von Khanbaba Khan, Samstag, 5. Februar 2011 um 00:47
این قاچاقچی ها دو نفر سوار را به جلو انداختند که آنها بخاطر این بود که اگر یک زمان سربازان ترک برایشان کمین گذشتند بقیه بتوانند در بروند همین طورهم شد سربازها به آنها ایست دادند ما بقیه فرار کردیم حتی تیر اندازی هم کردند ببخشید یادم رفته بگم اول که حرکت کردیم عبدوالکریم به من گفت اگر یک وقت سربازان تیراندازی کردند تو فقط اسب را آزاد بزار این اسب خودش راه را میشناسد تو را میبرد نترس وقتی که به ما تیراندازی کردند من اسب را ول کردم اسب مثل یک پرنده ازکوه و دره و دشت گذشت و از بقیه اصلأ خبری نبود یک جا رسیدم که اسب دیگر از دویدن ایستاد نرمان راه میرفت رفت یک خرابی مثل اینکه آنجا جای استراحت شان بود ایستاد من هم پیاده شدم اسب را تیمار کردم بعد از نیم ساعت دیدم صدای پای و فرفر اسب ها میاد فهمیدم که بقیه نفرات هستند آنها بخاطر این که دیر آمده بودند همشون دو نفره بودند بعد آمدند در این خرابه به اسبها جو دادند بعدش دوباره به راه افتادیم به یک روستا رسیدیم در آنجا صبحانه خوردیم و دوباره به راه افتادیم یک روستای دیگر رسیدیم که این روستا دوتا اسم داشت این بخاطر این بود که این روستا قدیمها مال ارمنی ها بود اسمش پاچان بود بعد از اینکه ارمنی ها از آنجا فرار کرده و یا فراریشان دادند اسم دومش توپ ساقال گذشته بودند در این روستا من و عبدوالکریم به خانه به نام حاجی محمد رفتیم حاجی محمد از عبدوالکریم پرسید این جوان بنظرم آدمی تیزی است این کی عبدوالکریم گفت این از ایران فرار کرده و خودش تا خانک آمده بود بعد حاجی با من مستقیم وارد صحبت شد بعد از صحبت هایمان او از من خواست که تو ترکیه بمانم و او به من شناسنامه ترکی بگیرد و سرمایه بدهد من در وان همان کار ساختمانی را به راه به اندازم با او شریک باشم و گفت من نفر میفرستم از ایران زن و بچه ی تو را میارند ولی من قبول نکردم به او گفتم من باید بروم و گفتم مطمئن باش اگر تو ترکیه ماندم حتمأ پیشنهاد شما را قبول خواهم کرد او خیلی آدمی عاقل و درضمن پولدار بود بعد به من گفت هر کاری داشتی حتمأ به من خبر بدی آدرسش را به من داد از آنجا نیز شب دوباره حرکت کردیم به طرف وان نزدیک صبح بود به ارچک نامی یک شهر کوچک در نزدیکی های وان رسیدیم ما را باز به خانه یک نفر بردند از آنجا به وان نیز با تاکسی بردند صبح زد بود به وان رسیدیم عبدوالکریم به من گفت کار من تا اینجا بود که شما را به وان برسانم و رساندم از این به بعد باید خودت هر جا خواستی بری من که جای نداشتم برم به یاد این افتادم که قبلأ برادرم بابک به وان رفته بود از وان برایم تعریف کرده بود و از دوستان خود و از دوستان نزدیک عموها به من گفته بود بابک بهم گفته بود که یک هتل است به اسم یشیل اووا اسم صاحبش است سلیمان بک سلیمان بک یکی از دوستان خیلی نزدیک عمو قربان است من به عبدوالکریم گفتم من را به هتل یشیل اووا ببر من نمیشناسم او گفت باشی من را به هتل یشیل اووا برد وقتی که از در وارد شدیم سلیمان بک من را دید گفت شما از ایران آمدید؟ من گفتم بله او گفت برادر بابک هستی من گفتم بله او من را خیلی تحویل گرفت وجا نشان داد من نشستم چای آوردند او وعض من را دید از من پرسید چرا با این وعض من به اوجریان را گفتم او از من پرسید اسم شما چیه من گفتم خانبابا هستم او گفت عموهایت تو را خیلی تعریف کردند و یک عکس تو را بزرگ کردند توی سالن عمومی زدند خیلی تو را دوستدارند من اسمأ تو را میشناسم بعد به من گفت که الان عمویت قربان را صدا میکنم بیاد اینجا مطمئن هستم که خیلی خوشحال خواهد شد . من به او گفتم سلیمان بک اینطور نیست من قبلأ برادر عبدوالکریم عزیز را به پیش عموقربان فرستادم او به عزیز گفته بود که من خانبابا را نمیشناسم من هم بخاطر این به پیش شما آمدم که شما به او بگوید این جریان درست است که او من را نمیشناسد . سلیمان بک گفت عمویت غلط کرده است هزاربار به خود من تو را تعریف کرده است بعد به دفتر عمویم زنگ زد و گفت قربان بیا اینجا بات کار دارم سلیمان بک با عمو قربان خیلی دوست صمیمی بودند عمو قربان خیلی زود از در وارد شد همان که از در وارد شد من را دید من نیز بلند شدم به او سلام کردم عمو قربان در جواب سلام من به من گفت برو گم شو من تو را نمیشناسم من نشستم عمو قربان به سلیمان بک گفت با من چکار داشتی سلیمان بک به عمو قربان گفت تو که انسان نیستی من با تو هیچ کاری نداشتم از اینجا برو عمو قربان برگشت و رفت سلیمان بک به من گفت ناراحت نشو هر کمکی خواستی من نمردم من هستم این عموی تو مثل اینکه دیوانه شده است . من به سلیمان بک گفتم من هیچ کمکی نمیخواهم فقط خواستم ببینم واقعأ اینها نمیخواهند به من کمک کنند این را گفتم از سلیمان بک خداحافظی کردم او خیلی تلاش کرد که من را نگهدارد ولی من قبول نکردم و به بیرون رفتم شهر وان یک خیابانی دارد به اسم جمهوریت جاده سی در همان خیابان مثل یک آدم مست داشتم راه میرفتم سرم را بلند کردم درست روبرویم یک کوه بود و در آن کوه یک غار دیده میشد من جایم را پیدا کردم به خودم گفتم شب میرم توی اون غاری میمانم تا ببینم چه میشه شب که شد من بطرف او کوه و غار راه افتادم آنان که وان را میشناسند میفهمند من چه میگم از بش یول یعنی پنج راه رد شدم نگو اون پشت یک پادگان است من وارد خاک پادگان شده ام به من ایست دادند ولی من فرار کردم باز تیراندازی کردند ولی به من نخورد من دوباره به مرکزشهر برگشتم و کمی فکر کردم که چه کار کنم به این فکر افتادم که از شهر خارج شوم به طرف باغ ها برم توی باغها شاید خانه و یا خرابه ی پیدا بشی که خودم را پنهان کنم و رفتم چندین باغ را دیدم یا خانه توش بود که زندگی میکردند ویا خانه نبود خلاصه یک باغی رفتم که یک کولبه ی خرابی توش بود من توی همان کولبه رفتم تا صبح در آنجا ماندم صبح که شد به شهر برگشتم همان طور میگشتم و میخواستم که کمی با شهر آشنا بشم و میدانستم که از قوم خویش ما از ایران به وان زیاد می آمدند به خودم میگفتم اگر یک نفر از آشناها ببینم از کمک میگیرم خلاصه من چند روزی این طور ادامه دادم بعد به یاد یک دوست بابک افتادم که بابک به من تعریف کرده بود که توی ایسکله یک نفر به اسم اکرم البته تو ترکیه ایم اکرم مرد است دوباره تصمیم گرفتم که به پیش سلیمان بک برگردم از سلیمان بک کاظم برادر عزیز و عبدوالکریم را بپرسم داشتم به طرف هتل سلیمان بک میرفتم هنوز نرسیده بود کاظم را خودم دیدم به کاظم گفتم کاظم من را میتوانی به اسکله ببری تو ایسکله برادرم یک دوست دارد میخواهم به پیش او بروم کاظم از من پرسید آدرسش را داری من گفتم نه ولی میدونم که روبروی زندان مغازه دارد کاظم من را همراه خودش سوار تاکسی کرد به ایسکله رفتیم از مردم پرسید مغازه اکرم را به ما نشان دادند همان که از در وارد شدیم اکرم ازمن پرسید تو برادر بابک هستی من گفتم بله او مشتریهایش را بیرون کرد و گفت من مهمان دارم باید مغازه را ببندم مغازه را بست من را برداشت به خانه خودش برد ادامه دار
- Peymaneh Shafai خان بابای عزیز بی صبرانه منتظر بقیه داستان شما هستم. درود بر شما، و لعنت بر خمینی و خمینی پرستان....فقط یک سوال داشتم که بدانم این عمو های شما الان در چه حالی هستند؟ آیا از کرده خود پشیمانند؟05. Februar um 01:03 · · 4 Personen
- Khanbaba Khan با سلام خواهرم پیمانه خانم گرامی اگر خانبابا نتواند آنها را به کرده هایشان با راه درست پشیمان بکند پس باید خانبابا را دور انداخت آری پشیمان شدند ولی من قبول نکردم به موقع خواهم نوشت متشکرم از لطف شما05. Februar um 01:15 · · 4 Personen
- Peymaneh Shafai نه حدس میزدم که شما اونا رو سرعقل بیاورید. سپاس خان بابا جان بی صبرانه منتظر هستم که باقی داستان را بخوانم.05. Februar um 01:20 · · 1 Person
- Khanbaba Khanبا سلام پیمانه خانم این عمویم که به من گفت برو گمشو اول انقلاب یک نفر ترک ترکیه در ایران زندانی بود فامیلهای اون زندانی به پیش این عموی من رفته بودند و میدانستند که عمویم در ایران قو و خویش دارد از او کمک خواسته بودند او نیز یک نامه نوشته ب...Mehr anzeigen05. Februar um 01:39 · · 4 Personen
- Badban Badbani متاسفانه برای بعضی ها ارزش ثروث و سرمایه بیشتر از انسان و انسانیت است توی شرایط سخت انسانها ارزش خودشان را نشان می دهند05. Februar um 01:40 · · 5 Personen
- Gol Ku خانبابای عزیز واقعا این نوشته های تو هم درس مقاومت است و هم درس زندگی. چقدر ازت متشکرم که اینها را مینویسی. امیدوارم دوستان دیگر هم این کار را بکنند .05. Februar um 01:43 · · 6 Personen
- Khanbaba Khan با سلام بادبان عزیز میدونی که من چقدر سختی در اون مدتی کوتاه در ترکیه کشیدم ولی به اونها ثابت کردم که من جایم را عوض کردم خودم همان خانبابا هستم در آخر اونها بودند که شرمنده شدند و به من التماس میکردند ووو05. Februar um 01:44 · · 3 Personen
- Khanbaba Khan با سلام گل کو خانم گرامی واقعیت را شما گفتید همش مقاومت بود آری مقاومت05. Februar um 01:45 · · 1 Person
- Bahram Sadeghi خان بابای عزیز دجالیت خمینی خیلی از مردم ساده و بی تجربه را مانند سیل با خود برد
اما خوشبختانه کسانی که در خانواده و فامیل خود همچون شما را داشتند و دارند که با رزم و مقاومتشان جنایتکاریهای این رژیم را افشا و برملا کرده بعد از سالها توانستند به واقعیتها پی ببرند
به امید پیروزی و سلامتی برای شما05. Februar um 01:52 · · 5 Personen - Shahin Song اقای خانبابا خان میخواستم بدونم قسمتهای اول تا بیستم رو کجا میشه پیدا کرد چون من تازه بهتون وصل شدم و دوست داشتم از اول این خاطرات رو بخونم با تشکر05. Februar um 02:07 · · 3 Personen
- Khanbaba Khan با سلام شاهین جان اول این را بگم که خیلی خوش آمدید عزیز دوم خیلی متشکرم از لطف شما عزیز سوم شاهین جان اول به
Profil
بروید وقتی که صفحه من باز شد در زیز عکس ستار خان یک جا نوشته است
NOTIZEN
به روی نوتیزن کلیک کنید تمام نوشته های من را خواهی دید در پائین صفحه دوتا فلش است به روی اون بزنید دوباره صفحه بعدی باز خواهد شد قربانت تان خانباباخان05. Februar um 02:17 · · 1 Person - Shahrokh Shamim خان بابا جان فارسی نیم پزت خیلی قشنکه-خوب بعدش چی شد؟؟؟05. Februar um 03:54 · · 2 Personen
- Babak AmaniBA SALAM KHANBABA.MAN DAR LASE 1998 KI BA KHOMEKI SHOMA HEMRAH BA KHONEVADEM KHACAKHI BE VAN TURKIYE AMEDAM . VE BARAI EVELIN BAR BADAZ 14 SAL HAMDIGER RA DAR VAN TURKIYE DIDIM AN ROZ DAR ZINDEGI MAN YEKI AZ BEHTARIN ROZ HA AST VE KHAHAD BO...Mehr anzeigen05. Februar um 16:32 · · 2 Personen
- Khanbaba Khan با سلام بابک برای من هم روز بزرگی بود اون دیدار در واقع باور نکردنی بود ما دوباره هم دیگر را ببینیم06. Februar um 00:23 · · 1 Person
- Mahnaz Sobhani خان بابا خوشحالم که سالم به وان رسیدی ولی یک جا خیلی خندیدم که نو شتی کاظم دوست بابک مشتری ها را بیرون کرد .در ضمن گل کوی عزیز پیشنهاد خوبی کردند کسانیکه چنین وقایعی در زندگیشان رخ داده بنویسند .واقعا زندگی تو سر شار ازمقاومت است .بامید روزی که به آرزوی نهائیت که همانا دیدن رهبری مقاومت است نائل شوی . البته منو هم یادت نره با خودت ببری.مرگ بر خامنه ای , لعت بر خمینی06. Februar um 00:47 · · 3 Personen
- Khanbaba Khanبا سلام مهناز گرامی این تنها آرزویم و آرزویمان است که چشمهایمان به دیدار مسعود عزیز روشن شود انشاءالله آن روز نزدیک است لعنت بر خمینی . و اما در رابطه با دوست بابک اسمش اکرم بود وقتی که مغازه را بست و باهم به خانه اش رفتیم به زنش گفت از ایر...Mehr anzeigen06. Februar um 01:01 · · 2 Personen
- Shahrokh Shamim خروش بهمن فراخوان به اعتراض و قیام علیه دیکتاتوری - مسعود رجوی ۹بهمن ۱۳۸۹
www.hambastegimeli.com
لعنت الله الخمینی والخامنه ای-المالکی والاصحابهم
لعنت بر خمینی-مرگ بر خامنه ای06. Februar um 04:32 · · 1 Person
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر