۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت سیزدهم

درست همچین زندگی داشتم در سینه کوه
یک روز بالای کوه دنبال شکار بودم دیدم یک ماشین سواری از طرف  سلماس بطرف تبریز میآید و  کوه های که من بودم درست به آنجا میاد این ماشین خیلی شبیه ماشین همان شکنجه گربود که قیس را سوزانده بود خلاصه من آماده بودم و از خدایم بود که یک روزی در کوهستان این پاسدارها بدستم به یفتی من فکرمیکنم پنج الی شش کلومتر از آنجا که من بودم به سمت که  ماشین می آمد فاصله داشتم ولی باور کنید مثل یک شیر خیز برداشتم که  از خوشحالی  اینکه دشمن با پای خود به کمینم افتاده  است و یا با پای خود بگورآمده است سر از پا نمیشناختم  . چون همیشه توی زندان من شعارم این بود ایکاش  مسلسلی در دستم باشد این پاسدارها بیایند منو دستگیر بکنند برایشان درس  از جنگجوی و  شهامت بدهم که تا عمر دارند فراموش نکنند  راه را طوری دویدم که همزمان با ماشین به آنجا  رسیدم ماشین رفت وسط دوتا تپه  طوری ایستاد که کسی نبیند من نیز از پشت تپه آماده با خشم شیر که به شکارش میخواهد حمله بکند  بلند شدم بهشان ایست دادم چهار نفر بودند هر چهار نفر دستهایشان را بالا بردند ولی متأسفانه پاسدار نبودند آدمهای مشروب خور بودند  ازدست پاسداران پناه به کوهستان آورده بودند .  از دست پاسدارها اینهمه راه آمده بودند که  راحت مشروبشان را بخورند . ولی خوب حق با من بود چون شنیده بودم پاسدارها به همان کوه ها نیز بعضی وقت ها سر میزنند اصلأ فکر نمیکردم که آدم های مشرب خور باشند  صد در صد فکرمیکردم که پاسدار هستند و با این هدف خودم را به آنجا رسانده بودم وقتی که ایست دادم هرچهارنفرشان دستهایشان را بالا بردند و  به آنها گفتم که پشتتان را به طرف من برگردید و یواش یواش  نزدیکشان  شدم و دیدم که آدمهای ضد رژیم هستند و برای خوردن مشروب به اینجا آمده اند من وقتی که مطمئن شدم پاسدارنیستند بهشان گفتم ببخشید من فکر کردم شما پاسدار هستید بخاطر این من به اینجا آمدم و بهشان گفتم راحت باشید  با شما کارندارم یک حساب با پاسدارها   داشتم که میخواستم  صفر صفر کنم . یکی از اینها به من گفت شما از پاسدار نمیترسی ؟ گفتم نه مگر ندیدی  مثل عقاب بالاسرتان نشستم  من فکر میکردم پاسدار هستید به اینجا آمدم  خالاصه بهشان گفتم  نه وقتی که تفنگ در دستم  باشد نه  تنها از پاسدار فرارنمیکنم بلکه به پیشوازش  میروم کلی هم خندیدند  این چهار نفر آنقدر منو تحویل گرفتند که نگو  خودم را یکی از هواداران سازمان معروفی کردم وقتی که این را شنیدند به من گفتند شما اهل شکریازی هستی؟ منهم نامردی نکردم گفتم آری  اونها گفتند ما شنیدیم که از شکریازی دو برادر را گرفته بودند میخواستند اعدام بکنند یکی از دست پاسدارها فرار کرده است .  گفتم همان که از اعدام فرار کرده  است من هستم شب و روز در این کوه و دشت هستم که انشاءالله یک روزی اون پاسدارها را دراینجاها میبینم خلاصه کلی صحبت کردیم و برایم سیگار و کمی پنیر و یه چیزهای دیگر دادند من باهاشون خدا حافظی کردم و بهشان گفتم به کسی نگوید مرا دیدید برای خودتان خوب نیست اگر کسی بشنود شماها به پیش من آمدید پاسدارها پدرتان را درمیاورند قول دادند که به کسی نگویند و بعدأ نیز آنطور که معلوم بود به کسی نگفته بودند خلاصه  آن روز شکار نکرده بودم  بچه ها گرسنه ماندند  هر وقت شکار نمیتوانستم بکنم بچه ها گرسنه می ماندند هیچ  به منهم قهر میکردند پائیز رسیده بود و هوا خیلی سر شده بود دگر تحمل  سرما را نداشتیم  بچه ها خیلی اذیت مشدند و بدتر از همه اینها  چند روزی یک رابط  داشتیم  اونهم کمی نان و سیگار اینجور چیزها می آورد و تا دوباره برگردی همه چیز تمام شده بود یعنی اگر شکار نمیکردم همه ی مان از گرسنگی می مردیم  هر چه هم به خانمم و به بچه ها میگفتم شما ها بروید به شکریازی کسی با شما ها کار ندارد قبول نمیکردند که من تنها بمانم به خاطرمن  مانده بودند و این بیشتر اذیتم میکرد که این ها از روی من چند ماه است توی سینه یک کوه زندگی میکنند و خیلی وقت ها گرسنه می مانند خلاصه بعد ازهفت ماه درآنجا ماندن یعنی همان کوههای جژنی باغمان و خانم باردارشده بود  این نیز خیلی سخت بود و از طرف دیگر هوا خیلی سرد شده بود امکانات کافی نداشتیم سرپناهی نداشتیم و خورد و خوراک نداشتیم ما تصمیم گرفتیم دوباره به شکریازی برگردیم و
و برگشتیم بچه ها در خانه خودمان زندگی میکردند ولی من هر شب در یک خانه می ماندم آن موقع تمام اهالی شکریازی هوادار مجاهدین بودند و در تمام قهوه خانه ها اخبار صدای مجاهد را میگرفتند و همه میدونستند که من از اعدام فرار کرده ام همه حواسشان بود که یک وقت به من چیزی نشود در تمام خانه ها برویم باز بود بدون اینکه خبر کنم هر وقت ماشین غریبه به شکریازی می آمد من همان خانه که نزدیکم بود میرفتم توش 
ادامه دار  
 

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر