری مواظب باش به ناپاکان تسلیم نکن بعد از استفاده به آشغال خواهند انداخت)
( برای صفای خود با غرور دیگران بازی نکن زشت ترین کار همین است)
(غم قفس به کنار آنچه عقاب را پیر میکند پرواز زاغ های بی سرو پاست)
(اعتماد کن ولی احتیاط خود را هیچ وقت از دست نده)
(توانا ترین مترجم کسی است که بتواند سکوت دیگران را ترجمه کند)
(فرق خیانت و اشتباه را بفهم )
( ازدشمن نترس اگر از دشمن شکست هم بخوری تو را جدی تر خواهد کرد از دوست بترس اگر بزنی زخمش خوب شدنی نیست)
( اگر فکر میکنه به اوج علم و دانش و آگاهی رسیده ای مواظب باش غرورشیطانی بهت پیروز نشود چون قبل از شما کسی این علم را داشته برای شما میراث گذشته است)
( اگر میخوای در کارهایت موفق باشی فکر نکن زرنگ هستی همیشه فکر بکن که همه از تو زرنگتر هستند)
( وقتی که صحبت میکنه نخند اگر خنده دار باشد دیگران با خنده های خود آن را تأیید خواهند کرد)
(ضربه را ازجای خواهی خورد که اصلأ فکرش را نمیکردی)
(مواظب باش  در اوج غرور و پیروزی شکست نخوری و  پریشان نشوی)
( کسی که به تو اعتماد کرده در رابطه با آن به دیگران نگو او حالیش نیست )
( وقتی که کارهای زشتی میکنه از صداقت و وفا از این حرفها استفاده نکن کار زشت احتیاج به اینها ندارد )
( فکر نکن که تو از همه زرنگتر هستی باور کن تو ساده تر از همه هستی تو کجای در قرن 21 داریم زندگی میکنیم)
( وقتی که یک حروزاده با سلاح عشق وارد وجودتان شده و هزار دروغ سرهم کرده مغز نداشته شما را خورده شما نیز به او باور کرده اید که شما را دوست دارد در حال که شما زن و یا شوهر دارید و به این طرف که وارد جسم و جانتان شده برای خوش گذارانی چند لحظه و یا چند روز برای او از صداقت و  وفا حرف نزنید چون اون حرومزاده بیشتر به خر بودن شما پی میبرد و بیشتر سوارتان خواهد شد . اگر شما اهل صداقت و  وفا بودید که به بهترین یار خودتان خیانت نمیکردید این عشق شما را طوری دیوانه کرده که درحال خیانت کردن از صداقت و وفا و رفقات حرف میزنید این عن رذالت و جاهالیت  است)
( هیچ وقت ظاهر انسانها را نگاه نکنید و گل ظاهرشان را نخورید همان اول که میخواهد شما را از زندگی داشته ای تان دور بکند این درون اون طرف است که هیچ احساس انسانی نداشته و ندارد یک نوع حیوان است برای شهوت رانی شما را میخواهد با حرف های دلسوزانه به سمت خود بکشد برای او مهم نیست بعدأ شما چه توانی خواهید پرداخت برای او لحظه خوش باشد مهم تر از همه چیز است)
( بدتر چیز این است که یک نفر به شما اعتماد کرده است آن را مدتی طولانی با دروغ و فریب و نیرنگ فریب بدهید چون او به تمام گفته های شما ایمان دارد و باور میکند اگر یک روز بفهمد که شما به او توی این مدت هیچ حرف راست نزدید ویران خواهد شد و دیگر او از همه انسانها نفرت خواهد کرد و  به شما نیز  باور و اعتماد نخواهد کرد)
( تمام مردان و زنان دنیا را جمع بکنند و دوباره آنها را تقسیم بکنند به شما همان که دارید نخواهد رسید این را بدانید)
( مدتی طولانی که با یک مرد ویا با یک زن زندگی  کرده اید قدر آن را بدانید آن سرمایه صداقت و وفای شما به  عهد و پیمان است اگر از دست بدهید دیگربه هیچ عنوان  بدست نخواهید آورد)
( وقتی که به دوست و یا رفیق و یا زن و یا شوهر خود خیانت کردی تلاش نکن با دروغ آن را برطرف بکنی تنها راهش راست گوی شما است و بعدش مانده به او اگر تمام تلاشتان این باشد که با دروغ آن خطا و یا خیانت را برطرف بکنی سخت در اشتباه هستی)
( هیچ وقت فکر نکن سکوت طرف رضایتش است اگر از تو راضی بود با جان و دل یک خنده صمیمانه میکرد سکوت را میشکست)
( هر چه بشکند جوش میدهند تنها چیزی که جوش نمیخورد شکستگی دل است هر چند که طرف تلاش کند که خودش را با تو صمیمی نشان بدهد باور نکن او تا عمر دارد این زخم و یا شکستگی دل را خواهد داشت )
( مواظب باش فریب مکاران را نخور اگر اینقدر خوب و درست بود تا حالا هزاران بار برده بودند برای تو نمانده بود)
( جرأت گفتن واقعیت را داشته باش نترس بهترین راه همان راست گوی است و بس)
(وقتی دو عاشق از هم جدا میشوند دیگر نمیتوانند مثل قبل دوست باشند چون به قلب همدیگر زخم زده اند و نمیتوانند دشمن همدیگر باشند چون زمانی عاشق هم بودند تنها میتوانند آشناترین غریبه برای همدیگر باشند پس مواظب باشید کار را به 

اینجا نرسانید) ( هر انسان در درون خودش یک هیولای را پرورش 

میدهد که دشمن تمام دست آوردهایش میباشد اسم این هیولا 

شحوت است اگر انسان بتواند این دشمن درونیش را نابود بکند 

همیشه سربلند خواهد ماند ) ( این پندهای خانباباخان را گوش بگیرید اگر 

خودش هم یک آدم بی سر و پا باشد ولی این حرفهای یک کتاب علایم در زندگی شما است و باورکنید اگر از روی این علایم حرکت  بکنید هیچ تصادف نخواهید کرد و هیچ وقت به کوچه بمبست نخواهید خورد و هیچ وقت مجبور نخواهید شد که جریمه بپردازید)

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed