۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت نوزدهم


von Khanbaba Khan, Mittwoch, 2. Februar 2011 um 19:37

دوستان این هم یک عکس از شکریازی است اون کوه که دیده میشود من از اون کوه فرار کردم

ولی من تمام پاهایم یخ زده بودند روز اول که به این خانه رسیده بودم اصلأ پاهایم را نمیتوانستم تکان بدهم بعد از این که از خواب بیدار شدم دیدم که پاهایم تکان میخورد ولی هنوز رنگشان به سیاهی میزند من از عزیز پرسیدم که از این مادری بپرس این همه درد دارم چکار کنم که کم بشود او از مادر پرسید مادری خندید و گفت یکی از زخمهایش چرک کرده است باید چرک آن زخم را بگیرم و بعد هم باید بسوزانم که دیگر چرک نکند من از عزیز پرسیدم برای چه میسوزاند او از مادری پرسید مادری گفت آن چرک که در این زخم فعال شده آن را با سوزاندن از بین میبریم و بعدش زخم را می شوئیم و نمیزاریم دوباره چرک بکند خیلی زودتر خوب میشود من به مادر اجازه دادم که چرک زخمم را بگیرد و بسوزاند مادر جراحی را شروع کرد و زخم را باز کرد و با صابون شوست و بعدش هم با یک آهن که توی بوخاری سرخ کرده بود شروع به سوزاندن زخمم کرد چندین بار این کار را کرد و گفت الان دیگه چرک نمیکند چند ساعت بعد دردش نیز کم میشود راست میگفت همین طور شد من به عزیز گفتم از کجا میشود دارو پیدا کرد عزیز گفت باید به شهر باشکالا برویم من به عزیز گفتم برو قرصهای ضد درد و خواب آور بخر بیار عزیر رفت من هم خواب رفته بودم بعد از مدتی بیدار شدم و دیدم که مادری نیز رفته است تنها دختر عزیز توی خانه بود خیلی دختر با معریفتی بود ولی ترکی بلد نبود اسمش خدیجه بود من از او پرسیدم پدرت هنوز نه آمده او یه چیزهای گفت من نفهمیدم بعد بهش گفتم مادر کجاست باز او چیزی نفهمید من اسم مادر را سارا بود گفتم او فهمید که من همان مادر را میگم با اشاره بهش گفتم برو مادر را بیار او رفت مادر را آورد مادر بازم به من برسی کرد و گفت خوبی بخواب من بازم چای و آب خوردم باز خوابیدم فردا بیدار شدم دیدم که احساس گرسنگی میکنم به خدیجه خانم دختر عزیز با اشاره گفتم من گرسنه ام او فهمید بعد رفت برایم نون و پنیر آورد من بهش گفتم نمیتوانم اینها را بخورم برایم سوپ درست بکن او هیچی نفهمید زیاد نگذشته بود عزیز از شهر آمد من به عزیز گفتم که گرسنه ام او پرسید چه میخوای بخوری من بهش گفتم سوپ او یک خروس را سربرید برایم سوپ درست کردند خوردم بعد از خوردن سوپ من به عزیز گفتم من در وان یعنی استان مرزی ترکیه به ایران است چهارتا عمو دارم بیا برو به اونها بگو که خانبابا آمده توی خانک اسم روستایشان بود است از شماها کمک میخواهد ( من درترکیه چهارتا عمو دارم که میلیاردرهای وان هستند وقبلأ اینها به ایران می آمدند من به آنها کلی پول خرج میکردم و اونها همیشه به من میگفتند ایکاش یک بار به ترکیه بیایی ما از خوبیهای تو دربیایم یعنی میشود گفت که نصف وان مال عموهای من است ترمینال بزرگ که به اسم وانطور با صدها اتوبوس به تمام کشورها مسافر میبرد مال یکی است چندین سینما و گلوپ شبانه روزی مال یکی است چندتا پاساژ مال یکی است و یک خیابان تمامأ مال اون یکی است خلاصه همه اینها را میشناسند صاحب حرف هستند حتی در پیش دولت نیز شناخته شده اند من در درون خودم میگفتم که اگر به وان برسم تمام مشکیلم حل خواهد شد . بعلاوه عموهایم دهها نفر از اهل وان که به ایران آمده بودند و من همه ی آنها را مهمان کرده بودم و برایشان هدیه های گران قیمتی میخریدم و در آخرنیز تا مرز بازرگان همراهی میکردم تا تعداد دوستانم خلاصه همه به من میگفتند ایکاش یک روزی تو به ترکیه بیایی ما از خوبی های تو دربیایم) خلاصه من وقتی که به عزیز اسم عموهایم را گفتم او گفت من آنها را میشناسم بعد من به عزیز گفتم بیا برو به وان به عمو قربان بگو که خانبابا به کمکتان احتیاج دارد الان در خانه من است عزیز رفت و به من گفت سه الی چهار روز طول خواهد کشید که من برگردم من بهش گفتم اشکال ندارد برو ولی برایم داروهای خوبی آروده بود عزیز رفت من باز توی خانه عزیز تنها ماندم با دخترش که هیچی از زبان ترکی بلد نبود ولی خوب من کمی خوب شده بودم دیگر احتیاج به کمک کسی نداشتم خودم بلند میشدم غذایم را میخوردم و دارو هایم را میخوردم کرم به پاهایم میمالیدم دوباره میخوابیدم مادر نیز هر روز دوبار به من سر میزد خلاصه بعد از چهار روز عزیز از وان برگشت به من گفت من به پیش عمویت رفتم او به سر من داد زد و گفت من خانبابا نمیشناسم از اینجا برو وقتی که عزیز این حرف را زد من کمی باور کردم ولی هشتاد درصد در درون خودم گفتم این دروغ میگه به پیش عمویم نرفته است خلاصه بعد از چند روز من کاملأ بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم به عزیز گفتم منو باید به وان ببرید عزیز گفت باشی ولی من دوتا برادر دارم که اونها اینکارها را میکنند قاچاقچی هستند یکی عبدوالکریم است که برادر بزرگم است دیگری کاظم است کاظم رفته ایران نفر بیاری عبدوالکریم هم به وان نفر برده است برگردند شما را به آنها تحویل میدهم که به وان ببرند من قبول کردم چند روز بعد کاظم از ایران برگشت و عزیز او را به پیش من آورد کاظم آدمی آگاهی بود من را دید و گفت عزیز بهم گفت که شما با چه سختی به اینجا رسیدید بعد برگشت گفت شما مجاهد هستید من گفتم نه من سیاسی نیستم ولی او باور نکرد و دیگر چیزی هم نه پرسید به من گفت قوچ ها عموهای تو هستند من گفتم آری فامیل عموهایم قوچ بود او گفت عزیز به من تعریف کرد که اونها نمیخواهند از تو حمایت بکنند و به عزیز گفتند که ما او را نمیشناسیم وقتی که کاظم این حرف را زد من دیگر شک نداشتم که عموها نمیخواهند از من مواظبت بکنند ولی بازم توی درون خودم گفتم باید به وان برسم تا ببینم که جریان چیه خلاصه کاظم به من گفت اهالی این روستا همه قاچاقچی هستند توی روستا یک پاسگاهی است به او رشوه میدهیم او با ما کار ندارد هر دو هفته یک بار همه اهالی که نفر دارند یک جا جمع میشوند با یک کاروان به طرف وان میروند برادر بزرگ ما عبدوالکریم هم نفرات ما را میبری دو روز بعد راه می افتید از اینجا به وان من گفتم خوب باشی دو روز بعد وسط روستا همه جمع شده بودند اسب ها را جو داده بودند رئیس پاسگاه آمد نفرات را شمورد رشوه اش را گرفت بعد به اینها اجازه داد که حرکت بکنند من از عبدوالکریم پرسیدم این اسبها برای این همه نفر کم نیست او گفت دونفر دو نفر سوار میشیم من اعتراض کردم گفتم نه من دو نفری سوار نمیشم من همه ی پولهایم را دادم باید به من یک اسب بدهید او خندید و گفت مگر تو میتوانی تنهای سوار اسب بشی من به او گفتم آری من کمی بلد هستم او باور نکرد و گفت این نفرها را که میبینی ما وقتی که اینها را به پشت اسب سوار میکنیم تازه پاهایشان را نیز میبندیم که از اسب نیفتند من به عبدوالکریم گفتم نه من اون اسب را میخوام یک اسب نشان دادم از جنس اسبهای ترکمانی خودمان بود او وقتی که من گفتم اون اسب را میخواهم از من سئوال کرد چرا اون اسب را میخواهی من بهش گفتم چون جنس او اسب را میشناسم جنس اون اسب مال ایران است او جا خورد و به من اجازه داد که من برای امتحان سوار اسب بشوم من مثل قبلها با تمام قدرتم به پشت اسب پریدم و خیلی سری سر اسب را از جمع اسبها برگرداندم و با پاشنه پایم یک ضربه به اسب زدم اسب مثل برق و باد از جمع اسبها جدا شد من از اینکه توی این آدمهای که مهمش کارشان با اسب است شناختم درست درآمد خیلی خوشحال شدم و سراسب را دوباره به طرف جمع برگرداندم در همان سرعت که اسب داشت می آمد به پایین پریدم عبدوالکریم به من گفت آفرین برتو سوار خوبی هستی ولی بگو از کجا این اسب را شناختی من بهش گفتم قبلأ گفتم که این جنسش ازجنس اسبهای  ترکمانهای ایران است عبدوالکریم برگشت گفت این تنها اسبی هستش که سرش را هر جای بچرخانی میرود و تمام راه ها را میشناسد حلالت باشد خلاصه اسبها را سوار شدیم به راه افتادیم ادامه دارد
· · Teilen · Löschen

  • Dir, Par Vin, Hooshang Baiat, Amir Amiri und 8 anderen gefällt das.
    • Hajar Livary خان بابا جان با اشتیاق منتظر بقیه هستم
      02. Februar um 19:45 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan خواهش میکنم هاجرجان حتمأ من از شما دوستان متشکرم
      02. Februar um 19:46 · · 4 Personen
    • Parviz Atefi خسته نباشی هنرمند مبارز...
      02. Februar um 19:58 · · 3 Personen
    • Babak Amani
      KHANBABA MAN HAM MONTAZIR KHISMATI 20 HASTAM .MIDONI KI MOKHEH KHONDAN HEMEI CIZ RA FARAMOSH MOKHONAM KI CHIKHAHAD SHOD YA CHI ETIFAKHI MIOFTI CALIB AST GORBANAT.MA MOKHEI KI BE MEDIRESEH MIRAFTIM DASTANI ROSTAMO SOHRAB O NAMIDONAM YADAM RA...Mehr anzeigen
      02. Februar um 19:58 · · 3 Personen
    • Bahram Sadeghi خدا قوت خانبابا جان
      02. Februar um 20:03 · · 2 Personen
    • Peymaneh Shafai خان بابا جان اینجاست ای باید گفت نبرد ۱۰۰ برابر با اعظم حد اکثر را شما اینجا نشان دادید. درود بر شما مبارز خستگی ناپذیر. و همه شما مبارزانی که ما ایرانیان را سر فراز کردید.
      02. Februar um 20:12 · · 2 Personen
    • Mahnaz Sobhani خان بابا نمیدانم چه بگویم .چرا دنیا اینطوری شده اون ازدائی نامردت که گفتی واین هم از عمویت ,البته شاید زود قضاوت کردم ولی فکرش هم در من ایجاد نفرت میکند . آیا جواب محبت های تو را با این همه ثروتی که گفتی اینطور باید میداد .حال منتظر میمانم شاید اشتباه میکنم تا درقسمت دیگر ببینم چه میشود . برایت آرزوی سلامتی دارم .موفق باشی .لعنت برخمینی دزد بزرگ انقاب , مرگ برخامنه ای
      02. Februar um 20:12 · · 4 Personen
    • Peymaneh Shafai مهناز جان خیلی وقتها آدم از دوست و غریبه خیلی بیشتر همیاری میبینه تا فامیل..
      02. Februar um 20:15 · · 5 Personen
    • Khanbaba Khan
      پرویز وبابک و بهرام و پیمانه خانم گرامی و مهناز خانم گرامی با سلام بخدمت شما عزیزانم من آدم بد شانسی نبودم ولی توی این فرار متأسفانه دایی و این هم عمو ها خیلی بد جنس از آب در آمدند بر عکس اون عموی پیرم که وقتی که پاسدارها میزدند و شکنجه اش ...Mehr anzeigen
      02. Februar um 20:22 · · 5 Personen
    • Parviz Atefi برای پهلوان مهناز گرامی
      /////////////////////////

      دنیا پر از پلیداست
      ای خواهر پهلوان.
      نمونه اش رژیم هست
      دستار بندو. ناکسان.
      02. Februar um 20:25 · · 4 Personen
    • شعله فروزان با سلام خان بابا ی عزیز ،خیلی‌ جالب بود . برات آرزوی موفقیت دارم
      02. Februar um 20:39 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan متشکرم خواهرم شعله
      02. Februar um 20:51 · · 3 Personen
    • شعله فروزان تو روزهای شادی همه دائئ‌ و عموی آدم هستند، در مواقع سختیه که آدم دائئ‌‌ها و خاله‌های واقعیش رو میشناسه
      02. Februar um 20:55 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan دقیقأ شعله چقدر خوب گفتی متشکرم
      02. Februar um 20:57 · · 5 Personen
    • Mahnaz Sobhani
      نمیدانم من بعضی چیزها را نمیتوانم هضمش کنم .چون در قسمت های اول داستانت نوشتی که کارت چه بود ورابطه ات با دیگران برچه مبنائی بوده ولی من رفتار اینطور آدم ها را درد میدانم .درد داشتن بیش از ظرفیت والا ایران نبود که بترسد مگر تو چه میخواستی ج...Mehr anzeigen
      02. Februar um 21:48 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام مهناز خواهرم من به این ترکها آن موقع پول دنیا را در ایران خرج کرده بودم به تمام شهرهای ایران می بردم و برایشان بهترین هدیه ها را میخریدم آنقدر هدیه می خریدم که یک ماشین بار میزدم و تا مرز بازرگان نیز میبردم و به مآمورین مرز نیز کلی رشوه میدادم که اجازه بدهند آنها هدیه هایشان را وارد ترکیه بکنند ولی خوب اینطور در آمدند چه میشود کرد
      02. Februar um 21:55 · · 2 Personen
    • Parviz Atefi نباید تعجب کرد. ترس برادر مرگ است.حتما شناخت داشتند و از جان و مال شان هراس داشتند.دوستی را میشناسم. که پدر و مادر و فامیلانش از ترس . از خانه بیرونش کرده بودند.در یک کشور دیکتاتوری. این حرف و حدیث ها زیاد است. و نباید تعجب کرد...
      02. Februar um 22:08 · · 3 Personen
    • Mahnaz Sobhani پرویز عزیز من نمیتونم , حتی الان هم یک خارجی از من کمک بخواهد اینکار را میکنم چه برسد به هموطنم .مگر چکار میخواهیم بکنیم .البته یک مقوله پیچیده ای است .شاید برای من هضمش ممکن نیست .
      02. Februar um 22:15 · · 2 Personen
    • Parviz Atefi
      اتفاقا اینهارا مینویسم که اصل قضیه را بدانید و غصه نخورید. در باره اش فکر نکنید.خودتان اهل مبارزه هستید و ایمان به این راه دارید. خوشحال میشوید که همه هستی و دارایی های تان را در این راه روشن و درست خرج کنید. اما بی اعتقاد ها. و دنیا طلب ها...Mehr anzeigen
      02. Februar um 22:37 · · 5 Personen
    • Badban Badbani سلام خان بابا جان خسته نباشی من هنوز نفهمیدم خدیجه دختر عزیز که ترکی بلد نبود به چه زبانی حرف میزد که شما نمی فهمیدید ؟ بجز ترکی فارسی ، مگر به زبان دیگری هم آنجا تکلم می کنند ؟
      02. Februar um 23:37 · · 2 Personen
    • Jamshid Angourani بادبان آن قسمت بیشتر به کردی صحبت میکنند.
      02. Februar um 23:40 · · 3 Personen
    • Badban Badbani مرسی جمشید جان
      02. Februar um 23:42 · · 3 Personen
    • Jamshid Angourani ولی من هم درتعجبم چون خان بابا هم فکر کنم کردی میتواند صحبت کند
      02. Februar um 23:42 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام بادبان عزیز خدیجه یک دختر بود که مادر موقعی زایمان فوت کرده بود خدیجه تنها بچه عزیز بود یک دختر خیلی با معریفت ولی بجز کردی هیچ زبانی بلد نبود من هم که کردی بلد نبودم ولی مثل برادرش از من مواظبت میکرد من واقعأ شرمنده این انسانها هستم
      02. Februar um 23:51 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan جمشید عزیز خیلی خوب گفتند آری چون زبان مادریشان کردی است و مدرسه و فلان هم نیست و به مراکز ترک نشین هم دور هستند بجز کردی زبان دیگری بلد نیستند
      02. Februar um 23:53 · · 1 Person
    • Jamshid Angourani درود بر خان بابا کسی که سی وچند روز در کوه در سرما وبوران 20 درجه زیر صفر میماند وگرسنه است احتیاجی به کسی ندارد .مهناز خانم شما هنوز این قهرمان را نشناختی اصلا برایش مهم نیست انقدر غیرت ومردانگی داشت که صد تا از عموهایش را میگذارد جیبش تازه خان بابا احتیاج مادی نداشت .مثل شیر میماند مثل شیری که خودش درست کرده .درود بر خان بابا.لعنت بر خمینی مرگ بر اصل ولایت فقیه
      02. Februar um 23:57 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan متشکرم جمشید عزیز
      03. Februar um 00:01 · · 3 Personen
    • Mahtab Meshkinfam shoma mard mobarez va shojaey hastid,,,...dorod bar shoma khanbab khan aziz
      03. Februar um 00:33 · · 1 Person
    • Mahnaz Sobhani سپاس پرویز عزیز از راهنمائیتان . این نوشته شما منو قدری آرام کرد خوب حدس زده بودید گرچه خان بابا اون شرایط را پشت سرگذاشته ولی من ساعاتی همه اش کوه , سرما , بیخوابی ,سیاه شدن پا در اثر سرما و گرسنگی مجسم میکردم وصادقانه بگویم دگرگون وبهم ریخته بودم .
      03. Februar um 00:34 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan
      با سلام مهناز خواهرم خانباباخان همان آدمی هستش که ولایتی وزیر خارجه خمینی دجال را در ژنو به دام انداختی او یعنی ولایتی به پاسدارهایش دستور تیر داد خیلی بچه ها بودند یک پاسدار کلتش را کشید و گفت اگر یک قدم جلو بیاید میزنمتان ولی خانبابا سینه...Mehr anzeigen
      03. Februar um 00:45 · · 6 Personen
    • Mahnaz Sobhani درود بر تو قهرمان دلم خنک شد .البته برایم یک نفر تعریف کرده بود ولی خودت کامل نوشتی .باید هم اینطور باشه کسی که آن سختی ها را در گوه دیده از مزدوران باکی ندارد .زنده باشی جه خوشحالم کردی .هزاران درود. یاشیسن
      03. Februar um 01:26 · · 3 Personen
    • Babak Amani
      SALAM KHANBABA .MAN SHOMARA BEHTAR AZ HEMEH MISHONASAM 1- AZ BARADARI KI YEK JA BOZURG SHODIM 2-DAR SALE 1357 KI BA SAZIMAN MOJAHEDIN ASHINA SHODIM TA SALE 61 KI BA HAM DAR YEK KHONEH DASTGIR SHODIM 3 MAN SHOMARA ZIYAD TAR DAR ZIRI SHIKHEN...Mehr anzeigen
      03. Februar um 01:35 · · 1 Person
    • Shahrokh Shamim
      درود بر همتون- البته که از یک هوادار مجاهدین کمتر از این نمیشه توقع داشت

      فیلم - خروش بهمن فراخوان به اعتراض و قیام علیه دیکتاتوری - مسعود رجوی ۹بهمن ۱۳۸۹
      2

      ...
      Mehr anzeigen
      03. Februar um 02:41 · · 3 Personen
    • Shahrokh Shamim
      فیلم - خروش بهمن فراخوان به اعتراض و قیام علیه دیکتاتوری - مسعود رجوی ۹بهمن ۱۳۸۹
      2

      http://www.youtube.com/watch?v=fiJGMfPiZSw&feature=player_embedded#
      ...
      ...Mehr anzeigen
      03. Februar um 02:44 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan دستت درد نکند مرتصی عزیز همان فرا خوان است که خمینی دجال در قبر به لرزه در آورده است درود بر مسعود عزیز خوش بحال ما که مسعود را داریم خدایا کمکش کن
      03. Februar um 04:29 · · 2 Personen
    • Manijeh Eftekhari Chegini Dastanhayeh shoma bainkeh ghamavareh vali ajib ghashangeh.
      03. Februar um 08:52 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام منیژه خانم گرامی من از لطف شما شرمنده ام و به شما درود میفرستم همیشه شاد و سربلند باشی
      03. Februar um 12:53 ·
    • Khanbaba Khan با سلام بابک جان منهم به تو عزیزم افتخار میکنم قربانت بابک جانم همیشه دوستت دارم فدایت بشم
      03. Februar um 12:55 · · 1 Person
    • Gol Ku
      خانبابای عزیز درود بیکران بر تو. وقتی میخوانم هم از شجاعت تو مبهوت میشوم و هم از انسانیت اینها که زندگی ترا نجات دادند. در سرما روزها راه رفتن کار هر کسی نیست. ده دقیقه حتی با مجهزترین لباس در سرمای شدید ماندن همه بدن آدم را فلج میکند. اراد...Mehr anzeigen
      03. Februar um 15:47 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan با تشکر از لطف شما گل کو خانم کرامی من از محبتهای شما عزیزان شرمنده ام
      03. Februar um 15:53 ·
    • Khanbaba Khan با سلام دوستان سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و سوم را بخوانید متشکرم
      08. Februar um 23:47 ·
    • Khanbaba Khan با سلام دوستان عزیزم سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و چهاروم را بخوانید متشکرم عزیزان
      10. Februar um 00:54 ·

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر