۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و چهاروم

von Khanbaba Khan, Donnerstag, 10. Februar 2011 um 00:40
به من یک اتاق یک نفره دادند . بچه های که از آنکارا تازه آمده بودند از اون بچه های که قبل از ما درشهروان و در این هتل بودند
داشتند می پرسیدند که وعض پناهنده های ایرانی در وان چیه و چطوری یک نفر به اسم فروخ که 9 ماه بود تو وان در همان هتل بود تعریف میکرد تعداد بچه ها خیلی زیاد بودند همه دور فروخ جمع شده بودند او داشت تعریف میکرد من هم در یک طرف ایستادم گوش میکردم فروخ به بچه های که تازه آمده بودند میگفت بچه ها اصلا نگوید که سیاسی هستیم والی خیلی اذیتتان میکنند بخصوص اگر بفهمند که هوادار مجاهدین هستید پدرتان را در میارند در اینجا فروخ صحبتش را قطع کرد شروع به فحش دادن به مجاهدین کرد من در دورن خودم خیلی ناراحت شدم ولی خودم را کنترل کردم و چیزی نگفتم ولی فروخ دست بردار نبود شروع کرد به فحشهای خیلی زشت به رهبر مجاهدین داد در اینجا  دیگر من نتوانستم خودم را کنترل کنم یک مشت به چانه فروخ زدم فروخ از صندلی افتاد و بعدش نیز بلند شد به اتاق خودش رفت هرکس به اتاقهای خودشان رفتند من نیز به اتاق خودم رفتم فردا شد من باید به پیش پلیس می رفتم که دیروز به من گفته بود فردا بیا اینجا و رفتم او به من یک شماره تلفن داد و گفت هر وقت احساس خطر کردی به این شماره زنگ بزن فقط جایی تو بگو من پلیس میفرستم بعد به دوتا پلیس گفت خانبابا را ببرید به پاسگاهها معرفی کنید اگر یک وقت مشکلی داشت بشناسند خلاصه به چندتا پاسگاه رفتیم بعدن من به هتل یه شیل اوبا رفتم هتل یه شیل اوبا همان هتل سلیمان بیک است که من اولین روزبه آنجا آمده بودم وقتی که سلیمان بیک منو دید کلی خوشحال شد و گفت من فکر میکردم که تو را به ایران تحویل دادند خیلی نگرانت بودم من به سلیمان بیک گفتم نه من به آنکارا رفتم و در آنجا خودم را هم به سازمان ملل معرفی کردم و هم به امنیت آنکارا الان من دیگر قاچاق نیستم خودم خواستم به وان برگردم و یک نفر به فرستم به ایران برایم پول  بیارد و الان هم آمدم به شما سلام کنم و هم خواستم ببینم از کاظم و یا عزیز اینها کسی در هتل هستند او سلیمان بیک گفت کاظم اینجا است بشین یک چای بخور او برمیگردی رفتش سیگار بخری من نشستم با سلیمان بیک داشتیم چای میخوردیم کاظم از در وارد شد وقتی که من را دید دستهایش را به گردن من انداخت شروع به بوس کردن کرد و گریه کرد من ازاو عزیز و دخترش خدیجه  و برادر  بزرگش عبدوالکریم و حاجی محمد همه را بخصوص دکترخانم را پرسیدم او گفت همه خوبند و همه نگران تو هستند راست میگفت منو خیلی دوست داشتند . خلاصه من به کاظم گفتم تو هرچه سری تر باید به ایران بروی و برایم پول بیاری او قبول کرد البته به او نیز قول پول دادم او همان جا راه افتاد رفت  سلیمان بیک به من گفت بعد از رفتن تو ازوان عموهات خیلی پشیمان شدند و همه جا شنیده شد که تو به وان آمدی اونها صاحبت نشدند الان همه میدونند که عموهایت به تو بدی کردند خلاصه من به سلیمان بیک  گفتم من الان هیچ مشکل قانونی ندارم آزاد هستم ودر هتل چاغ هستم سلیمان بیک گفت چرا به هتل من نمیایی من بهش گفتم این دردست من نیست ما راپلیس به آنجا برده است باید اونجا باشم با سلیمان بیک خداحافظی کردم به هتل چاغ  برگشتم صاحب هتل زکی بیک به من گفت دوستانت زنگ زده بودند با شما کارداشتند من هر چه فکرکردم این کی نفهمیدم و بجای نرسیدم نگو دیروز که من با فروخ درگیر شده بودم توی اون جمع یک مجاهد بود و به بچه ها وصل بود او به استانبول خبرداده بود که یکی از بچه ها به اسم خانبابا به اینجا آمده است الان توی این هتل است و شماره تلفن هتل را به بچه های استانبول داده بود اون موقع شهید علی اکبر قربانی مسئول اونجا بود ( فکر میکنم همه ی دوستان علی اکبر قرمانی قهرمان را میشناسند که توی استانبول رژیم اونو دزدید و توی خانه های امن در استانبول زیرشکنجه به شهادت رسید بعدأ قاتلهایش را دستگیر کردند اونها گفتند که ما علی اکبر را شکنجه میکردیم تمام ناخونهایش را کشیدیم و دندانهایش را کشیدیم و پوستش را کندیم ولی او اعتراف نکرد و از سازمان هیچ اطلاعاتی به ما نداد در آخر نیز زیر شکنجه شهید شده بود و جنازه اش را جای خاک کرده بودند پلیس در آورد سازمان از دولت ترکیه جنازه را تحویل گرفت) او به من زنگ زده بود نگو همان روزی که من به سازمان ملل رفته بودم اون مترجمی از بچه های هوادار بود به بچه ها خبر داده بود که یکی از بچه ها به اسم خانبابا به اینجا آمده است از آن روز بچه ها دنبال من بودند خلاصه من هر چه فکر کردم به جای نرسیدم به اتاقم رفتم و گرفتم خوابیدم یه کم بعد دیدم تلفن زنگ میزنی من تلفن را برداشتم صاحب هتل گفت خانبابا دوستانت هستند صحبت کن من اون موقع نمیدونستم بچه  ها توی تلفن بخاطر کنترل شدنش زیاد حرف نمیتونند باز حرف بزنند من تلفن را برداشتم یک نفر به من سلام کرد و گفت الان بچه ها را به پیش تو میفرستم با اونها صحبت کن من به او گفتم شما کی هستید او گفت با من کار نداشته باش اون دونفر که میاد با آنها صحب بکن و هر چه خواستی به اونها بگو برایت جر بکنند ولی حرف آنها را خوب گوش کن . من حسابی مشکوک شدم یک گفتم این کی و از کجا تلفن و آدرس من را در ارز چند ساعت به گیر آورده است و اینها کی میخواهند به پیش من میان و برای چه من حرف اونها را گوش کنم خلاصه من به این نتیجه رسیدم که اینها از طرف رژیم هستند به پلیس زنگ زدم گفتم یک نفر ناشناس به من زنگ زد و گفت الان دو نفرمیاد به پیش تو حرف آنها را گوش کن پلیس به من گفت همانجا باش الان ما به اونجا میایم در ارز چند دقیقه ششتا پلیس به هتل چاغ آمدند یکی از این پلیسها به اسم جمیل بود فارسیش بهتر از من بود با لباس شخصی آمدند مثل مشتری نشستند جمیل با من صحبت میکرد و به من گفت نترس من اونها را مثل آب خوردن دستگیریشان میکنم در این میان دوباره صاحب هتل به من گفت تلفن تو را میخواد من وقتی که تلفن را گرفتم یک صدای آشنا بود صدا صدای فرمانده طوراب بود او یکی از فرماندهان داخل کشور بود بعد از کلی درگیری به ترکیه رفته بود من اونو شناختم او نیز منو شناخت او به من گفت بچه ها نرسیدند من گفتم نه او گفت قبل از من علی اکبر تاهات تماس گرفته بود من نمیتوانستم چیزی بگم چون پلیس نشسته بود نمیتوانستم بگم به بچه ها بگو نیایند من با طوراب داشتم صحبت میکردم دو نفر از در وارد شدند یکی به من گفت شما خانبابا هستی من گفتم بله او به من گفت با طوراب صحبت میکنی من گفتم بله او گفت تلفن را به من بدی من تلفن را دادم پلیس به من با اشاره گفت بیا اینجا بشین من به پیش پلیس رفتم او پلیس پرسید کی بود زنگ زده بود من گفتم یک مجاهد بود پلیس پرسید شما اون مجاهد را میشناسی من گفتم بله بعد پلیس گفت این دونفر هم مجاهد هستند من گفتم بله بعد پلیس گفت اون نفر قبلی که زنگ زده بود از طرف مجاهدین بود من گفتم بله  در این میان اون دونفر که آمده بودند منو ببینند صحبتهایشان تمام شد به طرف من آمدند جمیل به من گفت پاشو برو اون میزی خالی بشینید من وقتی که با بچه ها دست دادم یواشکی به اونها گفتم اینها پلیس هستند من آوردم که شما را دستگیر بکنند آماده باشید شاید شما را ببرند خلاصه من و این دوتا برادری که آمده بودند به من کمک بکنند نشستیم ادامه دارد

· · Teilen · Löschen

    • Shahrokh Shamim
      ای خونه ات آباد!!!ر
      مرسی خان بابا- منو یاد کیهان بچها میاندازی

      خروش بهمن ـ فراخوان به اعتراض و قیام علیه دیکتاتوری | سازمان مجاهدين خلق ايران |
      www.mojahedin.org
      ...Mehr anzeigen
      10. Februar um 01:48 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام مرتضی یکی از این لینکها باز نمیشه مجاهد باز میشه ولی اون یکی ف . ب هستش باز نمیشه
      10. Februar um 01:51 · · 1 Person
    • Shahrokh Shamim لینک درسته ولی به یکدلیلی!!!باز نمیشه
      10. Februar um 02:07 ·
    • Mahnaz Sobhani
      خان بابا اولا دمت گرم که زدی تو گوش مجید , چرا که برای خود شیرینی یک عده بدون توجه باینکه شاید کسی در میان آنها باشدصرف نظر از اینکه دارای چه فکر واندیشه ای است .دوما همین که مردم شهر کوچکی مثل وان فهمیدند عموهای نامردت چه کردند خودش جای خو...Mehr anzeigen
      10. Februar um 02:39 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan با سلام مهناز خانم گرامی نه هنوز تو تنم هستند چند نفر هم از این بچه ها که از آنکارا باهم آمدیم بهم گفتند ما لباس داریم بیا عوض کن ولی من قبول نکردم با همان لباسها بودم پاره و سوخته بودند ولی هر جا میرسیدم میشوستم تمیز بودند هاهاها
      10. Februar um 02:50 · · 3 Personen
    • Mahnaz Sobhani اخه برادر من لباس پاره را که بشوری بدتر از بین میره .خب چه اشکالی داشت به عثمان بیک میگفتی حالا که محبت میکنی بگو یک دست لباس کامل هم بعنوان کادو بهت از یک فروشگاهی هدیه میکردند.هاها ها
      10. Februar um 03:06 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan با سلام مهناز خانم میدونی فردا لباس میخرم و مثل بقیه انسانها غذای گرم میخورم بعدش پول هم دارم
      10. Februar um 03:06 · · 2 Personen
    • Bahram Sadeghi خانبابا دستت درد نکنه که دوباره یادی از شهید والا قدر علی اکبر قربانی کردی یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
      10. Februar um 10:30 · · 1 Person
    • Peymaneh Shafai مهناز جان من هم منتظر این قسمت بودم که خان بابا بلاخره لباسشون را عوض کردند یا نه ... این رزم نامه مثل رمان های عشقی هست که آدم نمیتونه زمین بگذاره. البته عشق به مردم و عشق به سرزمین عزیزمان. و وعده ی آزادی.
      10. Februar um 10:55 ·
    • Babak Amani salam khanbaba emmoha ve peser emmo hamon dar van be man goftan khanbaba ki az ankara bargesht be van ma candin nafero fristadim ki biyad khonemon veli khanbaba kabul nakerdeh bod ki hic ve sere efrad ma ham dad keshideh bod.ve be nazer man ham kari khobi kerdeh bodi an vakt ki kacak bodi nazdik nemiomeden veli ellan ki fehmiden azad hesti mikan begen ki ma famil hastim dorood bar shoma ki kebul nekerdeh bodi
      10. Februar um 11:34 ·
    • Khanbaba Khan
      با سلام مهناز خانم و پیمانه خانم من در رابطه با شب یلدا یک داستانی از فرهنگ شکریازی نوشته بودم که پسر اریس فکر میکنم که خودم نیز مثل اون شده بودم یعنی اصلأ در فکر لباس نبودم فقط و فقط تمام فکرم این بود که بدست رژیم نه افتم چون این بار فرق م...Mehr anzeigen
      10. Februar um 14:59 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan با سلام دوستان سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و پنجم متشکرم
      10. Februar um 20:59 ·
    • Hamid Khalatbari khanbaba.mano afsun kardi.
      10. Februar um 22:07 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan خواهش میکنم حمیدجان شما محبت دارید
      10. Februar um 22:11 ·
    • Manijeh Eftekhari Chegini Tebgheh mamoul ghoftehayeh shomah besiar zibast.
      Khaily doustetoun daram.
      11. Februar um 09:36 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام منیژه خانم گرامی متشکرم از لطف شما
      11. Februar um 18:38 · · 3 Personen

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر