von Khanbaba Khan, Montag, 31. Januar 2011 um 23:02
شب شد من باز با هزار مکافات به راه ادامه دادم یک دفعه دیدم که برف و بوران ایستاد و باد نیز ایستاد من یک آتش روشن کردم خودم را گرم کردم و دوتا سنگ نازک داشتم همش آنها راتوی این مددت همراه خودم داشتم گرم میکردم وقتی که راه میرفتم یکش را به روی شانه هایم میبستم دیگری را به روی سینه ام تا گرمای آنها تمام بشی من زیاد سردم نمیشد بازسنگها را گرم کردم و دیدم که نزدیک روستای دوشوان هستم دوشوان آخرین روستای ایران است به طرف ترکیه خدا را شکر کردم و دوباره به راه افتادم ولی واقعیت نمیتوانستم راه برم صد متر راه را ساعت ها طول میکشید که من بروم پایین دوشوان یک آغل بود در آنجا خودم را پنهان کردم در واقع چند صد متر بیشتر به خاک ترکیه نمانده بود ولی من توان راه رفتن را نداشتم خلاصه باز شب شد من راه افتادم درست داشتم از پایین روستای دوشوان رد میشدم سه ماشین پاسدارها داشتند به دوشوان که در آنجا نیز پایگاه داشتند می آمدند من دیگر توان دویدن و یا تند راه رفتن را نداشتم همین جا کنار جاده دراز کشیدم یک قرص داشتم آن را به دهنم گذشتم و کلت که داشتم آماده کردم گفتم اگر ایستادند تا جای که توان دارم باهاشون درگیر میشم اگر دیدم که تیر خوردم و میخواهند دستگیرم بکنند قرصم را میخورم خلاصه هر سه ماشین آمدند رد شدند من را ندیدند دویست سیصد متر به مرز راه داشتم تا صبح خودم را به مرز رساندم یعنی آن شب تا صبح من همش میشود گفت سیصد متر راه رفتم خلاصه باز زیر یک سنگ خودم را مخفی کردم باز شب شد بالای یک تپه رفتم اولین روستای ترکیه را دیدم چراغهایش روشن بودند فکر میکنم از مرز ایران سه الی چهار کیلومتر میشد ولی من این راه را چهار شبانه روز آمدم یک شب نزدیکهای صبح بود که من به روستا رسیدم اولین خانه که به طرف ایران بود من به آن خانه رفتم سگ این خانه به من حمله میکرد ولی از خانه هیچ کسی ببیرون نمی آمد خلاصه من خودم را به دم درب خانه رساندم البته این را بگم خیلی وقت بود که من سینه خیز میرفتم خلاصه در را خودم باز کردم دیدم یک دختر جوان و یک مرد نشستند به مردی گفتم بیا منو ببر تو به آن شالی که پولها توش بودند اشاره کردم به مردی گفتم اینها همش پول است مال تو بیا منو بلند کن ببرتو مردی بلند شد اولین چیزی که به من گفت گفت زخمی هستی ؟ من گفتم نه بعد برگشت گفت چطور گرگ ها تو را نخوردند من فکر کردم که میخواهد منو بترساند من به او گفتم گرگها منو نمیخورند من هم مثل آنها توی بیابانها هستم منو میشناسند او فهمید که من حرف اونو جدی نگرفتم بر گشت به من گفت نگاه کن الان ساعت پنج صبح است ولی تمام اهالی روستا بیدارند میدونی چرا ؟ من گفتم نه بگو گفت تعدادی زیاد گرگ به روستا حمله کرده بودند تمام اهالی روستا جمع شدیم با زور گرگها را از روستا بیرون کردیم من حرفش را باورکردم خلاصه من را توی اتاق برد و درکنار بوخاری نشاند و کفشهایم را برید از پاهایم بیرون آورد از من پرسید چه میخوای بخوری من چندین روز بود که آگاهانه آب کم میخوردم یا بعضی روزها اصلأ لب به آب نمیزدم خودم میدونستم که آب بدنم تمام شده است بهش گفتم چایی میخواهم او به دخترش گفت تو به مهمان چای درست کن من برم دکتر را بیارم این مهمان را نجات تدهد من از او پرسیدم شما در این روستا دکتر دارید گفت نه یک خانمی هستش که او دکتر این روستا است او میتواند تو را از یخ زدگی نجات بدهد خلاصه آقای رفت دخترش برایم چای آمده کرد من فکر میکنم که من بیش از پنجاه استیکان چای خوردم تا آقای بیاد من خوابم برده بود خلاصه او دکتر خانم را آورده بود خانم دکتر اول پاهای من را معاینه کرده بود بعد به اون آقای گفته بود اگر میخواهی پاهای مهمانت از سرمازدگی نجات پیدا بکند تو باید توی این روستا بگردی از خانم های که بچه دختر به دنیا آورده اند شیر آن ها را بگیری من با آن شیر خمیر درست بکنم و پاهای مهمانت را به آن خمیر بگیرم چند روزی میتوانم خوبش کنم خلاصه من که بی هوش شده بودم بعد از دو روز من بیدار شدم و دیدم که هر دو پایم باند پیچی شده اند و یک خانم پیر بالا سرم ایستاده است من سلام کردم از آقای پرسیدم اسم شما چیه او گفت اسم من عزیز است من هم خودم را محمود معرفی کردم عزیز به من گفت آن دکتر که به شما میگفتم این خانم است خیلی خانم مهربانی بود اصلا ترکی بلد نبود ولی عزیز مترجم من شده بود اون مادری تنها یک دونه دندان داشت خیلی پیر بود به من گفت نترس من نمیگزارم پاهای تو را ببرند من گفتم مگه قرار است پاهایم را ببرند مادری خندید گفت نه ولی پاها که سیاه میشه اکثرأ میبرند ولی خوشبختانه پاهای تو هنوز سیاه سیاه نشده اند من چند روزی میتوانم پاهای تو را بهتر از قبل خوب خوب کنم . ادامه دار دوستان این سرگذشت من را بچه ها در داخل خواندند و رفتن از آن کوه های که من در آنها مانده بودم فیلم کشیدند و به یکی از بچه ها فرستادند او نیز به من فرستاده است من این فیلم ها را نیز توی صفحه ام میگذارم اگر خواستید دیدن کنید قربانتان ادامه دارد
- Babak AmaniSALAM KHANBABA.MAN TAZEH AZ ZINDAN AZAD SHODEH BODAM MANO DEVET KHARDEH BODAN EROSI BE ROSTAI VERDAN .DIDAM YEK NAFAR AMED PISHI MAN ISTAD VE AZ MAN PORSID KI SHOMA BARADERI KHANBABA HASTI MAN HAM GOFTAM ARE MANO BOSID GOFT KI BIYA BERIM YE...Mehr anzeigen01. Februar um 00:21 · · 2 Personen
- Masood Abooali درود بر همه مجاهدین و مبارزین راه آزادی مردم ایران و مرگ بر رژیم, لعنت بر خمینی و مرگ بر خامنه ای جلاد.......01. Februar um 02:11 · · 4 Personen
- Jamshid Angourani درود بر دوست خوب وقهرمانم علی امانی ملقب به خان بابا .مردی از سلاله ستارخان وباقرخان . ازتیر وتبار صمد ها وموسی خیابانی ها . یاشاسین01. Februar um 03:47 · · 5 Personen
- Peymaneh Shafai Yashasin Khan baba khan. Nang bar jomehoori razile akhoondi. Lanat bar khomeyni. Nange jaavedaani bar khamenehye.01. Februar um 05:41 · · 2 Personen
- Gol Ku خانبابای عزیز همینطوری مینویسی "البته من سینه خیز آمدم و پایم سیاه شده بودو..." .معلوم نیست در این مدت که تو آن را در یک خط خلاصه کرده ای بهت چه ها گذشته. یک کم بیشتر بنویس. درود بر تو و بر همه مجاهدین و مبارزین این سرزمین. بیخود نیست که از سایه تان هم میترسند...01. Februar um 05:45 · · 5 Personen
- Badban Badbani خان بابا جان این لینک فیلم برای ما فعال نیست ظاهراً فقط خودت می توانی ببینی برای من پیام ارور می دهد موفق باشی01. Februar um 10:26 · · 3 Personen
- Khanbaba Khanبا سلام گل کو خانم گرامی چه بگم راستش نمیخواهم دل دوسستانم را به درد بیارم حالا که شما میخواهید منهم میگم از ده ها بار پرت شدن از کوه ها و یا شکستن دست وسر و دنده ها ویا برداشتن دهها زخم و یا ترکیدن لبها و یا یخ زد دهها زخمم از کدام بگم من ...Mehr anzeigen01. Februar um 15:09 · · 8 Personen
- Khanbaba Khan http://www.facebook.com/vi
deo/video.php?v=1827619184 30161 01. Februar um 16:11 · · 4 Personen - Khanbaba Khan با سلام دوستان عزیزم من از تک تک شما عزیزان متشکرم فدای تک تکتان بشم . بادبان جان فیلم را در اینجا گذشتم الان میتوانی نگاه بکنی قربانت01. Februar um 16:19 · · 5 Personen
- Mahnaz Sobhani خان بابا خدا را شکر که بمقصد رسیدی و50 تا چائی هم خوردی راست میگی خیلی میچسبه بعد از چند روز راه رفتن در سرما وبوران .خدا را شکر .01. Februar um 20:54 · · 2 Personen
- Khanbaba Khanبا سلام دوستان این یک شعر بود که در آخرین نفسم که احساس میکردم دیگر دارم می میرم توی کوههای ایران و ترکیه دریک غار که یک آتش خوب روشن کرده بودم و در آنجا دو روز و یک شب ماندم در واقع خیلی کمکم کرد خواب رفته بودم توی خواب یکی از دوستان خوبم ...Mehr anzeigen01. Februar um 20:54 · · 3 Personen
- Khanbaba Khan با سلام مهناز خانم گرامی تا اینجا 38 روز شده منهای اون سه روزی که توی خانه او خانم مانده بودم01. Februar um 21:00 · · 4 Personen
- Khanbaba Khan با سلام مهناز خانم گرامی تا اینجا 38 روز شد که فرار کرده ام توی این مدت فقط سه روز در خانه اون خانمی مانده بودم بقیه تمامأ توی کوه ها بودم01. Februar um 21:04 · · 3 Personen
- Amrollah Ibrahimi هیجده قسمت از خاطرات خان بابا خان را خواندید. ولی من همین الان می خواهم قسمت های بعدی را برای چند تن از دوستان تعریف کنم. دوستان گفتند اگر همونی باشد که در قسمت نوزده می آید پس کارت عالی است. امیدوارم هر چه زودتر قسمت نوزدهم خاطرات خان بابا خان را بخوانیم و دوستان بگویند که ای والله ! بابا امرالله01. Februar um 21:04 · · 3 Personen
- Amrollah Ibrahimi خانم سبحانی گرامی لایک نزن ! بگذار قسمت نوزدهم بیاد اگر کارم درست بود بگو ای والله ! بابا امرالله ! دوست مان محمد رضا رحیمی که پایش متاسفانه در عملیات مریوان قطع شد ، همیشه می گفت ای والله بابا امرالله !01. Februar um 21:10 · · 4 Personen
- Mahnaz Sobhani خان بابا درود بر تو روز همیاری بلاخره موفق شدم چهره مهربانت را از سیمای آزادی ببینم .خیلی خوشحال شدم درود بر تو خیلی هم هنرمند هستی اون مجسمه شیر با برج آزادی وتوضیحت در باره این مجشمه بسیار عالی بود.فقط میخواهم بدانم جنس مجسمه آیا از برنج است یا جنس دیگری , آیا با دست ساختی ویا از ابزار دیگری استفاده کردی اگر ممکنه وصلاح میدانی یک مقدار توضیح بده قهرمان. سن چوخ یاشیا سان .01. Februar um 21:15 · · 2 Personen
- Khanbaba Khan دوستان عزیز این سرگذشت 24 سال پیش از رادیو مجاهد پخش میشد
بعدش 13 یا 14 سال پیش هم از سیمای مقاومت پخش شد تعدادی دوستان که الان دارند این سرگذشت را میخوانند نوارهای از سیمای مقاومت ظبت کرده اند هنوز دارند از جمله دوست خوبم علیرضا شرافتی چند بار هم بهم گفتی که هر وقت نوارها را خواستی بگو برایت بفرستم ولی متأسفانه من وقت نکردم ولی این دفعه اگر به ایتالیا رفتم نوارها را از علیرضای عزیز خواهم گرفت01. Februar um 21:16 · · 2 Personen - Khanbaba Khan با سلام مهناز خانم گرامی اون روز قرار بود که من در برنامه باشم ولی کاری پیش آمد من باید یک جای میرفتم یک مصاحبه کوتاه با سیمای آزادی داشتم این مجسمه با دست ساخته شده است یک نوع ملاتی هستش که بین گج و سیمان است مخصوص برای ساخت مجسمه است اول با آن ساختیم بعدش ریختگری شده است . قربانت مهنازخانم گرامی01. Februar um 21:21 · · 4 Personen
- Bahram Sadeghi خانبابا خان گرامی مثل همیشه دستت درد نکند میدونی وقتی سرگذشتت را میخوندم یاد یارانی افتادم که هیچ موقع نمیتونند تعریف کنند که چه به سرشان اومد و این رژیم ددمنش چه بر سر خانواده و فرزندانشان آورد و از این بابت خدا را شکر که تو خان بابا ی عزیز وجود داری که چهره این رژیم پلید را افشا کنی برات آرزوی موفقیت بیشتر و سلامتی میکنم01. Februar um 21:39 · · 4 Personen
- Gheis Khan Amani amo jan yek chizi be hame sabet shoode,ham be dost ham be doshman khe paykare mojahedin bishekhan hast....amo dost dashtam on khohaye on dashtaye sardo barfi khe peykhar mikhardi ba zarbeye bozorg be dahane akhonda yek chizi moshodam michsbidam be pahaye khastet ve zagmat khe khob mishoodi....nahlat be khomeyni02. Februar um 03:20 · · 4 Personen
- Khanbaba Khan با سلام قیس عزیزم من قربانت عزیزم خوشحالم کردی عموجان02. Februar um 20:27 · · 2 Personen
- Manijeh Eftekhari Chegini Midounid keh man hamisheh beh shoma fekr mikonam.03. Februar um 09:07 · · 1 Person
- Khanbaba Khan با سلام منیژه خانم بسیار گرامی من از لطف و انسانیت شما بسیار متشکرم درود میفرستم به شما دوست مهربانم درود بر انسانهای که در فکر دیگران هستند و شریک دردهای دیگران هستند متشکرم منیژه خانم گرامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر