۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت چهارم

von Khanbaba Khan, Sonntag, 12. Dezember 2010 um 13:32
قسمت چهارم

زیاد طول نکشید.  یعنی بعد از دو ساعت پاسدار های شکنجه گر عرعر کنان وارد راهروی سلولها شدند و  با صدای بلند اسم مرا صدا میکردند . من بازهم جواب ندادم .  شروع کردند تک تک سلولها را  بازرسی کردن تا رسیدند  به سلول من  و در را باز کردند به من گفتند چرا جواب نمیدهی؟  میخواستیم آزادت کنیم!  من میدانستم آنها مرا سرکار گذاشته اند.  من  هم آنها را سرکارگذاشتم  و گفتم: " اشکال ندارد که دیر شده ولی باید به من  لباس بدهید . من اینطوری  نمیتوانم بروم (لباسهایمان را پاره کرده بودند) !"

خلاصه مرا گرفتند باز به زیرزمین یعنی محل شکنجه بردند. وقتی که مرا به تخت میبستند هر چهار نفرشان باهم میگفتند:" بابا خون داد".  منظورآنها برادرم بابک بود که به جای من رفته بود شکنجه بشود  ولی بعد از دو ساعت فهمیده بودند که او بابک است  و من نیستم. از این خوشحال بودند که هم بابک را شکنجه کرده اند و هم مرا میخواهند شکنجه کنند.  وقتی که مرا به تخت شکنجه بستند به من گفتند: " تو هم بابک را دوست نداری؟ او تو را خیلی دوست دارد!"  من راستش بابک را خیلی دوست دارم ولی در جواب پاسدارها گفتم: " نه! من بابک را دوست ندارم .".  اینطور فکر کرده بودم که  اگر بگویم او را دوست دارم شاید بابک را بیاورند جلوی چشم من شکنجه اش کنند.  به همین دلیل گفتم:" نه من بابک را دوست ندارم و  خیلی وقت هم هست باهاش حرف نمیزنم.". پاسدارها گفتند :" ولی  هر دو شما را  در یک خانه دستگیر کردیم".  من در جواب گفتم:" همان شب آشتی کرده بودیم که  دستگیر شدیم!". 

 خلاصه بعد از چند ساعت شکنجه دوباره مرا به سلول آوردند . من نسبت به بقیه کوچکتر بودم یعنی بابک و سرور و سلمان هر سه تا آنجا بودند ولی نمیدانستم کدامشان زنده هستند. جای وحشتناکی بود. توی همان حیاط کوچک بچه ها را اعدام میکردند.  از طرف دیگر من که هیچی نمیگفتم آنها  نیز شکنجه میکردند. .  من از دوطرف نگران بودم یکی اینکه موقع دستگیریمان  چیزهایی از سازمان در خانه ما بود و مسئول آنها من بودم.  من نمیدانستم آیا آنها  به دست پاسدارها افتاده یا نه.  پاسدارها می آمدند با  مشخصات کامل به من میگفتند این چیزها را از خانه شما گرفتیم .من فقط میگفتم اگر گرفتید بیاورید.  ببینم پاسدارها حرف بریده ها را میزدند. یعنی چیزهای که بریده ها لو داده بودند میگفتند.  نگو هیچ کسی را دستگیر نکردند .  همان شب اول که من و برادرم بابک را دستگیرکردند زن  برادرم یعنی زن بابک با دوتا بچه کوچک که داشت خبر را همان شب از سلماس به شکریازی به پدرم رسانده بود.  پدرم آدم آگاهی بود.  خیلی افتاده و روشن فکر بو. د من هر چه داشتم همان شب برده بود زیر خاک پنهان   کرده بود بعد از این جا بجای پاسدارها به آن  خانه ریخته بودند و  هیچی به دست نیاورده بودند. البته این را باید بگویم که  شهناز همسر برادرم مرا نجات داده بود.  خلاصه نگرانی دوم از بابک و از سرور و از سلمان بود.  یعنی به خودم میگفتم ممکن است این چیزهایی که بریده ها لو داده اند را از طرف من  به آنها بگویند  وادعا کنند که خانبابا خان اینها را به ما داده و آنها را فریب بدهند و از آنها حرف بکشند... آنها  را گول بزنند و اونها نیز چیزی بگویند.  این افکار  ذهنم را خیلی مشغول کرده بود . ولی خوب پاسدارها می زدند و می سوزاندند و می شکاندند و..... و  من چیزی نمیگفتم.  بعد با خودم نشست میگذاشتم به خودم میگفتم توکه اینقدر مقاومت میکنی پس چرا نگران سلمان و بابک و سرور هستی؟  آنها  که از تو دنیا دیده تر و مقاومترند! با این جمعبندی خودم را کمی راحت میکردم و به این سه یارم ایمان می آوردم که این ها از من هیچ جیزی  نگفته و نخواهند گفت . چون اگر چیزی گفته بودند تاحالا باید با من روبرو میکردند. برای شکستن من باید این کار را میکردند. وقتی که هیچ کدام این سه نفر را روبروی من نمیآورند پس معلوم است که  آنها  نیز جانانه دارند مقاومت میکنند.

این جمعبندی خیلی کمکم میکرد.

ادامه دارد
Gefällt mir · · Teilen · Löschen

Jamshid Angourani, Mahnaz Sobhani, Mina Zadeh und 7 anderen gefällt das.
Gol Ku ممنونم خانبابای عزیز. تو همچین مینویسی انگار شکنجه و سوزاندن و شکاندن و زدن یک چیز معمولی است. باز هم ازت برای این خاطرات که گوشه ای از تاریخ پر افتخار ما است تشکر میکنم.
12. Dezember 2010 um 16:47 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Khanbaba Khan با سلام خواهرم گل كو من جرأت نميكنم همه اون شكنجه ها را بنويسم
12. Dezember 2010 um 19:39 · Gefällt mir · 2 Personen
Mahnaz Sobhani واقعا با صداقت خاص نوشته شده بدون کم وکاست.درود بر تو خان بابا خان .لعنت بر خمینی ,مرگ بر اصل ولایت فقیه.
18. Dezember 2010 um 00:31 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Gol Ku خانبابای عزیز و قهرمان...بنویس تا نسل کنونی و نسل های آینده بدانند چه فداکاریهایی برایشان شده. بگذار بشناسند که شما کی هستید و چه کارهایی کردید . و ارزش واقعی انسان بودن در چیست.
18. Dezember 2010 um 01:21 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan چه خوب نوشتید گل کو ما اندازه فهم انسانی خودمان حرکت کردیم نه فرصت طلب بودیم و نه اهل سازش لعنت بر خمینی مهناز جان دستت درد نکند
18. Dezember 2010 um 12:23 · Gefällt mir

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر