این عکس از شکریازی و درست اون کوه که من بهش پناه بردم است |
و در شکریازی در همه ای خانه ها
بروی من
باز بود درخانه خودمان نمیماندم هر روبز در یک خانه میماندم یک پسری بود به
اسم یوسف این یوسف از فامیلهای ما بود او میدونست که من ضد رژیم هستم و
قاچاق هستم هر
ماشینی غریبه به شکریازی می آمد یوسف آن را چک میکرد و خبرش را به من
میرساند انگار که بو میگرفت که من کجا هستم درست می آمد همانجا یعنی همان
خانه که من توش بودم یوسف به من میگفت (خان عمو) میرفت از جلوی دکان
جوشکارها آهن های تیز را جمع میکرد می برد زیر چرخ ماشین های پاسدارها
میگذاشت و پنچرشان میکرد و خبرش را به من می آورد (یوسف پارسال فوت کرد
خدا رحمتش کند وقتی که شنیدم خیلی ناراحت شدم لعنت بر خمینی) خلاصه وسط
زمستان بود در یک خانه بودم که چند نفر نیز پیشم بودند پنج دی ماه 1365
بود بعد ازظهر من داشتم صدای مجاهد را گوش میکردم با صدای دل نشین برادرم
مسعود کلانی پخش میشد . نگو یک نفر عمویم را لو داده است که وسائیلهای
خانبابا را پدرش به عموش تحویل داده است پاسدارها عمویم را دستگیر کرده اند
و کلی بهش شلاق زده اند و هر چه بود ازعمویم گرفته اند ولی عمویم گفته که
همه ی اینها مال من است ربطه به خانبابا ندارد خلاصه پاسدارها بو برده
بودند که من در شکریازی هستم ولی نمیدونستند که کجا و کدام خانه میمانم
آنها که دیده بودند میگفتند پاسدارهای بیشرم و خمینی صفت عمویم را میزدند
این پیر مرد به زمین می افتاد و بلند میشد به پاسداری میگفت بزن شهیدم کنید
هرکسی در دست شماها کشته شود شهید است خلاصه جای که بودم خانمم به آنجا آمد
و گفت فکرمیکنم که بچه میخواد به دنیا بیاد یک دردهای دارم هنوز حرفمان
تمام نشده بود
یک پسربچه آمد و گفت در دم درب حیاط پاسدارها ایستاده اند تو را میپرسند
خانم دوید به طرف در و من نیز بالای دیوار پریدم بعد خانمم به من
گفت از لای در دیدم همان پاسدارهای شکنجه گرهستند من از بالای دیوار به
پائین آمدم و با
خانم خداحاظی کردم وبه اوقول دادم که اگر زنده ماندم باز همدیگر را خواهیم
دید بعد به پشت بام پریدم ولی همه جا را پاسدارها گرفته بودند و به من ایست
دادند درواقع من محاصره کامل پاسدارها افتاده بودم خلاصه من دستهایم را
بالا بردم که اونها فکرکردند من دارم تسلیم میشم ولی من بخاطر تسلیم شدن
دستهایم را بالا نبرده بودم میخواستم به لبه پوشت بام برسم و از آنجا خودم
را از بالای بام به پشت به اندازم خانه دوطباقه بود و پشتش یک کوچه باریک
بود خودم را انداختم و به طرف کوه
دویدم وسط کوه و آن نکته که من محاصره شده بودم یک نفراز اهالی شکریازی
جلوی من را گرفت و گفت چه شده همه جا پاسدار هست من بهش گفتم مثل اینکه
میخواهند منو دستگیر کنند او در خانه اش را باز کرد و گفت الان ته این کوچه
پاسدارها هستند بیا خانه ما کمی تاریک بشود بعد بزن بکوه. بعد گفت الان من
میروم برایت خبر بیاورم من هرچه به او گفتم اگر بدانند که من در خانه
تو هستم به خانواده تو هم رحم نخواهند کرد بگذار من برم ولی او قبول نکرد .
گفت من باید به قهوه خانه بروم تا ببینم که چرا اینقدر پاسدار به اینجا
ریختند
من قبول کردم و به خانه آن مرد شریف رفتم مادرش و خانمش و خواهرش هرسه مثل
پروانه به دور من می چرخیدند خلاصه زیاد طول نکشید این آقای برگشت و گفت
میگویند از عمویت خیلی چیزها گرفتند و خیلی هم اذیتش کردند و زدند ولی
عمویت یکی از پسران خودش را فرستاده است که به تو خبر بدهد او همزمان با
پاسدارها به اینجا رسیده است و نتوانستی به تو خبر برساند خلاصه من
فهمیدم که چه شده است و چه ها به دست پاسدارها افتاده است با اهل این خانه
خدا حافظی کردم هوا هم تاریک شده بود خودم را به سینه کوه شکریازی به اسم
بویوکیال زدم ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر