von Khanbaba Khan, Mittwoch, 5. Januar 2011 um 22:47
یک روز بالای کوه دنبال شکار بودم دیدم یک ماشین سواره از جاده سلماس و تبریز به طرف همان کوه ها که من بودم میاد این ماشین خیلی شبیه ماشین همان شکنجه گربود که قیس را سوزانده بود خلاصه من آماده بودم و از خدایم بود که یک روزی در کوهستان این پاسدارها بدستم بیفتی من فکرمیکنم پنج الی شش کلومتر از آن سمت که این ماشین می آمد فاصله داشتم ولی از خوشحالی اینکه دشمن با پای خودش به کمینم افتاده و یا آمده این راه را طوری دویدم که همزمان با ماشین به آن نکته رسیدم ماشین رفت وسط دوتا تپه من نیز از پشت تپه آماده بلند شدم بهشان ایست دادم چهار نفر بودند ولی متأسفانه پاسدار نبودند آدمهای مشروب خور بودند آنها نیز ازدست پاسداران پناه آورده بودند که در دامنه آن کوه راحت مشروبشان را بخورند ولی من فکرمیکردم که پاسدار هستند با این هدف خودم را به آنجا رسانده بودم وقتی که ایست دادم هرچهارنفرشان دستهایشان را بالا بردند به آنها گفتم که پشتتان را به طرف من برگردانید و یواش یواش من نزدیک شدم و دیدم که آدمهای ضد رژیم هستند و برای خوردن مشروب به اینجا آمده اند من وقتی که مطمئن شدم پاسدارنیستند بهشان گفتم راحت باشید من فکر کردم که شماها پاسدارفلانی هستید و آمده بودم باهاش حسابی داشتم که میخواستم بهش نشان بدهم که اگر دردستم چیزی باشد من نه تنها از پاسدار فرارنمیکنم بلکه به پیشوازش نیز میروم خلاصه این چهار نفر آنقدر منو تحویل گرفتند که نگو من خودم را یکی از هواداران سازمان معروفی کردم وقتی که این را شنیدند به من گفتند شما اهل شکریازی هستی؟ من نیز نامردی نکردم گفتم آره اونها گفتند ما شنیدیم که از شکریازی دو برادر را گرفته بودند میخواستند اعدام بکنند یکی از دست پاسدارها فرار کرده است بازمن گفتم همان که فرار کرده من هستم شب و روز در این کوه و دشت هستم که انشاءالله یک روزی اون پاسدارها را دراینجاها ببینم خلاصه کلی صحبت کردیم و برایم سیگار دادند من باهاشون خدا حافظی کردم و بهشان گفتم به کسی نگوید من را دیدید برای خودتان خوب نیست اگر کسی بشنود شماها به پیش من آمدید پاسدارها پدرتان را درمیارند قول دادند که به کسی نگویند و بعدأ نیز آنطور که معلوم بود به کسی نگفته بودند خلاصه ما هفت ماه درآنجا ماندیم یعنی همان کوههای جژنی وخانم باردارشده بود و از طرف دیگر هوا خیلی سرد شده بود امکانات کافی نداشتیم سرپناهی نداشتیم و خورد و خوراک نداشتیم ما تصمیم گرفتیم به شکریازی برگردیم و برگشتیم در شکریازی در همه ی خانه ها بروی من باز بود درخانه خودمان نمیماندم هر روز در یک خانه میماندم یک پسری بود به اسم یوسف این یوسف از فامیلهای ما بود او میدونست که من ضد رژیم هستم هر ماشینی غریبه به شکریازی می آمد یوسف آن را چک میکرد و خبرش را به من میرساند انگار که بو میگرفت که من کجا هستم درست می آمد همانجا یعنی همان خانه که من توش بودم این یوسف به من میگفت خان عمو میرفت از جلوی دکان جوشکارها آهن های تیز را جمع میکرد می برد زیر چرخهای ماشین های پاسدارها میگذاشت و پنچرشان میکرد و خبرش را نیز به من می آورد (یوسف پارسال فوت کرد خدا رحمتش کند وقتی که شنیدم خیلی ناراحت شدم لعنت بر خمینی) خلاصه وسط زمستان بود در یک خانه بودم که چند نفر نیز پیشم بودند پنج دی ماه 1365 بود بعد ازظهر من داشتم صدای مجاهد را گوش میکردم با صدای دل نشین برادرم مسعود کلانی پخش میشد . نگو یک نفر عمویم را لو داده است که وسائیلهای خانبابا را پدرش به عموش تحویل داده است پاسدارها عمویم را دستگیر کرده اند و کلی بهش شلاق زده اند و هر چه بود ازعمویم گرفته اند ولی عمویم گفته که همه ی اینها مال من است ربطه به خانبابا ندارد خلاصه پاسدارها بو برده بودند که من در شکریازی هستم ولی نمیدونستند که کجا و کدام خانه میمانم آنها که دیده بودند میگفتند پاسدارهای بیشرم و خمینی صفت عمویم را میزدند این پیر مرد به زمین می افتاد و بلند میشد به پاسداری میگفت بزن شهیدم بکن هرکسی در دست شماها کشته بشی شهید است خلاصه من دیدم خانم آمد به پیش من و به من گفت فکرمیکنم که بچه میخواد به دنیا بیاد هنوز حرفمان تمام نشده بود یک پسربچه آمد و گفت در دم درب حیاط پاسدارها ایستاده اند تو را میپرسند خانم دوید به طرف در و من نیز به بالای یک دیوار بود رفتم بعد خانمم به من گفت همه ی پاسدارهای شکنجه گرهستند من از بالای دیوار به پائین آمدم و با خانم خداحاظی کردم وبه اوقول دادم که اگر زنده ماندم باز همدیگر را خواهیم دید بعد به پشت بام پریدم ولی همه جا را پاسدارها گرفته بودند و به من ایست دادند درواقع من محاصره کامل پاسدارها افتاده بودم خلاصه من دستهایم را بالا بردم که اونها فکرکردند من دارم تسلیم میشم ولی من بخاطر تسلیم شدن دستهایم را بالا نبرده بودم میخواستم به لبه پوشت بام برسم و از آنجا خودم را از بالای پشت بام دوطباقه به کوچه که پشتش بود انداختم و به طرف کوه دویدم وسط کوه و آن نکته که من محاصره شده بودم یک نفراز اهالی شکریازی جلوی من را گرفت و گفت چه شده همه جا پاسدار هست من بهش گفتم مثل اینکه میخواهند منو دستگیر کنند او در خانه اش را باز کرد و گفت الان هوا هنوز کمی روشن است اگر تو بتونی چند دقیقه در خانه ما بمانی هم هوا تاریک میشه و هم من میرم برایت خبر میارم من هرچه به او گفتم اگر بدانند که من در خانه تو هستم به خانواده تو هم رحم نخواهند کرد بگذار من برم ولی او قبول نکرد . گفت من بایدبه قهوه خانه برم ببینم که چرا اینقدر پاسدار به اینجا ریختند من قبول کردم و به خانه آن مرد شریف رفتم مادرش و خانمش و خواهرش هرسه مثل پروانه به دور من میچرخیدند خلاصه زیاد طول نکشید این آقای برگشت و گفت میگویند از عمویت خیلی چیزها گرفتند و خیلی هم اذیتش کردند و زدند ولی عمویت یکی از پسران خودش را فرستاده است که به تو خبر بدهد او همزمان با پاسدارها به اینجا رسیده است و نتوانستی به تو خبر را برساند خلاصه من فهمیدم که چه شده است و چه ها به دست پاسدارها افتاده است با اهل این خانه خدا حافظی کردم هوا هم تاریک شده بود خودم را به سینه کوه شکریازی به اسم بویوکیال زدم ادامه دارد
Gefällt mir · · Teilen · Löschen
Mina Zadeh, Faramarz Esmailzadeh, Abdola Abdali und 8 anderen gefällt das.
Weis Amani Yosef asheghe shoma bod, har vaght sohbat az shoma mishod in yosef bal migereft! Rohash shad!
Man kochik bodam, amma yekam yadam miad. ke hameye khonvade stres mikardand va nagarane hale shoma bodand! Zan amo hey miraft o miomad va gerye mikard! avalin nameat yadame ba yeki az ashenaha behemon ferestade bodi bad az chand vaght! nemidoni ma va hameye ashenaha cheghadr khoshhal shodim :) Ghorbanat amo ♥
06. Januar um 00:16 · Gefällt mir · 2 Personen
Peymaneh Shafai Dorood bar khan baba va khanevadeh mobarezeshoon. La'nat bar khomeyni.
06. Januar um 16:49 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan باسلام پیمانه خانم گرامی درود بر همه هواداران مقاومت
06. Januar um 19:51 · Gefällt mir
Khanbaba Khan ویس عزیزم من میدونستم که یوسف منو خیلی دوست داشت خدا رحمتش کند
06. Januar um 20:28 · Gefällt mir
Khanbaba Khan با سلام بابک عزیزم من در کوه کرد امیر بودم بعد از آخرین فرارم شما برایم یک پیام فرستاده بودید پیام کوتاه ولی هم افتخار آفرین بود و هم درد گردن برادرم را در بالای دار احساس کردم . اگر یادت باشد پیام این بود خطاب به من گفته بودی برو تا هر جا تونستی برو برای من برنگرد ما قربانی هستیم دیرو و زود ما را قتل عام خواهند کرد . واقعأ اول احساس کررم که اون کوه ها به سرم خراب شد بعد احساس غرور کردم بات فدات شم بابک عزیزم
06. Januar um 20:34 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan بابک جعفر میگفت بعد از فرار من تعداد بچه های زندان را به زیر شکنجه بروده بودند درستی؟
06. Januar um 20:57 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan شنیدم از علی شیرزاد پرسیده بودند که خانبابا به شما چه میگفت در جواب پاسدارها گفته بود از آتش مجاهد میگفت از مسلسل میگفت آره؟
06. Januar um 21:01 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Peymaneh Shafai Khan baba aziz shoma dar ghesmati az khaateraatetoon dar mored Ahmadinejad va shekanjegarish sohbat kardid. Kheyli doost daaram bishtar bedoonam dar in mored. Chon ashkhaasi bar inbaavarand ke in kootooleh dar gharb keshvar va sargarm sarkoob kordhaaye mobaarez boode. Mamnoon kheyli lotf mikonid ke bishtar roshangari farmaayeed.
06. Januar um 21:07 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan
با سلام خواهر عزیزم پیمانه خانم گرامی آره راست میگویند او یعنی احمدی نژاد در سرکوب کردهای قهرمان ایران نقش زیادی داشت بخصوص در زندانها کردها را بی رحمانه میکشت ولی در رابطه با خود من آن موقع من تازه از شکنجه گاه به زندان عمومی رفته بودم بر ...Mehr anzeigen
06. Januar um 21:21 · Gefällt mir · 1 Person
Farin Hadi ba salam ,mikhastam bedonam az aval ta be akhare in sargozasht ha ro az koja va cetori mishe peyda kard va poshte ham khond? mamnun misham age javab bedin
06. Januar um 21:41 · Gefällt mir
Khanbaba Khan با سلام دوست عزیز ف . هادی توی همان صفحه هستند میتوانید نگاه کنید متشکرم
06. Januar um 21:54 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan منظورم صفحه خانباباخان است از اول تا این شماره 13 همه موجود است
06. Januar um 21:56 · Gefällt mir · 1 Person
Peymaneh Shafai هزاران لعنت با خمینی و یاران دژخیمش. قسم به خون شهدا که انتقام تک تک همه شما را خواهیم گرفت. انتقام ما همان لبخندی خواهد بود که بر لب مادر داغدار فرزندش در روز رهایی ایران عزیزمان نشیند. و روزی که ایران را گلستان کنیم.
06. Januar um 22:34 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan درود بر شما این تنها خواست و آرزوی ماست که مادران داغدارمان به روی ما و به ریش دژخیم خنده بزنند لعنت بر خمینی
06. Januar um 22:36 · Gefällt mir · 2 Personen
Mahnaz Sobhani خیلی جالب است .من که از خواندش لذت میرم .بامید روزی که ایرانمام آزاد شود بعد در شکر یازی مهمان خان بابا باشیم واز نزدیک آن مردمان مهربان را ببینیم .مرگ بر اصل ولایت فقیه , هزاران لعنت برخمینی دجال
07. Januar um 01:06 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Khanbaba Khan انشاءالله مهناز خانم گرامی مردم شکریازی خیلی مهربان و مهمانواز هستند . لعنت بر خمینی
08. Januar um 22:41 · Gefällt mir · 1 Person
Babak Amani ba salam khanbaba mibakhshid man eshtibah khandeh bodam an nivishteh ra kheli mibakhshid
11. Januar um 21:26 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Babak Amani
khanbaba shoma ki az dasti pasdar ha ferar khardeh bodi ma beceh hai zindan shenideh bodoim ve khaeli nigeran bodim ki dobareh dastgir beshi veli man be beceh ha migoftam ki nigeran na bashin khanbaba zindeh be dasti inha namiofti ve cand...Mehr anzeigen
11. Januar um 21:31 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan فدات بشم بابک عزیزم
11. Januar um 22:58 · Gefällt mir · 1 Person
Babak Amani KHAHISH MIKHONAM GORBANAT SHOMA LUTF DARID SHOMA BARAM KHELI AZIZI
11. Januar um 22:59 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Badban Badbani خانبابا عزیز سلام
من سرگذشت خانبابا قسمت دوازدهم را پیدا نمی کنم دلم نمیاد نخوانده باشم لطف کن و لینکش را بگذار مرسی و ممنون
15. Janu
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر