۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت پنجم

von Khanbaba Khan, Sonntag, 12. Dezember 2010 um 13:36

برایم زیاد سخت نبود فقط نگران وسائیلهایم بودم که توی اون یکی خانه داشتم بعد به آن ها فکر میکردم بعد به این نتیجه میرسیدم اگر اینها چیزی از خانه ما گرفته بودند حتمأ به من نشان میدادند و میگفتند خوب بریده ها دروغ میگویند پس اینها چیه بعد از این جمبندی نیز باز راحت تر میشدم که بدست پاسدارها چیزی نه افتاده است خلاصه من اینطور خودم را راضی کردم که هیچ کسی نه تو را میشناسد هر فرد را بیارند باید بگویم نمیشناسم دومی هم دیگر بطور قطع به این نتیجه رسیدم که هیچی بدست پاسدارها نه افتاده است این نگرانی را هم برطرف کردم تنها مانده شکنجه اون هم رل خودش را تی میکرد . یک روز بعد از چندین ماه اولین بار بود یک نفر را به سلول من آوردند تا آن روز همش تنها بودم یک مرد بود حدودآ بالای 60 سال داشت . من نشسته بودم یک زیر پیراهن بلند که خود پاسدارها بهم داده بودند بلندیش تا زانوهایم بود در واقع تنها لباسی که داشتم پوشتم را به شوفاژچسبانده بودم این مردی وارد سلول شد ولی بر عکس من هم لباس در تنش بود و هم یک کیسه دستی در دست داشت من به خودم گفتم خوب شده الان از این آقا خبرها را می پرسم و کمی با هم صحبت میکنیم خوب شده بعد پاسدارها در را بستند رفتند این آقای شروع کرد به ماساژ دادن پاهایش و ناله کردن من از او پرسیدم شما کی هستید؟ و برای چه دستگیرد کردند او گفت من اسمم عبدوالعلی کسرای هست من معلم هستم و گفت من توده ی هستم همه ی توده ی ها را دستگیرکردند . در این میان اصلأ فکرش را نمیکردم سیگار بود یک دفعی عبدوالعلی یک زر سیگار بیرون کشید گذاشت دهنش من بهش گفتم یک دانه هم به من بده گفت سیگاری هستی گفتم آری ولی خیلی وقت است نکشیدم خلاصه سیگار را داد جای تون خالی چه چسبید. من دوباره از آقای عبدوالعلی پرسیدم خوب برای چه همه ی توده ی ها را دستگیر کردند او گفت من هم نمیدانم فکر میکنم یک خطی جدیدی باشد خلاصه در بین ها بین صحبت ها آقای عبدوالعلی هم ناله میکرد و هم پاهایش را ماساژ میداد من ازاو پرسیدم به پاهات چه شده ؟ او گفت اینها خیلی وحشیند 16 تا کابل به کف پاهام زدند بعد گفت بجهنم کابلها را زدند همه ی کتابهایم را بردند من از او سئوال کردم چندتا کتابت را بردند گفت یک کامیون کتابم را بردند 50 سال است که من این همه کتاب جمع کرده بودم بعدش گفت من در زمان شاه هم زندانی بودم هیچ وقت اینطور آدم را نمی زدند . من خیلی دوست داشتم از او در رابطه با زندان و سلول بشنوم ولی در دست خودم نبود روی شانه هایم چرک کرده بود یک خارش گرفت من مجبور شدم شونه هایم را به همان شوفاژ بمالم وقتی که من شروع کردم مالوندن شانه هایم را به شوفاژ یک دفعی خون و چرک زد به بیرون من راحت شدم ولی آقای عبدوالعلی تازه متوجه شد که من همه جام زخمی از من پرسید جرمت چیه گفتم مجاهد دیگر آقای عبدوالعلی با من حرف نزد او از زخم های من حالش بهم خورد باور کنید رنگش پرید ولی چه کار کنم در دست خودم نبود اگر امکان داشت اصلا به او زخمهایم را نشان نمیدادم او سیگار را دوباره در آورد یک دانه برداشت پاکت را گذاشت توی جیبش من بهش گفتم به من هم بده او حرف نزد ولی سیگار را داد تازه سیگارم تمام شده بود پاسدارها آمدند من را برای شکنجه بردند آنقدر زده بودند که سرتا پا خون بودم یک پاسدار به اسم اسمعلی پای من را گرفته بود کشانکشان آوردش به سلول آقای عبدوالعلی این وعض را دید به طوری قطعی تصمیم گرفت دیگر با من حرف نزند من هم تلاش میکردم که ایشون با من حرف بزند ولی متأسفانه حرف نزد من بهش گفتم سیگار بده او سیگار را داد ولی حرف نزد من سیگار را کشیدم با آن وعضی که داشتم خودم را باز به بالا کشیدم رسیدم به جلوی پنجره کوچک شروع کردم گوش کردن صداهای آزاد که توی خانه ها و کوچه ها میپیچید من از اونجا به آقای عبدوالعلی گفتم ببین صدای خروس میاد صدای انسانهای آزاد میاد آنقدر خوب است اینجا اگر میخواهی من بیام پائین تو برو ولی او جواب نداد که نداد مثل اینکه نه میشنوید و نه میفهمید که من چه دارم میگم من دیگر از حرف زدنش قطع امید شدم من خیلی جوان بودم 21 سالم بود نمیدونستم او چه فکر میکند ولی من اینطور فکر میکردم اگه من هم بجای این معلم بودم و صاحب یک کامیون کتاب بودم و صاحب سنی سالی بودم دستگیر میشدم توی سلول یک جوانی سرتا پا زخمی میدیدم چکار میکردم بعد باز به خودم میگفتم صد در صد به او امید میدادم و هرکمکی ازدستم بر می آمد بهش میکردم یا شاید به سرپاسدارها داد میزدم ووو خلاصه چهار روز بعد آقای عبدوالعلی را آزاد کردند توی اون پلاستیکش یک بوکس سیگار بود میخواست با خودش ببرد من آویزان شدم به پلاستیکی گفتم سیگارها را نباید ببری بده به من سه پاکت سیگار داد به من ولی خدا حافظی هم نکرد رفت که رفت باز من ماندم و سلول خلاصه یک پاسدار بود او تیر خلاص زن بود بعدأ از بچه ها شنیدم که اعدام افشین حصامی در روی او تسیر گذاشته بود من نمیخواهم اسمش را بنویسم او به من کمک میکرد یعنی میگفت خانواده ات آمده بودند دم در ولی باز به آنها گفتند که شماها در اینجا نیستید ولی من بهشان گفتم که پسرانتان اینجا هستند بعد به من میگفت اگر کاری با خانواده ات داری به من بگو من پیام تو را برسانم ولی من او را باور نمیکردم فکر میکردم که او داره من را گول میزنه او چندین نوبه به من سیگار و کبریت آورد و یک بار چندتا آب نبات آورد خلاصه من یک روز به او گفتم به پدرم بگو خانباباخان میگوید باغ را لوله کشی کرده است یا نه او از من پرسید باغ را خیلی دوست داشتی من گفتم آره ولی در واقع لوله کشی باغ در کار نبود من میدانستم این اگر به پدرم این پیام را برساند او در جواب به من خبری خواهد فرستاد پاسدار رفته بود به پدرم گفته بود خانباباخان میگوید باغ را لوله کشی کرده است یا نه پدرم به او گفته بود به خانباباخان بگو باغ را لوله کشی کردم هیچ آب بندی هم کردم این جا بود که من فهمیدم بدست پاسدارها هیچی نه افتاده است خیلی راحت شدم خلاصه این پاسدار چندین پیام من را به خانواده رساند . من دیگر نگران هیچی نبودم چون پدرم با یک کلمه همه چیز را به من رسانده بود خدا رحمتش کند یک روز آمدند به من گفتند پاشو وصیتنامه ات را بنویس امروز آخرین روزت هست اعدامت میکنیم من گفتم من هیچ وصیتی ندارم بکنید یکی از او دژخیمها بنام حمید به من گفت بعد از مرگت زنت با پاسدار ازدواج بکند یا با منافق من میدونستم او من را شکنجه روحی میکند در جواب گفتم زن من بعد از مرگ من با کسی ازدواج نمیکند خلاصه من را بردند توی هماه حیاط که بچه ها را اعدام میکردند

ادامه دارد
Gefällt mir · · Teilen · Löschen

Mahnaz Sobhani, Mina Zadeh, شعله فروزان und 5 anderen gefällt das.
Mahnaz Sobhani لعنت بر خمینی .مرگ بر اصل ولایت فقیه
18. Dezember 2010 um 00:49 · Gefällt mir

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر