۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و پنجم

von Khanbaba Khan, Donnerstag, 10. Februar 2011 um 20:56
وقتی که من گفتم اینها پلیس هستند من صدایشان کردم شما را دستگیر بکنند بچه ها به من گفتند دستت درد نکنی تو را به ما اینطورنگفته بودند یعنی چه بعد من به آنها گفتم که من به تماس که با من گرفته شد مشکوک شده بودم بخاطرآن پلیس را  صدا کردم خلاصه ما داشتیم صحبت میکردیم سر تیم پلیسها با مرکزش تماس گرفته بود و من را صدا کرد و گفت تو مطمئن شدی که اینها از طرف مجاهدین هستند من گفتم بله بعدش گفت ما میرویم باز هر وقت احساس خطرکردی به ما خبر بدی و رفتند بعدش بچه ها که نگران دستگیری بودند خودشان نیز تعجب کردند که پلیس به این راحتی گذشت و رفت من به بچه ها کلی جریان پلیس را تعریف کردم اونها گفتند همان روزی که تو به دفتر سازمان ملل در آنکارا معرفی کرده بودی از آن روز تا حالا ما دنبال تو بودیم و میدونیستیم که در دست پلیس هستی ولی هرچه قدر رفتیم و نفر فرستادیم به ما چیزی نگفتند بعد گفتند اون زندانی که با تو در زندان بود به بچه ها گفته بود که خانبابا در آنکارا توی زندان است حتی خود سازمان مللی ها نیز هر چقدر از پلیس پرسیدند همان امنیت آنکارا در جواب گفته بود که اصلا ما همچین شخصی را ندیده ایم خلاصه بعد از صحبتهایمان بچه ها با من خدا حافظی کردند و رفتند به من گفتند فردا یکی از بچه ها به پیش تو میاد که اسمش مهندس است با هم میرید برای خرید لباس و فلان فردا صبح زود بود یک مرد بالا بلند و خیلی خوش تیپ به هتل آمد و خودش را به من معرفی کرد همان مهندس بود باهم به مغازه لباس فروشی رفتیم لباس و کفش و هر چه لازم بود خریدیم بعد به من پول داد و گفت این پول هم پیشت باشی بعد به من گفت یک نفر ترک ترکیه میاد تو را به یک خانه میبرد بچه ها در آنجا هستند با تو صحبت خواهند کرد من به هتل برگشتم بعد از ظهر بود یک نفر آمد من همراه او به یک خانه رفتیم در واقع اون خانه مال این مردی بود ولی در اختیار بچه های ما گذشته بود خودش نیز با بچه ها کار میکرد حتی فارسی حرف میزد وقتی که به خانه رسیدم اولین چیزی که دیدم عکس مسعود و مریم بود به دیوار سالن زده بودند بعد دیدم تعداد زیادی بچه ها نشستند بعد اون برادر مسئول گفت بچه ها حالا که خانبابا را پیدا کردیم من میخواهم برایتان یک شیرینی بدهم این شیرینی یک نوار ویدئو بود از اولین رژه ارتش آزادی بود که تازه به دستش رسیده بود یک توضیح کوتاهی داد فیلم را توی ویدئو گذاشت که بعد از سالها هم مجاهدین را دیدم و هم مسعود را دیدم بالاتر از همه اولین بار مریم را دیدم خلاصه خیلی زیبا بود جای همه بچه ها که توی زندانها بودند خالی بود جالب اینکه خانه صاحب سه تا بچه کوچک داشت این بچه ها اکثر رزمندگان را میشناختند پشت سر هم می پریدند به جلوی تلویزیون میگفتند نگاه کن عمو فلانی و یا خاله فلانی بسیار زیبا بود من به بچه ها وصل شدم و بعد از اون دیگه من مشکل نداشتم دو هفته بعد نیز کاظم از ایران برگشت او نیز برایم پول و لباس  آورده بود من وقتی که کاظم پولها را بهم داد اولین کاری که کردم به خانه نیازی پسر عمویم رفتم با لباس شیک و سمانی رفته و کلی خرید کردم و رفتم وقتی که زن نیازی من را دید شاید ده بار گفت ماشاالله بعد من بهش گفتم تمام کارهایم را درست کردم الان دیگر قاچاق نیستم او اندازه دنیا خوشحال شد خلاصه برایم ناهار درست کرد با هم خوردیم من یک پاکت پول بدستش دادم گفتم این را به نیازی بدی بعد باهاش خدا حافظی کردم و به او گفتم به پسرعمویم بگو من درهتل چاغ هستم و شب باز میام که پسرعمویم تو خانه است ببینم و رفتم زیاد طول نکشید دیدم که نیازی به هتل آمد اولین چیزی که گفت این بود خدا را شکر من تعریف تو را از این ... شنیده بودم و میدونستم که از این غوغا سربلند به بیرون خواهی آمد بعد منو بغل گرفت و گفت امروز به خانه آمدی من نبودم فردا باید بیایی من در جلوی پای تو قربانی سرببرم خلاصه دوستان عموقربان چند نفربه پیش من فرستاد که بروم خانه او ولی من همه فرستاده های او را رد کردم در آخر یک نفرستاده بود و به او گفته بود به خانبابا بگو آبروی ما در وان رفته همه میدونند که او توی هتل میماند این برای ما خوب نیست بگو بیاد خانه من به فرستاده عمو قربان گفتم برو به عمو قربان بگو خانبابا میگوید من جایم را عوض کردم خودم همان خانبابایم که تو ایران بودم اگر دست برنداری یک چادرمیخرم توی وسط خیابان میزنم یک تابلو هم مینویسم که من فلانی هستم ( فامیل عموهایم قوچ بود قوچ تو فرهنگ ترکی مثبت است من به فرستاده عموقربان گفتم به عمو بگو خانبابا میگوید فامیلشان را عوض بکنند بزقاله بهشان بیشتر از قوچ میاد) خلاصه من در وان زیاد نماندم یک روزی به خانم زنگ زدم به او گفتم میخواهم یک قاچاقچی بفرستم تو را بیاری خانم گفت اگر من فرار کنم برادرت بابک را صد در صد اعدام میکنند حالا تو برو تا ببینیم چه میشه من به رئیس پلیس گفتم که میخواهم به آنکارا بروم او به من گفت من توان فرستادن تو را ندارم باید به آنکارا خبر بدهم اونها بخواهند بعد من تو را به آنکارا بفرستم بعدش من به رئیس پلیس گفتم اگر یک عکسی دارید بدهید من از روی آن عکس شما را نقاشی بکنم از من یادگار داشته باشید اوخیلی خوشحال شد و یک عکس به من داد من برایش نقاشی کردم و به قاب گرفتم بردم او وقتی که عکسش را دید از من کلی تشکرکرد خلاصه یک روزی پلیس به من گفت فردا تو را به آنکارا میفرستیم آماده شو من شبش به پیش فروخ رفتم و به او گفتم اول آمدم به تو بگم کی دیدی اینها فکر نمیکنند تو مجاهد هستی و بخاطر مجاهد بودن نیست تو را نگهداشتند من که هر جا میرسم خودم را مجاهد معرفی میکنم الان به من گفتند فردا به آنکارا میروم خلاصه حلالم کن که روز اول من به تو یک مشتی زدم خلاصه به آنکارا برگشتم اول به پیش عثمان بیک رفتم و او کلی خوشحال شد که من توانستم با خانواده ام تماس بگیرم بعد به عثمان بیک گفتم که من باید به دفتر سازمان ملل بروم تا بقیه کارهایم را درست کنم او عثمان بیک به من گفت از سازمان ملل چندین بار تو را ازما پرسیدند ما گفتیم خبر نداریم صبر کن من به اونها خبر بدهم که با پلیس بفرستم برو قرار شد فردا من را به دفتر سازمان ملل بفرستت فردا من به پیش عثمان بیک رفتم او یک پلیس به من داد و گفت اونها میدونند من به اونها خبرداده ام برو خلاصه وقتی که به سازمان ملل رسیدم همه کارکنانش بدست من گل دادند و منو خیلی تحویل گرفتند اون مترجمی که اسمش علی و اهل کرمانشاه بود از بچه های هوادار بود به من گفت اینها امروز برای ناهار تو را دعوت کردند میخواهند باهاشون ناهار بخوری من گفتم باشی( خلاصه علی کرمانشاهی الان تو کانادا است اسم اصلیش مهدی است سه سال پیش به پاریس آمده بود اون محل که من بودم آمده بود من نشناختمش ولی بعد از 21 سال علی من را شناخت کلی باهمدیگه صحبت کردم و خوشحال شدیم که بعد از سالها هنوز هر دوتایمان هوادار سازمان هستیم) ادامه دارد  

· · Teilen · Löschen


    • Monireh Sangari مثل داستانهای جانی دالر شده که هر شب پای رادیو مینشستم تا ببینم بعدش چی میشه.خوب دوست من خان بابا خان دفعه دیگه زحمات بکشید و یک کمی بیشتر بنویسید. جالب بود
      10. Februar um 23:07 · · 5 Personen

    • Khanbaba Khan با سلام منیره خانم گرامی چشم حتمأ متشکرم از لطف شما دوستان
      10. Februar um 23:12 · · 4 Personen

    • Amrollah Ibrahimi پیگیری داستان و درک با شرایط برای ما و یا افراد سازمان راحت است ولی چون تاریخ ندارد خیلی ها نمی توانند متوجه شرایط شوند
      11. Februar um 00:04 · · 3 Personen

    • Rasool Azadi ‎22
      11. Februar um 00:24 · · 1 Person

    • Amir Pana خانبابا یورما اللر وار سنی گوروم همیشه باشین اوجالاردا اولسون
      11. Februar um 07:06 · · 1 Person

    • Bahram Sadeghi خسته نباشی دستت درد نکنه
      11. Februar um 09:57 · · 1 Person

    • Hamid Khalatbari khanbaba man az sedaghate neveshtehat kheili khosham miad.
      11. Februar um 22:44 · · 2 Personen

    • Khanbaba Khan سلام حمیدجان قربانت شما لطف دارید من از شما عزیزان متشکرم انشاءالله ادامه اش را اگر توانستم امشب و اگر نتوانستم فردا مینویسم
      11. Februar um 22:49 · · 1 Person

    • Mahnaz Sobhani خدا را شکر گزارم که از هر دوطرف پول ولباس رسید ودرود بر تو که رفتی خونه نیازی که من واقعا در حیرتم پدرش با آن همه پول وبی معرفت پسرش بی پول وبا معرفت سه تابجه خودش وزنش در یک اطاق کوچک واقعا درد اینجاست وقتی عدالت اجتماعی نباشه میشه همین مثل ایران فعلی یک پاسدار میلیاردر وهزاران نفر نان برای شام شب ندارند . در اینجاست که باید این رژیم را با تیر وتبر وتفنگ از بین برد.لعنت برخمینی, مرگ برخامنه ای
      12. Februar um 03:48 · · 2 Personen

    • Rasool Azadi مرگ براصل ولایت فقیه مرگ بر خامنه ای درود بر ضد ولایت فقیه این شعارهای اصلی هر ایرانی که برای ازادی می جنگد باید باشد.
      12. Februar um 15:39 · · 2 Personen

    • Babak Amani khanbaba .man ham dar zendan shenidem ki barat pol ve lebas feristadand .khosh hal shodam ve shoma shoma 2 ta nameh nivisteh bodi yeki ra ba tevesoti .M.Mve yeki ra batevesoyi .A .VELI .M . M.veli yek nameat be desti man resid anki ba .A. ferestadeh bodi .be beceh hai dar zenden mejdeh dadem ki khanbaba sali ast ve anha ham khosh hal shodend digi az an roz negerani ma az terefi shoma ber taref shod .gorbanat
      12. Februar um 16:34 · · 1 Person

    • Shahin Song مرسی از خاطرات جالبتون فقط میخواستم بدونم این علی کرمانشاهی با بچه ها در ارتباطه یا نه چون من کانادا هستم شاید بشه وصلش کرد با تشکر
      25. Februar um 21:50 · · 1 Person

    • Khanbaba Khan علی اسمش بهدی است تا سه یا چهار سال پیش به اینجا آمده بود یعنی به فرانسه بچه خوبی هستش الان خبری ازش ندارم انشاءالله که شما پیدا بکنید و سلام من را هم برسانید متشکرم
      25. Februar um 22:15 ·

    • Shahrokh Shamim آقای رجوی - مستقیم-سیمای آزادی
      26. Februar um 18:46 ·

    • Amrollah Ibrahimi سلام خان بابا عزیز ، قسمت بیست و ششم چی شد ؟ بقیه اش ؟؟
      06. März um 00:54 ·


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر