زیاد طول نکشید. یعنی بعد از دو
ساعت پاسدار های شکنجه گر عرعر کنان و زوزه کشان وارد راهروی سلولها شدند و با صدای
بلند اسم مرا صدا میکردند . من بازهم جواب ندادم . شروع کردند تک تک
سلولها را بازرسی کردن تا رسیدند به سلول من و در را باز کردند به من
گفتند چرا جواب نمیدهی؟ میخواستیم آزادت کنیم! در واقع مسخره ام میکردند من میدانستم آنها مرا
سرکار گذاشته اند. من هم آنها را سرکارگذاشتم و گفتم: " اشکال ندارد که
دیر شده ولی باید به من لباس بدهید . من اینطوری نمیتوانم بروم
(لباسهایمان را پاره کرده بودند)!"خلاصه
خلاصه مرا گرفتند باز به زیر زمین
یعنی محل شکنجه بردند. وقتی که مرا به تخت میبستند هر چهار نفرشان باهم
میگفتند:" بابا خون داد". ( در اینجا لازم میدونم یاد آوری بکنم اسم من برای پاسدارها خیلی درد آور بود فرمانده خانبابا پاسدارها از سوزشان یک خان هم به اسم من اضافی کرده بودند مرا خانباباخان صدا می کردند این خان دوم را در واقع در زیر شکنجه از پاسدارهای وحشی خمینی دجال گرفتم ولا اسمم خانبابا بود نه خانباباخان)
منظورآنها برادرم بابک بود که به جای من رفته
بود شکنجه بشود ولی بعد از دو ساعت فهمیده بودند که او بابک است و من
نیستم . ( برای یاد آوری قبل از اینکه دستگیر بشیم یک روز بابک داشت از
شکنجه های که در زندان ها است تعریف میکرد من با شوخی گفتم اگر یک در صد
این شکنجه ها را بر من بدهند پدر و مادرم را نیز لو خواهم داد بعد که دستگیر شده بودیم با اینکه من مقاومت میکردم ولی این حرف من نگو ذهن بابک را گرفته است همش نگران من است ) از این خوشحال بودند که هم بابک را شکنجه کرده اند و هم مرا
میخواهند شکنجه کنند. وقتی که مرا به تخت شکنجه بستند به من گفتند: " تو
هم بابک را دوست داری؟ او تو را خیلی دوست دارد!" من راستش بابک را خیلی
دوست دارم ولی در جواب پاسدارها گفتم: " نه! من بابک را دوست ندارم .".
اینطور فکر کرده بودم که اگر بگویم او را دوست دارم شاید بابک را بیاورند
جلوی چشم من شکنجه اش کنند. به همین دلیل گفتم:" نه من بابک را دوست
ندارم و خیلی وقت هم هست باهاش حرف نمیزنم.". پاسدارها گفتند :" ولی هر
دو شما را در یک خانه دستگیر کردیم". من در جواب گفتم:" همان شب آشتی
کرده بودیم که دستگیر شدیم!".خلاصه
خلاصه بعد از چند ساعت شکنجه
دوباره مرا به سلول آوردند . من نسبت به بقیه کوچکتر بودم یعنی بابک و سرور
و سلمان هر سه تا آنجا بودند ولی نمیدانستم کدامشان زنده هستند. جای
وحشتناکی بود. توی همان حیاط کوچک بچه ها را اعدام میکردند . از طرف دیگر
من که هیچی نمیگفتم آنها نیز شکنجه میکردند. . من از دوطرف نگران بودم
یکی اینکه موقع دستگیریمان چیزهایی از سازمان در خانه ما بود و مسئول آنها
من بودم. من نمیدانستم آیا آنها به دست پاسدارها افتاده یا نه.
پاسدارها می آمدند با مشخصات کامل به من میگفتند این چیزها را از خانه
شما گرفتیم .من فقط میگفتم اگر گرفتید بیاورید. ببینم پاسدارها حرف بریده
ها را میزدند. یعنی چیزهای که بریده ها لو داده بودند میگفتند. نگو هیچ چیزی نتوانستند ازخانه بدست بیاورند . همان شب اول که من و برادرم بابک را دستگیرکردند
زن برادرم یعنی زن بابک با دوتا بچه کوچک که داشت خبر را همان شب از سلماس
به شکریازی به پدرم رسانده بود. پدرم آدم آگاهی بود. خیلی افتاده و روشن
فکر بود . من هر چه داشتم همان شب برده بود زیر خاک پنهان کرده بود بعد
از این جا بجای پاسدارها به آن خانه ریخته بودند و هیچی به دست نیاورده
بودند. البته این را باید بگویم که شهناز همسر برادرم مرا نجات داده بود اگر او خبر نبرده بود خیلی چیزها بدست پاسدارها می افتاد .
خلاصه نگرانی دوم از بابک و از سرور و از سلمان بود. یعنی به خودم میگفتم
ممکن است این چیزهایی که بریده ها لو داده اند را از طرف من به آنها
بگویند وادعا کنند که خانبابا خان اینها را به ما داده و آنها را فریب
بدهند و از آنها حرف بکشند... آنها را گول بزنند و اونها نیز چیزی بگویند.
این افکار ذهنم را خیلی مشغول کرده بود . ولی خوب پاسدارها می زدند و می
سوزاندند و می شکاندند و..... و من چیزی نمیگفتم. بعد با خودم نشست
میگذاشتم به خودم میگفتم توکه اینقدر مقاومت میکنی پس چرا نگران سلمان و
بابک و سرور هستی؟ آنها که از تو دنیا دیده تر و مقاومترند! با این
جمعبندی خودم را کمی راحت میکردم و به این سه یارم ایمان می آوردم که این
ها از من هیچ جیزی نگفته و نخواهند گفت . چون اگر چیزی گفته بودند تاحالا
باید با من روبرو میکردند. برای شکستن من باید این کار را میکردند. وقتی که
هیچ کدام این سه نفر را روبروی من نمیآورند پس معلوم است که آنها نیز
جانانه دارند مقاومت میکنند.
این جمعبندی خیلی کمکم میکرد.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر