۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت یازدهم.

von Khanbaba Khan, Montag, 3. Januar 2011 um 15:4

صبح همان روز با تعدادی دوستان به سر مزار پدرم رفتیم بعدش ده پنزده روز هر روز صدها نفر به دیدنم می آمدند وخیلی ها بودند که گوسفند می آوردند که برای مهمانها سر می بریدند و غذا درست میکردند یا دوستانی بودند که چندین صندق میوه می آوردن خلاصه دو هفته بعد خودم را باید به سپاه معروفی میکرد سپاه همانجا بود که ما را در آنجا شکنجه میکردند وقتی که وارد سپاه شدم واقعیتش از خودم خوشم نه آمد با پای خودم رفتم توی جای که من و دوستانم را در آنجا شکنجه میکردند خلاصه یکی از همان شکنجه گرها آمد با من صحبت کرد و گفت درستی که تو را آزادکرد یم ولی هر دو روزی باید یک بار به اینجا بیایی برای معروفی و اگر یک وقت خواستی جای بری باید قبل از رفتنت به ما بگوی ما در جریان باشیم اگر به ما اطلاع نداده بری دستگیر بشی باید به زندان بری و این دفعه برات خیلی سخت خواهد شد خلاصه من دیدم این آزادی نیز خودش یک نوع زندان است ولی خوب هنوز تازه آزاد شده بودم و خانواده ی مان از هم پاشیده بود واز طرف دیگر نیزبرادرم زیر اعدام بود و اصلا خانمش جای نامعلوم بود خلاصه من یک جورهای خودم را قانع میکردم که باشی ببینیم چه میشه چند ماه من برای معروفی میرفتم بعضی وقتها در خیابان داشتم راه می رفتم دوستانم که من را میشناختند بجای سلام به من میگفتند مواظب باش که پاسدارها دارند تو را تقیب میکنند من خودم نیز میدانستم که اونها دنبال من هستند خلاصه یک روزی رفتم برای معروفی دیگر نگذاشتند بر گردم یک مدتی دوباره در زیرضربات بودم باز هیچی بدستشان نه افتاده بود فقط میخواستند من اعتراف بکنم ولی من که اهل اعتراف نبودم یک روز از خوی به سلماس آوردنم شکنجه گاه سلماس در وسط شهر بود یعنی در میدان مرکزی شهر بود در کنارساختمان شهرداری و فرمانداری بود چون اون محل مرکز آموزش و پرورش بود پاسدارها گرفته بودند کرده بودند شکنجه گاه . درب ساختمان درست به خیابان باز میشد و هر کسی از خیابان رد میشد تا ته همه جای ساختمان را میتوانست ببیند بعد پاسدارها آورده بودند یک اتاقک کوچک توی ساختمان یعنی دم درب ورودی درست کرده بودند که ملت فقط آن اتاقک را ببیند در دم درش نیز دوتا پاسدار میگذاشتند اون دوتا پاسدار اصلأ نمیدونستند که توی این ساختمان چه خبره از بیرون می آمدند فقط برای پست دادن در دم درب ورودی البته بیرون می ایستادند خلاصه من را در همان اتاقک نشاندند و پاسداری که من را میخواست به این پاسدارها تحویل بدهد رفت توی ساختمان من نیز بلند شدم از در ورودی که به بیرون می رفت از آن در به بیرون ساختمان رفتم در واقع از وسط آن دوپاسدار که دم درب ورودی بودند رد شدم حتی سلامم کردند البته نا گفته نماند اون پاسدارها را از ده هات می آوردند اصلأ حالیشون نبود که کی میاد و کی میره . ( در آن زمان معروفی که میرفتم هم اصلأ به آنها چیزی نمیگفتم میرفتم تو بعدش از تهران و اصفهان و از جاهای دیگر نیز آنقدر شکنجه گر می آمد به اونجا دیگه هر کسی ریش داشت اون نگهبانها فکر میکردند پاسدار هستش من چند قدم نرفته بودم یکی از آشناهایم من را دید من بهش اشاره کردم که نگهدار او فهمید چون میدونست که من دوباره دستگیرشده ام من را سوار کرد واز اون محل دور کرد همان شب من خودم را به شکریازی رساندم و چند ماه در شکریازی ماندم بهار شد من به مادرم و به خانم و به عمویم گفتم میخواهم به کوه های جژنی برم (جژنی یک منطقه است با کوه و دشتش و باغهایش مال خود ما است یعنی ما خورده مالیک بودیم آن منطقه را 140 سال پیش بابا بزرگ ما با اربابها و والی های آن زمان درگیر شده بود بهش یک منطقه داده بودند این خودش نیز یک داستان جداگانه است انشاءالله در آینده برایتان خواهم نوشت . یک قسمت آن زمین ها همان جژنی کندی بود توش چند نوع معدن بود گج و آهک و نمک و سنگهای دیگر تا انقلاب نیز در دست ما بودند بعد از انقلاب خمینی آمد از ما گرفت بعدش یک کارخانه بزرگ در همان جا زد به اسم مستضفین خلاصه عمویم گفت خوبی برو مادرم گفت برو ولی خانم گفت من هم میام بعد دوتا پسر بابک نیز ویس و قیس گفتند ما هم میایم چون اون بچه ها را پاسدارها خیلی اذیت کرده بودند بچه بودند فکرمیکردند که من یعنی عمویشان قوی ترین مرد عالم است در پیش من خیلی راحت بودند خلاصه ما زدیم به کوه یک زندگی کوهستانی را شروع کردیم در آنجا ما بالای یک تپه را صاف کرده بودیم بیدون در و دیوار در همان جا زندگی میکردیم هر چند روزی دوستان برایمان خورد و خوراک می آوردند از طرف دیگر من خودم هم هر روز به شکار میرفتم چون بعضأ برای خوردن هیچی نداشتیم بخاطر آن میرفتم شکار میکردم می آوردم بچه ها میخوردند این دوتا بچه یعنی ویس و قیس به خوردن گشت شکارخیلی آدت کرده بودند ویس حتی استخوانها راهم میخورد درست مثل بچه شیر میخوردند و می رفتند زیر سخره ی و یا درختی یک جای خونک پیدا میکردند می خوابیدند بعضی وقتها من از شکار می آمدم از خانم می پرسیدم که بچه ها کجایند میگفت چه بدانم که کجا سایه پیدا کردند خوابیدند یک سود میزدم هریکی از یک طرف بلند میشدند می آمدند اول درست مثل بچه شیرها شروع میکردند با اون حیوانی که شکار کرده بودم بازی میکردند بعد آتش روشن میکردم کباب میکردند میخوردند و واقعأ نئشه میشدند باز میزدند به کوه میرفتند برای خودشان میگشتند بعضأ من دیر وقت می آمدم می دیدم که خانم با قیس تنها هستند می پرسید ویس کجا هستش خانم میگفت قیس را کتک زده از ترس تو رفته اون بالای کوه از اونجا داد میزنه میگه من قاچاق هستم امشب در کوه میمانم بعد من صدایش میزدم در تاریکی شب ویس کجاهستی بیا من آمدم بابا بیا کلی شکار کردم (ناگفته نماند که این بچه ها به من بابا میگفتند و با خانم ماما) خلاصه به ویس قول میدادم که من باتو کار ندارم بیا این را هم بگم من هیچ وقت بچه را کتک نزدم و از این فرارهای ویس نیز خوشم می آمد . در این قسمت اسم از مادرم بردم میخواهم کمی از شجاعت مادرم نیز بنویسم مادرم یک زن بی سواد بود ولی خیلی زن شجاعی بود آن موقع که ما در زندان بودیم چندین بار با پاسدارها و حاکم شرع و دادستان درگیر شده بود یک کینه عمیقی به تمامیت رژیم خمینی پلید داشت آنطور که شنیدم یک روز ویس و قیس همراهش بودند و این بچه ها لباس چریکی پوشیده بودند و تفنگ و کلت اسباب بازی به کمریشان بسته بودند توی خیابان یک آخوند میاد دستش را به سر بچه ها میکشد و میگوید اینها سربازان امامند مادرم یک کشیده به گوش آخوندی میگذارد و میگوید اونها بچه های مجاهدین هستند تو با اون دست کثیفت اونها را مردارنکن و داد میزند ای مردم بیاید این آخوندی بچه های منو کثیف کرد کلی ملت جمع میشود حمایت از مادرم آخوندی در میره یا یک روز در دادگاه انقلاب خوی کفشش را درمیارد به حاکم شرع پرت میکند بعد از آن حاکم شرع دستور میدهد که دیگر این زن را راه ندهید تو بیاید این بار حتمأبا خودش نارنجک میاره .... خلاصه یادش بخیر خیلی درد کشید در قسمت های دیگر نیز اشاره خواهم کرد ادامه دارد



Gefällt mir nicht mehr · · Teilen · Löschen

Dir, شعله فروزان, Majid Dorri, Shahrokh Shamim und 9 anderen gefällt das.
Weis Amani Amo ali, nemidoni ba che eshtiyaghi mikhondam!! Hameye khatereha jolo chesham ragham zadan! Yadesh bekheir on rozha :) Delam tang mishe vaseye on roza va be hameye on shirinkariha tang mishe:) Akhe madar bozorg behem migoft: bache to inhame inerji ro az koja miari!? vaseye yek kare kochik ham ba sorati ajib midoidam:) hehehe
03. Januar um 16:15 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan با سلام ویس عزیزم . ویس یادت هست یک بار قیس را زده بودی بعد فرار کرده بودی به کوه رفته بودی و از آنجا داد میزدی میگفتی من قاچاق هستم امشب در کوه میمانم؟
03. Januar um 16:44 · Gefällt mir · 2 Personen
Weis Amani Hahahahah! bale amo, Ye kam yadam miad! Akhe in gheis kheili azyat mikardo zor migoft!! akhey, ghorbonesh beram man :)
03. Januar um 16:44 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Weis Amani Ghorbone to amo ham beram :) delam vasat tang mishe!
03. Januar um 16:45 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan آن موقع من چیزی نمیگفتم ولی از قاچاق بودن تو خوشم می آمد
03. Januar um 16:47 · Gefällt mir · 3 Personen
Weis Amani hehe! ghachagh nabi ;)
03. Januar um 16:47 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Khanbaba Khan آره عزیزم
03. Januar um 16:48 · Gefällt mir · 1 Person
Weis Amani amo, in khaterehaye chejni be man kheili rohiye mide be shoma chi?
03. Januar um 16:55 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan ویس عزیزم . میگویند یک دیوانه از یک دیوانه ی دیگر پرسید اگر میلیونر بشی چه میخوری اون در جوابش گفت مغز پیاز . بعد اون یکی از این پرسید تو اگر میلیونر بشی چه میخوری گفت مگه تو چیزی گذاشتی که من بخورم . حالا راستش من هم دلم تنگه میدونی چرا اون کوه های زیبا که همیشه من و تو و دیگر دوستان را در سینه ی خود جا دادند برایمان مثل مادر میمانند نه؟
03. Januar um 17:02 · Gefällt mir · 3 Personen
Weis Amani hahahaha! are, rast migi amo. mesle madar hastan baramon!! man ba inke be norvej kheili adat kardam va inja vaseye khodam ye zendegi dorost kardam ama chejni hamishe dar ghalbam khahad mand :) be omide an rozi ke iraneman azad beshe va dobare onja khosh begozaranim :)
03. Januar um 17:07 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan ایران را پس میگیریم . میدونی اگر زنده ماندم همه ای جوانان شکریازی را جمع خواهم کرد و اون فرار آخری که داشتم توی برف و یخ بندان یخ میزدم و کجاها ماندم همه یمان باهم میریم یک ماه شب و روز اونجا ها را میبینیم این یکی از آرزوهایم هست
03. Januar um 17:11 · Gefällt mir · 3 Personen
Weis Amani amo jan man ham motmaenam ke iraneman ra bezodi be dast khahim avord! va motmaenam ke bezodi be arezot khahi resid!!!
03. Januar um 17:15 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan فدات بشم عموجان . ربکا را از عوض من ببوس چقدر زیبا شده مثل بچگی خودت میماند قربانتان عموجان
03. Januar um 17:17 · Gefällt mir · 2 Personen
Weis Amani Fadat sham amo jan! hatman in kar ro khaham kard!! man va rebekka ham mibosimet yeeeeeeeeeeeek donya :)
03. Januar um 17:19 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Gol Ku
خانبابای عزیز نوشته های زیبایت یک طرف و کامنت هایتان یک طرف دیگر. من دهانم باز مانده که چه بگویم در برابر اینهمه شجاعت و انسانیت و مهربانی . ببین نوشتن اینها این حسن را دارد که میدانیم اگر کثافت هایی مثل بسیجی ها و دیوانه هایی مثل پاسداران ...Mehr anzeigen
03. Januar um 21:22 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Khanbaba Khan با سلام خواهرم گل کو من هم یک هوادار مجاهدین عزت شرف انسان هستم و تنها افتخارم این است که در پیش مجاهدین شاید کم کاری بکنم ولی شرمنده نیستم . اگر قرار است به کسی درود بفرستیم آن شخص خود معلم بزرگ مسعود عزیز است و بس
03. Januar um 21:28 · Gefällt mir · 5 Personen
Shahrokh Shamim
President O,Bama? (Ba-ma=with Opposition of Molla’s rejim or (Ba-Una=with inhuman Molla’s rejim of Iran) اگر مرد نیستید و یا مردی نیستید که توان وفا به قول خود را ندارید حد اقل بیائید و انسان باشید و کشثار-اعدام مردم ایران از اشرف تا تهران ...Mehr anzeigen
03. Januar um 23:03 · Gefällt mir
Elham Saraidari jaleb bod amo jon.hamon jor ke khondam narahat shodam va ashkam jari shod vali dar eine hal be shoma va maman zoleykha eftekhar mikonam ,vaghean dorod be sharafeton ,shoma eftekhare iranid.dar zemn amo jan veis hanoz ham hamonjore ostekhon ham nemizareh hama ro mikhoreh .bachamon mashalah eshtehash alie :)
11. Januar um 22:12 · Gefällt mir
Khanbaba Khan با سلام الهام عزیزم عموجان قربانت به ویش هم سلام برسان دیگه نگذارید استخوان بخورد باشیییییییییییی
11. Januar um 22:29 · Gefällt mir
Elham Saraidari fadat sham amo jan chashm hatman salametono miresonam .dosteton darim :)
11. Januar

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر