در اینجا یادم نرفته بگم خانم بابک که با کمک بابک موقع آمدن پاسدارها موفق به فرار شده بود همان شب از سلماس به شکریازی رفته بود و خبر دستگیری ما را به پدرم گفته بود و پدرم تمام وسایل های که مربوط به سازمان بودند همه را برده بود توی باغ زیر خاک کرده بود . بنده را به تخت شکنجه بستند. یک نفر روی
سرم نشسته بود. دو نفر روی شانه هایم کابل می زدند و دو نفر دیگر نیز
همزمان به زیر پاهایم کابل می زدند. تنها چیزی که از من می پرسیدند این
بود که بگو خانه های مجاهدین کجا هست. ( این بخاطر این بود که من نظامی
کار یعنی یک فرمانده لو رفته بودم ولی باز باید بگم من هیچ کاره بودم)و
خلاصه شکنجه گرها تنها دنبال این
بودند که چندین خانه تیمی مجاهدین را من لو بدهم ولی من که اگر بمیرم هم خانه مجاهد لو نمیدهم
و برایم این خیلی مهم بود که تازه مجاهد خلق را از وحشی گری اینها شناختم که اینها این قدر از او ترس و واهمه
داشتند من همان اولین شکنجه را که دیدم تصمیم گرفتم هیچی نگم. فقط میگفتم
من هیچکاره هستم. چون اگر کوچک ترین هواداری را هم قبول میکردم کار خراب میشد . ولی اونها که باور نمیکردند . من بی گناه را شکنجه
میکردند. ناگفته نماند که از تهران یک عده شکنجه گر مخصوص نیز آورده
بودند که ما را شکنجه میکردند و فکر میکردند تمام خانه های مجاهدین را در آذربایجان از ما خواهند گرفت ولی ولی حلقه زنجیر که راه افتاده بود با دستگیری سرور و بابک و من همینجا قطع شد دماغ سوخته ماندند . اسم سرتیم هایشان یکی حاجی حمید بود و
دیگری مصطفی. خیلی بی رحم بودند.
چند روز ما را درشکنجه گاه سلماس
شکنجه کردند. در آنجا یک پاسدار بود به اسم میکائیل طایفه ا ی . او تازه
دوره شکنجه گری میدید. همان روزهای اول برید. داد میزد و میگفت : "من
دیوانه شدم. بیشتر از این نمیتوانم در اینجا بمانم." ما صدای این پاسدار
را میشنیدیم . او می آمد به ما میگفت:" شماها ده لی های کوراوغلو هستید .
ما شماها را به بند کشیدیم . کوراوغلو میاد شما ها را آزاد میکند . "و
در ادبیات آذربایجان کوراوغلو یک
مبارز است و یارانش را ده لی خطاب میکنند . ما از این حرفهای این پاسدار
روحیه میگرفتیم چون با داستان کوراوغلو آشنا بودیم . بعد از مددتی
شکنجه کردن در سلماس من و سرور و بابک را به ارومیه بردند بقیه بچه ها باز در سلماس نگهداشتند . در آنجا نیز
شکنجه های حیوانی ادامه داشت خیلی وحشی تر از سلماس بود. ( یک پاسدار به
اسم (اسم علی) در آنجا بود او هفت تا فرزند داشت و میگفت میترسم بچه هایم را
به مدرسه بفرستم برند درس بخوانند منافق بشوند )و
خلاصه مدت زیادی ما را در شکنجه گاه
ارومیه شکنجه میکردند آن جای که ما را شکنجه میکردند محل ساواک بود خیلی
جای وحشتناک بود سلول هایش تنگ بودند یعنی دو نفر در آن به زور جا
میگرفتند. درب سلول به توی سلول باز میشد و روی درب یک دریچه ی کوچک بود و
بالای آن یک پنچره خیلی کوچک قرار داشت . وقتی که شکنجه میشدیم من خودم
احساس میکردم از دهنم آتش میزند به بیرون( و خیلی بچه ها خون بالا می آوردند ولی مقاومت میکردند هم بابک و هم سرور هر دو خون بالا می آوردند ). آنقدر تشنه میشدم که اگر یک
قطره آب بهم میدادند که نمیدادند دنیایی نیرو میگرفتم.
وقتی که مرا از زیر شکنجه بر
میگرداندند پاهایم را اینطرف و آنطرف سلول میگذاشتم و میرفتم بالا هوای
تازه میخوردم و صدای خروسها را میشنیدم و خلاصه خودم را کمی با آن هوا شارژ
میکردم . در آنجا شکنجه گرها اسم اسیر ها را بلند میخواندند زندانی باید به درش
میکوبید تا آنها بیایند و ببرندش زیرشکنجه . یک روز من را تازه از زیر
شکنجه آورده بودند دوباره پست بعدی شکنجه گرها آمده بودند من را صدا کردند.
من به خودم گفتم بگذار جانشان بالا بیاد در را نمیزنم که بیایند ببرند
شکنجه ام کنند .
آنها هم همانطور داد میزدند و من را صدا میکردند. یک دفعه یک نفر درش را زد بجای من او را . بردند زیر شکنجه!
من فهمیدم یکی از بچه ها بجای من رفت زیر شکنجه ولی نمیدانستم کی بود.ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر