۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت پانزدهم

von Khanbaba Khan, Samstag, 15. Januar 2011 um 12:37

وقتی که در کنار آتش نشسته بودم تک و تنها بعد زخمهایم هنوز خوب نشده بود بر اثر سرما کمی چرک کرده بودند کمی اذیتم میکردند ولی من همش در این فکر بودم خدایا کمکم کن مسعود را یک باردیگر ببینم این تنها آرزویم بود و بخودم میگفتم باید هر طوری شده خودم را به مجاهدین برسانم وقتی که دلم پور شد به زبان آذری در همانجا یک شعر نوشتم تقدیم میکنم به خدمت دوستانم یعنی اینطور شروع کردم وقتی که محاصره پاسدارها بودم با یک های زدن یعنی مرگ بر خمینی خودم را نجات دادم از این حرکت خودم خوشم آمده بود با همان کلمه شروع کردم. من اسب سوار وموتورسوارخوبی بودم.

خوب آن تعداد دوستانم که آذری بلد نیستند من شرمنده ام که شعرم را به زبان فارسی نگفته ام که همه بفهمند که چه گفته ام و برای چه هستش متأسفانه وقتی که شعرآذری را به فارسی برمیگردانی دیگر از حالت شعر در مییاد وتمام قافیه اش را ازدست میدهد ولی با این همه من این شعر را به فارسی ترجمه میکنم دوستانم بخوانند برای اینکه خود این شعر نیز قسمتی از سرگذشتم هستش



بیرهای وورسام من چخرم آرادان (گرهای بزنم من از محاصره درمیرم)

باش ایمم ظالوما حر بیر انسانام (تعظم نمیکنم به ظالم من یک انسان آزاده ام)

کمند آتوب فلک سنه توتارام (گرکمند به اندازم فلک تو را اسیر خواهم کرد)

آتومون دوشونه قاتارام والله (درسینه اسبم تو را سیرمیبرم والله)

چند روزی بود که توی سینه ی کوه مثل مه و یا طوفان میخوابیدم و تنها آرزویم دیدن مسعود بود در این بیت آن را بزبان میارم.

دومان کمین داغ دوشونه یاتارام (مثل دومان درسینه کوه میخوابم)

دیار دیار گزب اومرداوغلونه تاپارام (دیار به دیار میگردم اون مرد را پیدامیکنم)

مینلر یارام واردی هزاردستانام ( هزاران زخم دارم هزارداستانم)

یارالی اصلانام میداندا والله (چونان شیرزخمی در میدانهایم والله)

دراینجا از ناترس بودن خودم خوشم آمده بود ببخشید که خودم را تعریف میکنم

قورخو نه دی هیچ بیرزمان بیلمه دیم ( ترس چیه هیچ وقت نفهمیدم )

نامردن مرد انسان هیچ وقت گورمه دیم ( ازنامرد انسانی مرد هیچ وقت ندیدم)

دوستوم نان مردانه کمسه بولمادیم (مردانه تر از دوستم کسی را ندیدم)

مردله رین صفنده یه ریم وار والله ( درصف مردان جا دارم والله)

واقعأ شب و روز دیگر برایم فرق نداشت و از طرف دیگر به خودم میگفتم تو که از جلوی دشمن فرار کردی بعد به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتها( بقول کوراوغلی فرارکردن هم از مردانگی است)

گه جه سی گوندوزی فرق اتمه زمنه ( شب و روزش برای من فرق نمیکند)

یارالان موش تک اصلانام داغلاردا ( زخم خورده شیرتنهایم درکوه ها)

قاچماخدا بیرزمان مردلیخ ساییلار ( فرارنیزدر زمانش مردانگی است)

مرد اوغلی مردم میداندا والله ( فرزندی مردم . مرد میدانم والله )

دراینجا به خودم گفتم توکه شیکارچی خوبی بودی برای چه عجله میکنی باشی در کمین شکار باش روزش و زمانش خواهد رسید و ازطرف دیگر برادرم بابک یادم افتاده بود به او قول میدهم که در حال شکارهستم برادرم والله میایم

آوچی اولان دورار به ره ده بکلر ( شکارچی به آن میگویند که درکمین بایستی)

سه چه ر آون سورودن تکلر ( شکارش را از گله نشان رود بدست بیارد)

دومان آلود داغ باشونه فرتونا بکلر ( سرکوه را دومان گرفته منتظرطوفانها ا ست)

شکاردایام والله گه له جام قارداش ( دردنبال شکارم والله می آیم ای برادر )

من کوهها را خیلی دوست داشتم و دارم هر وقت پایم به کوه میرسی احساس میکنم که درسینه مادرم هستم برایم لالای میگه بعد هم که تصمیم گرفته بودم که به هر قیمتی باید خودم را به مسعود برسانم در آخر شعرم اینطور میگم

داغلارون اوغلویام دومان گه زه رهم ( فرزند کوه هایم مثل طوفان میگردم)

دردلر دفترینه شادلوخ یازارام ( در دفتر دردها شادی مینویسم)

داغه داشه بو دنیانی گه زه رم ( کوه و دشت و این دنیا را میگردم)

تاپارام مسعودی آخر من والله ( در آخر مسعود را پیدا خواهم کرد)

بعضی وقتها این شعر را خودم با آهنگ زمزمه میکنم . خلاصه رابطم که قرار بود صبح بیاد در یک جای مشخص باهاش قرار گذاشته بودم یعنی در دامنه همان کوه کرد امیر من شب فکر کردم که شاید او را بگیرند و اذیتش بکنند او جای من را به پاسدارها بگوید تصمیم گرفتم که حدودأ سه الی چهار کیلومتر من به طرف شکریازی بروم و برای رابطم کمین کنم و او را چک کنم یک وقت پاسدارها رد او را نگیرند بیایند من را دستگیر بکنند من خیلی زودتر از قرارمان رفته بودم یک جا ایستاده بودم دیدم او با موتور آمد و به طرف کوه کرد امیر رفت او نمیدانست که من اینقدر از کوه به طرف شکریازی آمده ام ولی راهی هم نداشت که برود باید همان راه را برمیگشت من یواش یواش دوباره به طرف کوه راه افتادم من هر چه رفتم دیدم از او خبری نیست بعد از طرف دیگر نیز مطمئن شدم که کسی دنبال او نیست خیالم راحت شده بود خلاصه من به محل قرارمان رسیدم دیدم او آنقدر گریه کرده که چشماش تمامأ به خون تبدیل شده است او فکر کرده بود که من را پاسدارها دستگیر کرده اند وقتی که من را دید با صدای بلند گفت خدایا شکر و به طرف من دوید من را بغل گرفت دوباره شروع به گریه کردن کرد اولین چیزی که به من گفت گفت بابک برایت یک پیام فرستاده است گفتم چیه گفت نمیدونم یک نوشته است آن را به من داد من پیام را خواندم پیام این بود( سلام خانبابا بخاطر من تسلیم نشو من یک قربانی اینها هستم برو برو برو به پیش مسعود دیر یا زود اینها ما را قتل عام خواهند کرد برو) راستش اولین بار بود که احساس کردم جیگرم سوخت از زمین یک مشت برف برداشتم بجای آب آن را خوردم و یک سیگار کشیدم بعد آن نوشته را سوزاندم بعد از رابطم پرسیدم دیگه چه خبر گفت هنوز خانه شما در محاصره است و تعدادی زیادی از اهالی خانواده شما و خانواده خانمت را دستگیر کردند و خانمت نیز یک دختر به دنیا آورده است یعنی 36 ساعت بعد از فرارتو دخترت به دنیا آمده است همه اهالی شکریازی خوشحالند که فرزند خانباباخان بدنیا آمده است راستش من هم خیلی خوشحال شدم این اولین بچه ما بود که بدنیا آمد بعدش باز بیاد بابک افتادم خیلی به بابک افتخار کردم که خودش را بجای من قربانی میکند و احساس غرور کردم باهاش بعد به دنیا آمدن دخترم نیز خیلی خوش حال شدم در درون خودم گفتم خوب شد خانم بچه را بجای من میگذارد و کمی با او مشغل میشود . بعد از اینها رابطم به من گفت آدرسی که داده بودی کلی پول دادند وسط یک شال و یا رو سری پیچیده بود به من داد من خواستم با او خداحافظی بکنم او قبول نکرد گفت هر جا میره من هم بات میام من هرچه به او گفتم توکه زن و بچه داری و سیاسی نیستی ولی او قبول نمیکرد من کمی با صدای بلند بهش گفتم ببین من هرچه میگم تو باید گوش بکنی گفت بگو بهش گفتم سوار موتورت بشو از اینجا برو گفت باشی ولی من یک چیزی میخواستم بگم از دلم نمیاد بگم من بهش گفتم بگو چه شده بابک را اعدام کردند ؟ او گفت نه خانمت را هم دستگیر کردند یعنی با او وعضی که تازه بچه بدنیا آورده بود همراه بچه اش به سپاه برده بودند من گفتم باشی عزیزم از خمینی دجال باید انتظارهای بیش از این داشت بعد بهش گفتم بگذارطفل که تازه بدنیا امده نیزاین دجال را خوب بشناسد ( همان دخترم اسمش ویدا است ویدا الان درسوئیس در یکی از بالاترین دانشگاه میخواند و هروقت مجاهدین صدایش بکنند با کله میره خیلی دختر ناز و دوست داشتنی هستش ) باز به رابطم گفتم برو دیگه من هم همینجا ها هستم جای نمیرم او رفت من نیز از راه بی راهی به طرف شکریازی راه افتادم چه راهی همه جا برف ویخ بندان و آن طوفانهای شکریازی کلاه پشمی برایم آورده بود آن کلاه را کشیده بودم تا گردم و با یک شال گردن بسته بودم جای چشمهایم را سوراغ کرده بودم نفسم که میزد بیرون در جلوی دهنم یخ میبست . دوستان این نوشته های من را چندین نفر از بچه های زندان و آشنا هایم دارند میخوانند و به مین ایمیل میزنند که چرا کم مینویسم عزیزان بخاطر این که بلحاظ مسائل امنیتی و سوء استفاده رژیم فاشیسم مذهبی و ضد بشر خمینی لعنتی ازنوشتن بعضی ازقسمتها میگذرم و آنرا به آینده موکول میکنم . ادامه دارد لعنت بر خمینی


Gefällt mir nicht mehr · · Teilen · Löschen

Dir, Ali Bahrami, Saeed Kermani, Amrollah Ibrahimi und 6 anderen gefällt das.
Babak Amani
salam khanbaba ellan ki in nivishtei shomara mikhanam gireyeh mikonam be yadi an roz hai sekht oftadam .ki dar an rozhai barf serma yekh shoma ch kheshideh bodi man midonam conki man sermai barf atraf ra baled hastam .ve az an taraf man ba...Mehr anzeigen
15. Januar um 15:39 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Elham Saraidari ey janam baba jon ba in ehsase zibat .hamishe salem va tandorost bashid:)
15. Januar um 17:13 · Gefällt mir nicht mehr · 5 Personen
Khanbaba Khan دوستان دژخیمان هار ولایت جهل و جنایت شخص خامنه ای جلاد باز عزیزی را از ما گرفت حسین خضری صبح امروز در زندان ارومیه اعدام شد
15. Januar um 17:18 · Gefällt mir · 1 Person
Elham Saraidari ufffffffff amo jon .khoda nabodeshon kone elahi ke baz ye khonevadeh ra azadar kardan alabte ye melat ra.motasefam :(
15. Januar um 17:19 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan باور کن عمو کم مانده ریش کثیف خامنه ای جلاد را آتش میزنیم تا به امروز هیچ جنایتکاری از خشم خلق در امان نمانده و نخواهد ماند قبر کثیف خمینی دجال را آتش خواهیم زد
15. Januar um 17:29 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Gol Ku تا این رژیم کثیف و جانی هست کار ما عزاداری جوانان و آزادگان کشورمان است. ننگ بر این حکومت و بر همه ایادیش.
15. Januar um 17:35 · Gefällt mir nicht mehr · 5 Personen
Khanbaba Khan دادگاه سازمان ملل خامنه ای جلاد را متهم به ترور رفیق حریری کرد دوستان امروز با اینکه یک عزیزی ما را این جلاد اعدام کرد ولی باید جشن گرفت به کوری چشم همه دشمنان ملت ایران
15. Januar um 17:54 · Gefällt mir nicht mehr · 6 Personen
Khanbaba Khan با سلام بابک عزیزم سرگذشتمان هنوز ادامه داره امروز خامنه ای جلاد حسین را به دار زد در واقع هر کسی در بالای دار دژخیم رقص راهای میرقصد همرزم و برادر ما است هنوز جلاد از خوردن خون جوانان میهن سیر نشده باید سر این جلاد را به سنگ کوبید و چنان خواهد شد
15. Januar um 18:59 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Gol Ku خانبابای عزیز تنها محکوم کردن فایده ندارد. مگر خامنه ای برای میکونوس هم محکوم نشده بود اما اوبامای احمق برایش نامه فدایت شوم نوشت . تا وقتی که همه اینها نمایشی است فایده ای به حال کسی ندارد. چاره ما همانطور که میگویی در اتحاد ما است. درود بر حسین خضری و درود بر همه آزادگان جان بر کف میهن. تف و ننگ بر همه ایادی رژیم جنایتکار و آنها که به هر صورتی این جنایات را توجیه میکنند.
15. Januar um 19:58 · Gefällt mir nicht mehr · 7 Personen
Hamid Khalatbari khan baba mano shanbe shab sharj kardi..drud bar vidaye naze to.
15. Januar um 21:39 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan
با سلام گل کوی گرامی . ما اهالی شکریازی یک ضرب المثل داریم میگویند هر سرازیری یک سربالای دارد و هر سربالای یک سرازیری دارد خلاصه این روزهای تاریک و ننگ آفرین مثل یک لکه سیاه برای مماشاتگران وتاجران نفت و خون تا ابد خواهد ماند ملت ایران آزا...Mehr anzeigen
15. Januar um 21:46 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan قربانت حمید عزیز
15. Januar um 21:48 · Gefällt mir
Mahnaz Sobhani خان بابا شعر زیبائی بود , وقتی هدف مشخص باشد برای شخصی مثل تو برف باران یا گرما وآفتاب فرق نمیکند.تو میخواستی به مسعود برسی که رسیدی حال نوبت برگشت به ایران عزیز است با چنگ ودندان هم شده همراه با شیر زنان وکوه مردان اشرف ایران را پس میگیریم .مرگ برخامنه ای , لعنت بر خمینی
15. Januar um 21:59 · Gefällt mir · 2 Personen
Khanbaba Khan
با سلام مهناز خانم بسیار گرامی آره ایران را پس میگیریم
قسم به بلندی نامت ای ایران

قسم به بلندی نامت ای ایران

...Mehr anzeigen
15. Januar um 22:13 · Gefällt mir · 1 Person
Amrollah Ibrahimi متاسفانه هنوز وقت نکردم خاطرات خان بابا خان را بخوانم اما باید آنرا بخوانم
15.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر