خلاصه بعد از چند سال نگو اینها به خانواده گفتند ضمانت بیاورید خابابا
را آزاد کنیم بعد خانواده صمانت بردند آزادی من را گرفتند شب بود اسم من و
حیدرعلی دهقان که از بچه های فدائی بود خواندند حیدر علی دهقان محکوم به
اعدام بود ولی شایعه بود که من را آزاد میخواهند بکنند باهم خواندن اسم من و
حیدر علی دهقان کمی شک بر انداز بود خلاصه نگو من آزادم و حیدرعلی دهقان
را نیز برای اعدام میبرند تا دم درب آخر آمدیم یک افسر پلیس بود به من گفت
تو آزاد هستی و قوم و خویشت دم درب بیرون منتظرت هستند او راست میگفت چون
کمی به مجاهدین سمپاتی داشد پشت در آخر دستهای حیدرعلی دهقان را دستبند
زدند هم حیدرعلی فهمیده بود به اعدام میبرند و هم من وقتی که از در بیرون
آمدیم یک ماشین منتظر بردن حیدرعلی به محل اعدام ایستاده بود منو حیدرعلی
همدیگر را بغل گرفتیم و بوسیدیم تعداد زیادی فامیلهایم که آمده بودند من را
ببرند هم منو میبوسیدند و هم حیدرعلی را در اینجا بود که پاسدارها عصبانی
شدند حیدرعلی را با زور سوار ماشین مرگ کردند واو را بردند من همانطور
داشتم از پشت ماشین که او را میبرد نگاه میکردم از زندان ارومیه تا شکریازی
نزدیک به 150 کیلو متر است من اصلأ نفهمیدم که چطور به شکریازی رسیدیم
بعدأ فامیلهایم به من گفتند توی راه هیچ حرفی نزدی و هیچی نگفتی ما فکر
میکردیم شوکه شده ای بله راستش شوکه بودم چون حیدرعلی را آخرین نفر من بودم
بغل گرفته بودم و او نیز مرا انگار که اصلأ نمیخواست از من جدا شود با زور
کشیدند و بردند . وقتی به شکرایازی رسیدیم تمام اهالی شکریازی تا یکی دو
کیلومتر به پیشواز من آمده بودند و یک شادی بسیار بزرگی بود شب دیر وقت بود
به شکریازی رسیدیم تا نزدیک های صبح با دوستان نشستیم صحبت کردیم و
صبح
همان روز با تعدادی دوستان به سر مزار پدرم رفتیم بعدش ده پنزده روز هر
روز صدها نفر به دیدنم می آمدند وخیلی ها بودند که گوسفند می آوردند که
برای مهمانها سر می بریدند و غذا درست میکردند یا دوستانی بودند که چندین
صندوق میوه می آوردن خلاصه دو هفته بعد خودم را باید به سپاه معروفی میکرد.
همان
سپاه که ما را دستگیر کرده بود منظورم همان شکنجه گاه است . در آنجا شکنجه
میکردند وقتی که وارد سپاه شدم
واقعیتش از خودم خوشم نه آمد با پای خودم رفتم توی جای که من و دوستانم را
در آنجا شکنجه میکردند خلاصه یکی از همان شکنجه گرها آمد با من صحبت کرد و
گفت درستی که تو را آزادکرده ایم ولی هر دو روزی یک بار باید به اینجا
بیایی
برای معروفی و اگر یک وقت خواستی و یا جای رفتی باید قبل از رفتنت به ما
بگوی ما
در جریان باشیم اگر به ما اطلاع نداده بروی دستگیر بشی باید به زندان
برگردی و
این دفعه برایت خیلی سخت خواهد شد خلاصه من دیدم این آزادی نیز خودش یک نوع
زندان است ولی خوب هنوز تازه آزاد شده بودم و خانواده ام از هم پاشیده
بود واز طرف دیگر برادرم زیر اعدام بود و اصلا خانمش خبری نبود جای
نامعلوم برده بودند
خلاصه من یک جورهای خودم را قانع کردم که باشی ببینیم چه میشه( این را
نیز بگویم همان موقع که من را آزاد کردند بچه ها به من گفتند مواظب خودت
باش اینها در بیرون تو را در زیرنظرخواهند داشت اینهمه اتهام که به تو زدند
اینها دنبال این خواهند بود که تو به سازمان وصل بشی و بعد هم تو را و هم
آن فرد و یا محل را خواهند گرفت ) چند ماه من
برای معروفی میرفتم بعضی وقتها در خیابان داشتم راه می رفتم دوستانم که من
را میشناختند بجای سلام به من میگفتند مواظب باش که پاسدارها دارند تو را
تعقیب میکنند من خودم نیز میدانستم که اونها دنبال من هستند خلاصه یک روزی
رفتم برای معروفی دیگر نگذاشتند بر گردم یک مدتی دوباره در زیرضربات بودم
باز هیچی بدستشان نه افتاده بود فقط میخواستند من اعتراف بکنم ولی من که
اهل اعتراف نبودم یک ( این بار خیلی وحشی تر از قبل شکنجه ام میکردند انگار
میخواستند یا در زیر شکنجه بمیرم و یا اینکه سرخی از آن وسایل که لو رفته
بود بدست بیاورند ) روز از خوی به سلماس آوردنم شکنجه گاه سلماس در وسط
شهر بود یعنی در میدان مرکزی شهر بود در کنارساختمان شهرداری و فرمانداری
بود چون اون محل مرکز آموزش و پرورش بود پاسدارها گرفته بودند و کرده بودند
شکنجه گاه . درب اصلی ساختمان درست به خیابان باز میشد و هر کسی از خیابان
رد
میشد تا ته همه جای ساختمان را میتوانست ببیند بعد پاسدارها آورده بودند یک
اتاقک کوچک توی ساختمان یعنی دم درب ورودی درست کرده بودند که ملت فقط آن
اتاقک را ببیند در دم در نیز دوتا پاسدار میگذاشتند اون دوتا پاسدار اصلأ
نمیدونستند که توی این ساختمان چه خبره از بیرون می آمدند فقط برای پست
دادن در دم در ورودی البته بیرون می ایستادند از این پاسدارهای که اول
انقلاب پاسدار شده بودند هیچ حالیشان نبود . خلاصه من را در همان اتاقک
نشاندند و پاسداری که مرا آورده بود میخواست به این پاسدارها تحویل بدهد
رفته بود توی
ساختمان من نیز بلند شدم کیف بغلی پاسدار که روی میز گذاشته بود برداشتم (
این کیف را برای عادی زسازی برداشتم که پاسدارهای دم درب فکر بکنند من هم
بازجو هستم همانطور هم شد) و به بیرون رفتم بیرون
ساختمان از وسط آن دوپاسدار که دم درب ورودی بودند رد شدم
حتی سلامم کردند البته نا گفته نماند اون پاسدارها را از ده هات می آوردند
اصلأ حالیشون نبود که کی میاد و کی میره . آن زمانهم که برای معروفی
میرفتم اصلأ آنها چیزی نمیگفتم میرفتم تو بعدش از تهران و اصفهان و از
جاهای
دیگر نیز آنقدر شکنجه گر می آمدند که به اونجا دیگه هر کسی ریش داشت اون
نگهبانها فکر میکردند پاسدار هستش من چند قدم نرفته بودم یکی از آشناهایم
را دید من بهش اشاره کردم که نگهدار او فهمید چون میدونست که من دوباره
دستگیرشده ام مرا سوار کرد واز اون محل دور کرد همان شب من خودم را به
شکریازی رساندم و چند ماه در شکریازی ماندم بهار شد من به مادرم و به خانم و
به عمویم گفتم میخواهم به کوه های بروم (جژنی یک منطقه است با کوه و
دشتش و باغهایش مال خود ما است یعنی ما خورده مالیک بودیم آن منطقه را 140
سال پیش بابا بزرگ ما با اربابها و آن زمان درگیر شده بود بهش یک
منطقه داده بودند این خودش نیز یک داستان جداگانه دارد بماند انشاءالله
در آینده
برایتان خواهم نوشت . یک قسمت آن زمین ها همان جژنی کندی بود توش چند نوع
معدن بود گج و آهک و نمک و سنگهای دیگر تا انقلاب نیز در دست ما بودند بعد
از انقلاب خمینی آمد از ما گرفت بعدش یک کارخانه بزرگ در همان جا زد به اسم
مستضفین خلاصه عمویم گفت خوبی برو مادرم گفت برو ولی خانم گفت منهم میام
بعد دوتا پسر بابک نیز ویس و قیس گفتند ما هم میایم چون اون بچه ها از
پاسدارها خیلی میترسیدند و خیلی اذیتشان کرده بودند بچه بودند فکرمیکردند
که عمویشان
قوی ترین مرد عالم است در پیش من خیلی راحت بودند خلاصه ما زدیم به کوه یک
زندگی کوهستانی را شروع کردیم در آنجا ما بالای یک تپه را صاف کرده بودیم
بیدون در و دیوار در همان جا زندگی میکردیم هر چند روزی دوستان برایمان
خورد و خوراک می آوردند از طرف دیگر خودم هر روز به شکار میرفتم چون
بعضأ برای خوردن هیچی نداشتیم بخاطر آن میرفتم شکار میکردم می آوردم بچه ها
میخوردند این دوتا بچه یعنی ویس و قیس به خوردن گشت شکارخیلی آدت کرده
بودند ویس حتی استخوانها راهم میخورد درست مثل بچه شیر میخوردند و می رفتند
زیر صخره ی و یا درختی یک جای خونک پیدا میکردند می خوابیدند بعضی وقتها
من از شکار می آمدم از خانم می پرسیدم بچه ها کجایند میگفت چه بدانم که
کجا هستند و سایه کدام سنگ و یا درخت پیدا کردند خوابیدند یک سود میزدم
هریکی از یک طرف بلند میشدند می
آمدند اول درست مثل بچه شیرها شروع میکردند با اون حیوانی که شکار کرده
بودم بازی میکردند بعد آتش روشن میکردم کباب میکردند میخوردند و واقعأ نئشه
میشدند باز میزدند به کوه میرفتند برای خودشان میگشتند بعضأ من دیر وقت می
آمدم می دیدم که خانم با قیس تنها هستند می پرسید ویس کجا هستش خانم میگفت
قیس را کتک زده از ترس تو رفته اون بالای کوه از اونجا داد میزنه میگه من
قاچاق هستم امشب در کوه میمانم بعد من صدایش میزدم در تاریکی شب ویس
کجاهستی بیا من آمدم بابا بیا کلی شکار کردم (ناگفته نماند که این بچه ها
به من بابا میگفتند و به خانم ماما میگفتند ) خلاصه به ویس قول میدادم که
من باتو
کار ندارم بیا این را هم بگم من هیچ وقت بچه را کتک نزدم و از این فرارهای
ویس نیز خوشم می آمد . در این قسمت اسم از مادرم بردم میخواهم کمی از شجاعت
مادرم نیز بنویسم مادرم یک زن بی سواد بود ولی خیلی زن شجاعی بود آن موقع
که ما در زندان بودیم چندین بار با پاسدارها و حاکم شرع و دادستان درگیر
شده بود یک کینه عمیقی به تمامیت رژیم خمینی پلید داشت آنطور که شنیدم یک
روز ویس و قیس همراهش بودند و این بچه ها لباس چریکی پوشیده بودند و تفنگ و
کلت اسباب بازی به کمریشان بسته بودند توی خیابان یک آخوند میاد دستش را
به سر بچه ها میکشد و میگوید اینها سربازان امامند مادرم یک کشیده به گوش
آخوندی میزند و میگوید اونها بچه های مجاهدین هستند تو با اون دست کثیفت
اونها را مردارنکن و داد میزند ای مردم بیاید این آخوندی بچه های منو کثیف
کرد کلی ملت جمع میشوند و از مادرحمایت میکنند باز یک روز در دادگاه
انقلاب خوی کفشش را درمیاورد به حاکم شرع پرت میکند بعد از آن حاکم شرع
دستور میدهد که دیگر این زن را راه ندهید تو بیاید این بار حتمأ با خودش
نارنجک میاورد.... خلاصه یادش بخیر خیلی درد کشید در قسمت های دیگر نیز
اشاره خواهم کرد ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر