بیشترین نگرانی من ازطرف سلمان و بابک و سرور بود نگو کی آنها دارند جانانه مقاومت میکنند. دیگر شکنجه
برایم زیاد سخت نبود. چون دیگر مقاومت شده بود مثل عبادت .تنها نگرانی من وسایلی بود که در خانه دیگرم داشتم. به آن ها فکر میکردم و بعد به این نتیجه میرسیدم که اگر اینها چیزی از خانه ما گرفته بودند حتمأ به من نشان میدادند و میپرسیدند که اگر بریده ها دروغ میگویند پس اینها چییست؟ بعد از این جمعبندی بیشتر یقین پیدا میکردم که به دست پاسدارها چیزی نیفتاده است . خلاصه من اینطور خودم را راضی کردم که اولا هیچ کسی مرا نمیشناسد. هر فرد ی را بیاورند باید بگویم نمیشناسم. دوما بطور قطع به این نتیجه رسیدم که چیزی بدست پاسدارها نیفتاده است و این نگرانی را هم برطرف کردم. تنها مسئله باقی مانده شکنجه بود که آن هم مسیر خودش را طی میکرد .
یک روز بعد از چندین ماه اولین بار بود که
یک نفر را به سلول من آوردند. تا آن روز همه اش تنها بودم. زندانی تازه
وارد مردی بود که حدودآ بالای 60 سال داشت . من نشسته بودم . یک زیر
پیراهن بلند که تا زانو میرسید به تن داشتم که خود پاسدارها به من داده
بودند. در واقع تنها لباسی بود که داشتم . پشتم را به شوفاژچسبانده
بودم. این مرد وارد سلول شد ولی بر عکس من هم لباس تنش بود و هم یک کیسه
به دست داشت . با خود گفتم خوب شد. الان از این آقا خبرها را می پرسم و
کمی با هم صحبت میکنیم . وقتی پاسدارها در را بستند و رفتند اهم سلولی
جدیدم شروع کرد به ماساژ دادن پاهایش و ناله کردن . من از او پرسیدم شما کی
هستید؟ و برای چه دستگیرت کرده اند. او گفت اسمم عبدالعلی کسرایی هست .
من معلم و توده ای هستم . همه ی توده ای ها را دستگیرکردند .
در این
میان تنها چیزی که اصلأ فکرش را نمیکردم سیگار بود. یک دفعه عبدالعلی یک
نخ سیگار بیرون کشید و به دهان گذاشت. به او گفتم یکی هم به من بده .
گفت سیگاری هستی؟ گفتم آری ولی خیلی وقت است نکشیده ام . خلاصه سیگار را
داد که خیلی چسبید. دوباره از عبدالعلی پرسیدم: " خوب برای چه همه ی توده ی
ها را دستگیر کرده اند "؟ در جواب گفت :" من هم نمیدانم فکر میکنم یک خط
جدید باشد."
عبدالعلی در حین صحبت هم ناله میکرد و هم پاهایش را
ماساژ میداد. ازاو پرسیدم به پاهات چه شده ؟ او گفت اینها خیلی وحشی اند.
16 تا کابل به کف پاهایم زدند. بعد گفت ضربات کابل به جهنم! همه
کتابهایم را بردند. سئوال کردم چندتا کتاب را؟ گفت یک کامیون کتابم را
بردند. اینهمه کتاب را در مدت 50 سال جمع کرده بودم. بعد گفت :" من در
زمان شاه هم زندانی بودم . آنها هیچ وقت اینطور آدم را نمی زدند . "
من
خیلی دوست داشتم به صحبت های او در باره زندان و سلول گوش کنم اما روی
شانه هایم که چرک کرده بود خارش عجیبی داشت که شدت گرفت . مجبور شدم
شانه هایم را به همان شوفاژ بمالم که باعث شد خون و چر از زخمهایم
بزند. من راحت شدم ولی آقای عبدالعلی تازه متوجه شد که همه جای من زخمی
است. جرمم را پرسید . گفتم :"مجاهد". آقای عبدالعلی دیگر با من حرف
نزد. او از زخم های من حالش بهم خورد و رنگش پرید . اگر امکان داشت
اصلا به او زخمهایم را نشان نمیدادم. دوباره پاکت سیگار را در آورد و یکی
برداشت. پاکت را گذاشت توی جیبش. از او یک سیگار خواستم. احرفی نزد
اما سیگار را داد . تازه سیگارم تمام شده بود که اسدارها آمدند و مرا
برای شکنجه بردند.
وقتی برگشتم آنقدر مرا زده بودند که سرتا پا
غرق خون بودم . یک پاسدار به اسم اسمعلی پای من را گرفته بود. کشان کشان
مرا به به سلول آورد. وقتی آقای عبدوالعلی این وضع را دید به طو قطعی
تصمیم گرفت که دیگر با من حرف نزند. تلاش های من برای ارتباط با او بی
نتیجه ماند. . از او سیگار خواستم. او سیگار را داد ولی حرفی نزد . سیگار
را کشیدم. با آن وضعی که داشتم خودم را باز به بالای سلول کشیدم و رسیدم
به جلوی پنجره کوچک. شروع کردم به گوش کردن به صداهای آزاد که توی خانه
ها و کوچه ها میپیچید . از آنجا به عبدالعلی گفتم ببین صدای خروس می آید.
صدای انسانهای آزاد می آید . چقدر خوب است . اگر میخواهی بیایم پائین و
تو برو بالا . ولی او جواب نداد که نداد . انگار که صحبت های مرا نه
میشنوید و نه میفهمید . من دیگر از حرف زدن با عبدالعلی قطع امید به جای
این معلم بودم و سن و سالی از من گذشته بود و یک کامیون کتاب داشتم و
دستگیر میشدم و در سلول جوانی سرتا پا زخمی میدیدم صد در صد به او امید
میدادم و هرکمکی ازدستم بر می آمد به او میکردم. شاید هم به سرپاسدارها
داد میزدم .... چهار روز بعد عبدالعلی را آزاد کردند. توی کیسه پلاستیکش
یک باکس سیگار بود که میخواست با خودش ببرد . من آویزان شدم به کیسه
پلاستیکی او و گفتم سیگارها را نباید ببری . بده به من. سه پاکت سیگار
داد به من ولی خدا حافظی هم نکرد و رفت که رفت! باز من ماندم و سلول....
در
زندان یک پاسدار تیر خلاص زن بود . بعدأ از بچه ها شنیدم که اعدام افشین
حصامی در روی او تآثیر گذاشته بود. من نمیخواهم اسمش را بنویسم او به من
کمک میکرد یعنی میگفت خانواده ات آمده بودند دم در ولی باز به آنها گفتند
که شماها در اینجا نیستید ولی من بهشان گفتم که پسرانتان اینجا هستند بعد
به من میگفت اگر کاری با خانواده ات داری به من بگو تا پیام تو را
برسانم. ولی من به او اعتماد نمیکردم فکر میکردم که اودارد مرا فریب
میدهد. او چندین بار برای من سیگار و کبریت و یک بار هم چندتا آب نبات
آورد . یک روز به او گفتم به پدرم بگو خانباباخان می پرسد که آیا
باغ را لوله کشی کرده ای یا نه( گفتم که پدرم آدم آگاهی بود من عمدا از
لوله استفاده کردم که تو ذهن پدرم تفنگ و لوله تفنگ تیز باشد ) . پاسدار
پرسید :"باغ را خیلی دوست داشتی ؟" من گفتم آره !
در واقع لوله
کشی در باغ در کار نبود من به دنبال خبر بودم . پدرم در جواب گفته بود
به خانباباخان بگو که باغ را لوله کشی کردم که هیچ آ..ب بندی هم کرده ام .
این جا بود که فهمیدم مدرکی به بدست پاسدارها نیفتاده است و خیلی
راحت شدم . خلاصه این پاسدار چندین پیام من را به خانواده رساند .
دیگر نگران هیچی نبودم چون پدرم با یک کلمه همه چیز را به من رسانده بود . خدا رحمتش کند.
دیگر نگران هیچی نبودم چون پدرم با یک کلمه همه چیز را به من رسانده بود . خدا رحمتش کند.
یک روز آمدند و به من گفتند بلند شو و وصیتنامه ات را بنویس چون امروز
آخرین روز زندگی ات است . میخواهیم اعدامت کنیم . من گفتم من هیچ وصیتی
ندارم . هر چه میخواهید بکنید. یکی از دژخیمها بنام حمید گفت :" دوست داری
بعد از مرگت زنت با پ یک اسدار ازدواج بکند یا با یک منافق؟"
میدانستم او میخواهد مرا شکنجه روحی کند . در جواب گفتم :" همسر من بعد از
مرگ من با کسی ازدواج نخواهد کرد. مرا بردند به همان حیاط که در آنجا
بچه ها را اعدام میکردند... ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر