و بعد در همانجان تصمیم گرفتم که همان شب به
طرف مرز ترکیه بروم توی باغهای شکریازی یعنی یک قسمت باغ دارد که مردم
آنجا را دره باغچه مینامند از پوشت باغهای انگور در سینه همان کوهها به
طرف دره باغچه می آمدم و هدفم این بود که از دره باغچه رد بشم و
از زیر راه آهن رد بشم به بی راهی بزنم و با خیال راحت تا جاده خوی سلماس
برم و بعد از آن نیز یک روستا که نزدیک مرز ایران و ترکیه بود بروم در آن
روستا دایی هایم زندگی میکردند خلاصه وقتی که از باغها به بیرون آمدم همه
جا برف بود و یک طوفانی خیلی شدیدی بود که نگو پاسدارها در همان جا زیر پل کمین گذشته اند حدودأ صد . صدو پنجاه متر به پل مانده بود یک دفعه چیزی را در زیر
پل دیدم مثل اینکه یک چیز حرکت کرد و یا جا بجا شد وقتی که این را دیدم
درست به آنجا میرفتم کمی راهم را کج کردم یعنی باز به طرف کوه نگو پاسدارها
در آنجا نیز برایم کمین گذشته اند اونها نیز فهمیدند که من اونها را دیدم دوباره ایست دادند من نیز مرگ بر خمینی و درود بر رجوی گفتم خودم را به
باغها زدم بعدش نیز به کوه پوشت دره باغچه اونها شروع به تیراندازی
کردند یعنی رگبارهای خیلی سنگین ولی به من نخورد تیرها در همه جا میخوردند و
من آنها را میدیدم ولی در سایه دیوارهای باغها توانستم خودم را باز
نجات بدهم وقتی که بالای کوه رسیدم آنها هنوز داشتند تیراندازی میکردند
ولی من دیگر مطمئن بودم که اونها رد مرا گم کرده اند اون بالای کوه
ایستاده بودم سرو صدای پاسدارها را گوش میکردم به همدیگر میگفتند صد در صد
تیر خورده است خوب نگاه کنید که حتمأ اینجاها افتاده است یکی میگفت من خودم
زدم خلاصه یک دفعه من با صدای بلند مرگ بر خمینی گفتم و باز اونها شروع به
تیراندازی کردند من نیز تصمیم را عوض کردم و فهمیدم که اینها همه جا را
گرفتند نباید الان به طرف مرز ترکیه بروم . ما در شمال شکریازی یک
سر زمینی داریم بنام داشبولاغ زمستانها راهش بسته میشود یعنی بر اثر زیاد
بودن برف ماشین نمیتواند به آن منطقه برود داشبولاغ (یک چشمه است که از
سنگ میجوشد به خاطر آن اسم آن منطقه را داشبولاغ گذشتند کوه های بزرگ و با
صفای دارد و چندین غار نیز دارد من از دره باغچه که از دست پاسدارها در رفته
بودم تصمیم گرفتم به داشبولاغ بروم در واقع خلاف سمت ترکیه این هم بخاطر
این بود که فهمیدم اینها الان طرف مرز را گرفتند و آنطرفها دنبالم
خواهند بود بخصوص که داشتم به سمت ترکیه میرفتم به کمینشان افتادم به خودم
گفتم که برم توی کوههای داشبولاغ بعدش ببینیم چه میشه و ردم را گم کنم از دره باغچه تا
داشبولاغ فکر میکنم 15 کیلومتر راه بود من همه این راه را در آن شب بورانی
سرد شاید بالای بیست درجه سرمای زیر صفر بود ولی من که نمیخواستم تسلیم بشم و یا
دستگیر بشم میخواستم به پاسدارها بفهمانم که اگر بدانم که پاسدارها
دنبالم هستند نمیتوانند براحتی دستگیرم کنند خلاصه نزدیک های صبح
بود به داشبولاغ رسیدم در داشبولاغ در وسط ملک ما یک غار کوچکی هستش همه
ای آن را ده لیک داش مینامند هر چه قدر برف و باران اینها بیاد اونجا خشک
هستش اول از کوه کلی درختهای خشک شده جمع کردم و بردم یک آتش خوبی درست
کردم و تمام لباسهایم را خشک کردم و دوباره به تن کردم و گرفتم در آنجا
خوابیدم ولی آتش تمام شده بود سردم شد از خواب بیدار شدم و کمی فکر کردم که
چه کار کنم چون خیلی سرد بود و هیچی برای خوردن نداشتم و لباسم کم بود و ازطرف دیگر نگران خانمم بودم چه شده آیا تو زندان است و یا تو بیمارستان این سرزمین داشبولاغ شمال افتاده است آفتاب کمی میخورد و یک باد بسیار سرد در منطقه ما این باد را خوی یلی مینامند خیلی اذیتم میکرد خلاصه تصمیم گرفتم جایم را عوض کنم و به کوه های جنوب بروم یک کوه هستش به اسم ساری داش اونجا نیز جای امن بود و کمی هوای
اونجا با هوای شمال فرق میکرد یعنی گرمتر بود این باد سرد را نداشت به ساری داش رفتم ( ببخشید
اون کمین که افتاده بودم و در رفتم بعد از من یک نفر به اسم حاجی عرفان که
اصلأ نمیدونی قاچاق چیه و برای چه قاچاق میشن با پای پیاده از آنجا رد میشه
پاسدارها میگیردنش کلی کتکش میزنند که تو خانبابا را فراری دادی بعد از
دوسال که خانم نیز فرار کرد و به پیش من آمد او بهم گفت این هم یک خاطره
بود گفتم که برای دوستانم بگم) ( برای یاد آوری بگم من کوه ها را خیلی دوست دارم وقتی که تو کوه باشم احساس میکنم که یک لشگر مجاهد خلق در کنارم است ) ساریداش یک جای خوبی برای خودم در زیر یک صخره درست
کردم که میشد مجبوری در آنجا ماند دو روز نیز در آنجا ماندم ولی یواش
یواش هم گرسنگی اذیتم میکرد و لباس کافی نداشتم خیلی سردم بود و ازساریداش به منطقه دیدی نداشتم چون کوه کردامیر جلوی ساری داش را گرفته است بعد از سه روز
تصمیم گرفتم باز به کوه های جژنی کندی که در نوشته های قبلیم تعریف جژنی
را کرده بودم که هفت و هشت ماه با خانمم و با دوتا بچه برادرم در آنجا بودیم بروم و رفتم کوه (کردامیر) خیلی کوه باصفایی
هستش رفتم به بالای کردامیر از آنجا همه جا را می پایدم و دنبال شکارچی های
شکریازی بودم که ارطباتم را بر قرار کنم و ازشان کمک بگیرم 8 روز نیز در
کوه کردامیر ماندم یعنی یازدهم روز بود دیدم سه نفر موتورسوار از شکریازی
به طرف جژنی میایند یواش یواش شروع کردم به پائین آمدن خلاصه رفتم
به نزدیک آن راه که آنها باید از آنجا رد میشدند رسیدم از دور شناختم که آدم های خوبی هستند از اهالی خود
شکریازی بودند مثل شکارچی میرفتم که آنها مرا نمیدیدند به چند
متری آنها رسیدم و یک سنگی برداشتم به طرف آنها پرت کردم و هر سه نفرشان
قبل از اینکه مرا ببینند گفتند خانبابا است من نیز دیگر خودم را مخفی
نکردم آمدم به پیش آنها اولین سئوالشان این بود که توهنوز زنده ای ؟ منهم اولین سئوالم این بود از خانمم چه خیر؟ آیا بچه اش را به دنیا آورده است؟ و یا دستگیرش کرده اند یکی از این سه نفر اسمش حسن بود بابایی همان یوسف میلیشیای من که خدا رحمتش کند فوت کرده است حسن خیلی آدم اخمو بود و زبانش نیش داشت به من گفت تو
که یک قاچا هستی زن و بچه را میخوای چه ؟ خلاصه کلی خندیدیم و اون دو نفر بچه های خوبی بودند همه ای خبرها را بهم گفتند و گفتند بعد از دو روز از فرار تو خانمت یک دختر بدنیا آورده است و همه اهالی شکریازی با شنیدن این خبر که دختر خانبابا به دنیا آمده شاد و خوشحال شدند . راستش من که نزدیک به هشت سال بود ازدواج کرده بودم و این اولین بچه ما بود با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم ولی باید گفت لعنت بر خمینی بعد از هشت سال انتظار دو روز اجازه نداد که بچه ام را ببینم خلاصه کلی صحبت کردیم و گفتند خانه تان در محاصره کامل است و تعدادی زیادی از فامیلهای درجه یک تان را گرفته اند هم خانواده تو و هم از خانواده خانمت و کلی مدارک من نیز بدست پاسدارها افتاده بود خلاصه من یک بار از اعدام فرار کرده بودم الان هم که از مرگ صد در صد در رفته بودم آن سه نفر دوتایشان همش گریه میکردند ولی یکی به من گفت اگر میتونی چند نفر از این پاسدارهای بیشرف را به درک بفرست بعد برو خیلی ازش خوشم آمد ولی من که چیزی همراه نداشتم دستم خالی خالی بود خلاصه همه ی خورد و خوراکشان و سیگارهایشان را جمع کردند به من دادند و من با یکی از آنها خصوصی صحبت کردم و به او گفتم برو به پیش فلانی بهش بگو خانبابا توی کوه هستش پول میخواد فردا هم پول و هم سیگار و چندتا هم نون برایم بیاور من باید بروم اونها رفتند من نیز باز به کوه کردامیر برگشتم آن شب همه چیز داشتم در کنار آتش چای سیگار خوردنی همه چه فراوان بود جای دوستان خالی بود ادامه دارد
که یک قاچا هستی زن و بچه را میخوای چه ؟ خلاصه کلی خندیدیم و اون دو نفر بچه های خوبی بودند همه ای خبرها را بهم گفتند و گفتند بعد از دو روز از فرار تو خانمت یک دختر بدنیا آورده است و همه اهالی شکریازی با شنیدن این خبر که دختر خانبابا به دنیا آمده شاد و خوشحال شدند . راستش من که نزدیک به هشت سال بود ازدواج کرده بودم و این اولین بچه ما بود با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم ولی باید گفت لعنت بر خمینی بعد از هشت سال انتظار دو روز اجازه نداد که بچه ام را ببینم خلاصه کلی صحبت کردیم و گفتند خانه تان در محاصره کامل است و تعدادی زیادی از فامیلهای درجه یک تان را گرفته اند هم خانواده تو و هم از خانواده خانمت و کلی مدارک من نیز بدست پاسدارها افتاده بود خلاصه من یک بار از اعدام فرار کرده بودم الان هم که از مرگ صد در صد در رفته بودم آن سه نفر دوتایشان همش گریه میکردند ولی یکی به من گفت اگر میتونی چند نفر از این پاسدارهای بیشرف را به درک بفرست بعد برو خیلی ازش خوشم آمد ولی من که چیزی همراه نداشتم دستم خالی خالی بود خلاصه همه ی خورد و خوراکشان و سیگارهایشان را جمع کردند به من دادند و من با یکی از آنها خصوصی صحبت کردم و به او گفتم برو به پیش فلانی بهش بگو خانبابا توی کوه هستش پول میخواد فردا هم پول و هم سیگار و چندتا هم نون برایم بیاور من باید بروم اونها رفتند من نیز باز به کوه کردامیر برگشتم آن شب همه چیز داشتم در کنار آتش چای سیگار خوردنی همه چه فراوان بود جای دوستان خالی بود ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر