با سلام به حضور تمام دوستانم. من به در خواست دوستانم تصمیم گرفتم خلاصه ی سرگذشتم را بنویسم امیدوارم که مورد قبولتان باشد .
من در یک خانواده روستایی به دنیا آمدم در روستایی به نام شکریازی از
روستاهای سلماس در آذربایجان غربی. شهرک هم میشود گفت . یعنی آن موقع
شکریازی مدرسه راهنمایی داشت. درمانگاه وحمام عمومی داشت. شهرک زیبایی
بود . مردمان شکریازی انسانهای مهربانی بودند و همدیگر را خیلی دوست
داشتند. مثل اینکه همه باهمدیگر فامیل بودند. مردم در تمام شادیها و غم
ها ی یکدیگر شریک بودند .تصویری از شکریازی
من از جوانی مشغول کار ساختمانی شدم.
یعنی 17 سال داشتم که صاحب شرکت ساختمان سازی شدم . در سال 1356 در چند
شهر کار ساختمانی داشتم . از جمله کارهایم ساتخمانهای پنج طبقه در
ارومیه روبروی پلیس راه مهاباد بود که خانه های سازمانی بودند . در سلماس
سالن ورزشی سرپوشیده و ساختمان پست و در بازرگان نیز ساختمانهای خانه
های سازمانی از پروه؛ های اجرایی شرکت من بودند. . تمامأ پروژه ها توسط
بچه های شکریازی انجام می شد. پولی زیادی به دست می آوردم و میتوانستم
به همه کمک کنم. حدودأ برای 30 دختر و پسر عروسی گرفتم و تمام خرجشان را
من میدادم . به فقیرها کمک میکردم خلاصه اصلأ از سیاست چیزی نمیدانستم .
یکی از برادران بزرگترم با مجاهدین بود. یک روز که حقوق کارگرها را
میدادم برادرم به من گفت دوبله بده. من از او سئوال کردم چرا؟ او در جواب
گفت اگر این کارگرها کار نکنند تو چطور میتوانی این همه پول داشته باشی؟
خلاصه پول کارگرها را آن ماه دو برابر دادیم. هر کارگری میخواست به مرخصی
برود بهش پول میدادم. همه مرا مهندس صدا میکردند یعنی فکرمیکردند من یک
مهندس هستم ولی در واقع فقط کارم گرفته بود و خودم نیز کمی زرنگ بودم و
توانسته بودم کار کردن بانقشه را یاد بگیرم..
در هنگام دستگیری
پاسدارها از من مدرک مهندسی میخواستند من هم میگفتم من مهندس نیستم و آنها
فکر میکردند من مقاومت میکنم رفته بودند از شوهرخواهرم پرسیده بودند
خانبابا چه مدرک تحصیلی دارد؟ اوگفته بود فکرمیکنم لیسانس دارد! باسدارها
آمدند به من گفتند دامادتان چطور آدمی است ؟ من گفتم خیلی آقاست! خیلی آدم
خوبی است. یکی از پاسدارها گفت او میگوید شما لیسانس هستید بلافاصله
گفتم او غلط میکند! خلاصه خود پاسدار شکنجه گر نیز خندید و گفت تازه تعریفش میکردی
چه شد یک دفعه اینطور گفتید؟
خلاصه در آن زمام با درآمد خوبی که
داشتم سعی میکردم به همه کمک کنم. برای خانواده های فقیر گشت و قند و آرد
و وسایل دیگر میخریدم . .. پدرم به من میگفت تو بیشتر از یک جوان شبیه یک
بابا و یا پدر هستی . پدرم انسان بسیار آگاهی بود و ما را خیلی دوست داشت
. ما هم متقابلا همچنین او را خیلی دوست داشتیم. پدرم مورد احترام همه
بود .و او مسعود را خیلی دوست داشت میگفت تنها مردی است به خمینی میگوید دجال مسعود راست میگوید خمینی یک دجال بیش نیست.
یک روز برادرم به من گفت میخواهی باهم جایی برویم؟ پرسیدم
کجا؟ گفت من با دوستانم در یک خانه نشست دارم. بیا باهم بریم. نشست در
شهر ارومیه بود. ما باهم رفتیم. در آن خانه برای اولین بار انسانهایی را
دیدم که با دیگران خیلی فرق داشتند. وقتی یکی صحبت میکرد. همه گوش
میکردند و به همدیگر احترام بالایی میگذاشتند. من خیلی خوشم آمد به برادرم
گفتم هر وقت خواستی به پیش دوستات بری من هم را ببر.
از آن زمان
به بعد من هم وارد جمع دوستان برادرم شدم . آنها مجاهدین بودند . به جز من
همه میدانستند چکار میکنند . من نیز رفته رفته با قوانین آنها آشنا شدم
خیلی افتخار میکردم . هر روزی که میگذاشت علاقه ام نسبت به آنها بیشتر
میشد. هر چه در توان داشتم کمک میکردم و خیلی هم دوست داشتم که از من کمک
بگیرند .
در سال 1356 به هواداری مجاهدین درآمدم. از آن بعد تا به امروز هوادار مجاهدین هستم و افتخار هم میکنم.
بعد
از انقلاب تمام وقت شدم. و بچه ها را به کوه نوردی و آموزشهای رزمی به کوه ها میبردم در واقع میلیشیا ها را یادشان بخیر خیلی هایشان شهید شدند سلمان قاسمی شکریازی از خود شکریازی فرمانده زبردستی بود یادش بخیر اسماعیل زنجانی زاده از سلماس اسطره مقاومت بود ناصر بدری ازسلماس یادش بخیر مجاهد خستگی ناپذیری بود رجب اختیار دوست یکی از مقاوم ترین مجاهدان در زیر شکنجه بود و یعقوب بدری قهرمان کشتی دو استان بود آذربایجان غربی و شرقی وقتی که یعقوب بعد از انقلاب قهرمان آذربایجان غربی شده بود قرار بود با قهرمان آذربایجان شرقی در تبریز کشتی بگیرد و ما نیز تعداد زیادی با بچه های هوادار یعقوب را همراهی میکردیم در تبریز کشتی را با قهرمان تبریز شروع کرد و قهرمان تبریز پایش لیز خورد به زمین افتاد یعقوب کنار کشید و بعد دست قهرمان تبریز را گرفت از زمین بلندش کرد و زانو بند خودش را در آورد به زانوی او که زخمی شده بود انداخت خلاصه یعقوب کشتی را برد تمام خبرنگارها به سر یعقوب ریختند و ازش سئوال کردند که چرا از آن فرصت طلایی که پیش آمده استفاده نکرد یعقوب با یک کلام گفت من فرصت طلب نیستم ( آن موقع ما به خمینی دجال فرصت طلب می گفتیم ) بعد از این پاسخ یعقوب تمام حاضرین به یعقوب دست زدند بله یعقوب هم شهید شد اعدامش کردند. تصویر از رژه میلیشیا
دیگر شرکت را کنار گذاشتم. همه ی وسایلمان را
جمع کردیم . یک کارگاه بزرگ در سلماس راه انداختم دراین کارگاه نیز بچه های سازمان می آمدند آموزش های لازم را میدیدند. که البته بعد از سال 1360
همه ی آنها از طرف رژیم مصادره شدند من نیز یک مدت با بچه ها بودم یک مدت کوتاه نیز مخفی بودم و بعد
دستگیرشدم شکنجه ها بسیار وحشی و بی رحمانه بود یک تعداد که توان مقاومت را نداشتند بریده بودند و یک چیزهای از من میدونستند پاسدارها آنها را میآوردند با من روبرو میکردند آنها نیز خوب مجاهد نبودند هوادارهای بودند که چیزهای از من میدونستند روبروی من می ایستادند و میگفتند این یک
فرمانده است . اما من که وحشی گری پاسدارها را دیدم در درون خودم تصمیم گرفتم هیچی نگویم و تا آخر نیز نتوانستند فرمانده بودند من را ثابت بکنند .ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر