۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

آه ازدست این قوم رذل که پرنده های عاشق را سربریدند


1am

درسرزمین من از بس که حنجره بریده اند خنجرها کند شده
و رودخانه ها به خود رنگ خون گرفته اند

نه تنها گل ها را چیدند گلزار را ویران کردند
به جای گل سرخ علف هرز  کاشتند
نه به باغ... نه به باغبان... نه به گل ....نه به گلزار
رحم نکردند 
حرمت رویش دانه گندم را دریدند

آه ازدست این قوم رذل پرنده های عاشق را سربریدند
به خاکستر سرخ ،  ققنوس ها لگد زدند
به پینه زیبای دست های باغبان خندیدند
مفت خوردند و کرامت انسان را دریدند

خمینی صفتان به جنگ شرافت و شجاعت برخاستند

ازشادی و زیبایی گریختند و فرهنگ عزا بر قرار کردند

علم و دانش را به زنجیر کشیدند
جهل و جنایت را برما حاکم کردند

به جای ای ایران ای مرز پرگهر نعره انجزه  سردادند
صلح را بدتر از زهر ، جنگ را نعمت دانستند

عارفان را به بند کشیدند و واعظان فریکار را به منبر نشاندند
درتمام کوچه ها دارظلم برپا کردند و
دست بریدند و چشم از حدقه درآوردند

خلیفه گری به راه انداختند  ،برای یک ملت ولی تعیین کردند
گل ها را له و لورده کردند علف های هرز را دلالان به بازار عرضه کردند

خمینی و قوم خمینی در سرزمین من و ما چونان کردند
مشتی اراذل و اوباش  ، بی حیا  و بی شخصیت از این قوم حمایت کردند

ترسو ها و بی شرم ها برای این حکومت کفایت میکنند
عاشقان وطن را خائن به وطن میخوانند
خائینان به وطن را حامی وطن مینامند

ای عزیز....
در این سرزمین ظلم و جهل و جنایت .
وطن فروش و خود فروش و مزدور ولایت 
دست در دست هم داده اند برای ویران کردن این وطن
 این وطن اسمش ایران است
 همه حرمتهایش را دریدند . نه به اسمش و نه به فرهنگش و نه به انسانش رحم نکردند
 آری رحم نکردند 
به تمام هستی ایران تاختند و نابود کردند
 ارزش ها را از بین بردند
 تخم نفاق در بین ملت پاشیدند 
این قوم رذل خمینی با ایران چونان کردند
 لعنت بر خمینی  
 · 
 · 

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

می ترسم اراذل کار را بجایی برسانند که بمب های هار ابرقدرتهای دنیا خاک خونین ایرانم و قبرهای پدربزرگهایمان را نیز زیر و رو کنند

به نوشته تابناک « آسوشیتدپرس» گزارش داد: «"جرالد آراد»، سفیر فرانسه در سازمان ملل متحد، همچون رئیس جمهور این کشور به تکرار تهدیدات لفظی خود علیه ایران پرداخته و گفته است که اگر ایران به میز مذاکره برنگردد، احتمال دارد که به این کشور حمله نظامی گردد.".

آقای رسول نفیسی و خانم فاطمه حقیقت جو و آخوند محسن کدیور و تریتا پارسی  و بقیه سربازان گمنام ولایت  از این می ترسند که اگر آمریکا اسم مجاهدین را از لیست تروریستی در بیارد جوانان خارج کشور بخصوص در آمریکا جذب مجاهدین خواهند شد. این خطرناک است  و به همین دلیل این باید اسم مجاهدین در لیست آمریکا باقی  بماند!

اما من بعنوان یک ایرانی از این می ترسم که کار را این اراذل بجایی برسانند  که بمب های هار ابرقدرتهای دنیا خاک خونین ایرانم را شخم بزنند و قبر پدربزرگهایمان را نیز زیر رو کنند

امروز تمام دنیا این را میداند که این رژیم دنبال انرژی هسته ای صلح آمیز نیست  و دنبال صلح هم در منطقه  نیست . تا به امروز صدها بار به این رژیم امتیاز دادند که از این برنامه خطرناک  کوتاه بیاید ولی راستش رژیم آخوندها را غرب آنقدر پر رو کرده است که کوتاه بیا نبوده و نیست . روز سه شنبه نماینده فرانسه در سازمان ملل گفته است که اگر رژیم ایران از برنامه اتمی اش عقب نشینی نکند ما به ایران حمله خواهیم کرد. ولی پاسداران و بسیجی های رژیم و دیگر سربازان گمنامش بجای اینکه بیایند یک حرف منطقی در مقابل نماینده فرانسه بزنند برای فرانسه شاخ و شانه میکشند .نماینده فرانسه در سازمان ملل  که قبلا جزء تیم مذاکراتی غرب با ایران بوده همچنین اضافه کرده است: ا"ین حمله بسیار پیچیده خواهد بود و پیامدهای بسیاری برای منطقه خواهد داشت.".

«آراد» همچنین گفته است: "چند کشور اروپایی تاکنون همه تلاششان را برای مذاکره با ایران انجام داده اند."

خوب بنظر من  حرفی که در  مرکز سازمان ملل از طرف یک قدرت جهانی زده میشود باید آن را جدی گرفت حتی اگر یقین داشته باشیم که شوخی میکند .

جوابی که رژیم آخوند ها به این نماینده داده است :
"تهدیدات این سیاستمدار فرانسوی علیه ایران در حالی انجام می گیرد که دولت راستگرای سارکوزی در حال حاضر نه تنها سنای این کشور را از دست داده، بلکه بر اساس برآوردها در چند ماه آینده ممکن است ریاست جمهوری را نیز از دست بدهد، ( ممکن است و شاید ریاست جمهوری را نیز ازدست بدهد ) لذا موفقیت این کشور در رهبری ناتو در لیبی، مقامات این کشور را به این تصور اشتباه رهنمون ساخته که با ایجاد و رهبری ائتلافی علیه ایران، شکست های داخلی را جبران کرده و افکار عمومی فرانسه را مجددا به سوی خود رهنمون کند.

 بنظر من سیاسیون غرب بیشتر از این که دنبال کرسی مقام باشند همیشه دنبال منافع ملت خود برای یک مدت طولانی بودند و هستند . پاسداران جنایت کار همه چیز را با دید خود بر رسی میکنند بماند که همه این را میدانیم این حرفها را طرف در سازمان ملل بدون حساب و کتاب نزده است .همه که احمدی نژاد نیستند..

باز  رژیم ، فرانسه را تهدید میکند   :"با این حال رئیس جمهور و سیاستمداران فرانسه باید بدانند ایران کنونی کشوری مانند فرانسه نیست که در عرض چند ساعت پایتخت خود در برابر هیتلر اشغال شده ببیند و از کشور دیگری برای رفع اشغال خود کمک بخواهد، ایران کشوری است که صدام، به نمایندگی از فرانسه و دیگر مستکبرین عالم، در جنگ تحمیلی نتوانست یک وجب از خاکش را اشغال کند. "

خوب من گفتم که این رژیم اصلأ منطق حالش نیست . دولت فرانسه را با یک بسیجی اشتباهی گرفته است .فکر میکند با این حرفها میتواند فرانسه را یا ارشاد بکند و یا بترساند . به دولت فرانسه میگوید صدام نتوانست یک وجب از خاک ایران را اشغال کند ! ببینید چقدر جاهل و نادان هستند !

ای آخوند هرزه اگر فرانسه حرکتی کند تنها نیست و مثل جنگ ایران و عراق هم نخواهد جنگید . تمام قدرت ناتو پشتش خواهد بود به اضافه چندین قدرت دیگر. تو با چه منطقی فرانسه را با صدام مقایسه میکنی . ای آخوند  دهن گشاد ؟ به فرانسه میگوید ایران کنونی مانند فرانسه نیست که در عرض چند ساعت پایتخت خود در برابر هیتلر اشغال شده ببیند . من با اجازه مجبورم  به این ولایت جهل یاد آوری بکنم اگر میر حسین موسوی خائن نبود جوانان قبر کثیف خمینی را به آتش کشیده بودند همگی بروید دست و پای میر حسین موسوی را ببوسید که به موقع بیاد امام دجالش افتاد  و هوس عصر طلایی  امامش را کرد  و همه شما را از دست ملت نجات داد.  شیاد بازی های تان را بگذارید کنار.  امروز هیچ کشوری نه میخواهد خاک کشور دیگری را اشغال بکند و نه میتواند.  دنیا حساب و کتاب دارد بخصوص دنیای غرب . باز با احساسات مردم بازی نکنید . این بار خود ملت ایران دست  بکار خواهد شد چون تا به امروز شما جنایتکارها به این ملت کینه خوراندید پس منتظرآن باشید که آتشی بالا خواهند آورد که هم ریش و هم ریشه یتان را خواهند سوزاند . در نتیجه باید به این سربازان گمنام که همه یک اسم و رسم را نیز یدک میکشند بگویم .  ای پست ترینها ! اگر خاک ایران به آتش کشیده شود این را بدانید که حاصل کارهای ننگین شما ها است ..

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

یک رهگذار با عجله به دم درب ورودی اشرف میرسد

von Khanbaba Khan, Donnerstag, 14. April 2011 um 20:29
Deine Änderungen wurden gespeichert


























 آتش و دود...صدای تیراندازی ...صدای الله اکبر...درب اشرف در میان آتش و دود نمایان است......

.سربازان عراقی مسلح ایستاده اند و شلیک میکنند. با بی سیم حرف میزنند و فرمان میگیرند.

....... .مردی در حال دویدن است..(رهگذر)
رهگذربا عجله به دم درب ورودی اشرف میرسد : در اولین نگاه بجز آتش و دود و خون چیزی دیگری نمیبیند

رهگذر به یک سرباز عراقی: اینجا چی شده؟چه خبره؟
سرباز فرمانده اش را به رهگذر نشان میدهد.
سرباز: از او بپرس
رهگذز به سمت فرمانده عراقی ها میدود. سراسیمه و نگران است.
راهگذر به فرمانده عراقی ها : در اینجا چه شده و چه خبره؟ این همه تیراندازی و توپ تانک و این همه لشکر کشی چه شده ؟ مگر کسی به کشور شما حمله کرده است؟ ای بابا این همه خون زمین به خود رنگ خون گرفته است راستش را بگوید چه شده است؟
فرمانده کل نیروی زمینی عراق :اول بگوید شما کی هستید ؟ و با چه زبانی حرف میزنید و کجایی هستید؟
رهگذر: من وجدان بشرم من همه جا هستم با همه زبانها حرف میزنم من سالها پیش بخواب رفته بودم چند وقتی است که ندای از همین جا بگوشم رسید بیدارم کرد

فرمانده نیروی زمینی عراق: نه کسی به کشورما حمله نکرده است ما به این کشور حمله کردیم (اشرف) و داریم با این دشمن می جنگیم
رهگذر :خوب پس کو طرف مقابل نه توپ دارد و نه تفنگ و نه تانک این چه جنگی است که یک طرف با دست خالی و شما با تمام قوا و به همه ابزارجنگی مسلح هستید .؟

فرمانده مالکی: خوب اگر طرف مقابل صاحب توپ و تانک بود ما اصلأ نمیتوانستیم حمله کنیم این حمله هم بخاطر همین است که الان بهترین موقع است ما این دشمن را از بین ببریم :
رهگذر : نفهمیدم کدام دشمن ؟ اینها که من میبینم بجز ایستادن و الله اکبر گفتن کاری نمیکنند راستش را بگو فرمانده حرامیان بغداد از چه میترسی؟ ترس تمام چهره ات را گرفته است چرا میلرزی؟ این همه ترس از چیست؟آیا از عواقب این جنایت میترسید ؟ و یا ازشرم انسانی

میترسی؟ و یا حیا میکنی .؟
فرمانده حرامیان بغداد: نه من اصلا نه انسان و انسانیت هیچکدام اینها را نمیشناسم و نه حیا و شرم دارم من ترسم از این است که تا فردا نتوانم این شهر را بگیرم :
رهگذر : اگر نگیری چی میشه؟
فرمانده حرامیان: اگر این شهررا تا فردا نگیرم نه درجه میدهند و نه آن پولی که قراراست از ولایت بگیرم نصیبم میشود.
رهگذر : درجه میگیری برای کشتن انسانهایی که دستشان خالی است ؟ و هیچ جرمی هم نکرده اند و فقط دارند الله اکبر میگویند ؟
فرمانده حرامیان: بله من در مقابل کارم حق دارم دستمزد خودم را بگیرم. زن دارم. بچه دارم. زندگی دارم .

رهگذر : تف بر شما لعنت شده ها باد. انسانهای بیگناه را میکشید و برای آن دستمزد و درجه میگیرید؟ آن پول را خرج زن و بچه تان میکنید؟ اصلأ میدانید با این پولها زندگی کردن کار انسان نیست ؟
: حرامی باشی من گفتم که من نه انسان و نه انسانیت را نمشناسم !
رهگذر : حالا بگو ببینم ولایت چیه؟ از کدام ولایت بهت پول میدهند؟
:فرمانده مالکی: ولایت یکی بیش نیست همان ولایت که ولی اش ولی مسلمین جهان است
رهگذر : نفهمیدم کدام ولی و کدام مسلمین؟
فرمانده مالکی حضرت خامنه ای قرار است برایم پول کلانی بدهد و مالکی هم قول داده است که بهم ترفیع درجه بدهد .
رهگذر : راستش من نفهمیدم شما چه نوع حیوانی هستید؟ من الان میروم به اون طرف میخواهم با اون زنان که الله اکبر میگویند و به خون خود گل گون میشوند کمی صحبت کنم ، باز دلم گرفته است احساس شرم میکنم و احساس خستگی میکنم باید با اون زن که
دارد الله اکبر میگوید صحبت کنم :


فرمانده عراقی:  نه نمیتوانی به اون طرف بری
اونجا ممنوع الورود است.
: رهگذر : من ممنوعیت نمیشناسم من به همه جا میروم
. :فرمانده مالکی ولی اینجا با جاهای دیگر فرق میکند. در اینجا سیدالمالکی حکومت میکند و ولایت فقیه پشت سرش است. من ژنرال الولایت هستم به شما میگویم اگر قدم برداری تو را میزنم :
رهگذر : می خندد
در حال خنده: قبل از شما خیلی ها خواستند من را بکشند بخصوص همان جدت خمینی دجال ولی نتوانستند
چون من وجدان بشرم من همیشه زنده ام و هیچ قدرتی توان کشتن من را ندارد فقط یک خوابی رفته بودم ولی به شکر خدا ندایی که از همینجا بگوشم خورد بیدارم کرد فکرمیکنم همان صدای اون زن بود که الان در مقابل شما حرامیان ایستاده الله اکبر میگوید آری صدای یک زن بود از اینجا میگفت از اشرف میگفت صدای گرمی بود داغتر از گلوله های شما بود مطمئنم صدای یک زن بود بگوشم رسید من با اون زن عهد و پیمان بستم که دیگر خواب نروم
: فرمانده مالکی وقتی که اسم اون زن (مریم) را میشنود لرزه به اندامش می افتد. سراسیمه فرمان تیرباران رهگذر را میدهد : (فرمان شلبک)
رهگذر آرام آرام به راه خود ادامه میدهد به طرف اشرفیان
فرمانده حرامیان بغداد وقتی که رهگذار را زنده میبیند عصبانی میشود
دوباره و چند باره فرمان تیرباران میدهد
رهگذار ازمیان آتش و دود باز برمیگردد
به فرمانده حرامیان میخندد
رهگذز خطاب به فرمانده عراقی ها: گفتم که هیچ قدرتی توان کشتن من را ندارد فقط میتوانید من را آزرده و زجر بدهید نه توان کشتنم را دارید و نه اسیر کردنم را دارید
رهگذر دوباره به سمت اشرفی ها شروع به رفتن میکند. فرمانده عراقی ها این بار بهت زده بر جای ایستاده است
رهگذر به صف اول اشرفیان میرسد .در صف اول فدا را میبیند که سینه سپرکرده در مقابل تیرهای آتشین حرامیان بغداد خودش را سپر دیگران کرده است

رهگذار خوشحال و خندان خطاب به فدا: مرحبا
فدا با صدایی گرم و پیکرخونین خود ب خطاب به رهگذر: مرحبا
رهگذر نگاه میکند و میبیند که یک تانک عراقی میخواهد یک زنان مجاهد را زیر بگیرد و یک زن مجاهد دیگر خودش را به جلوی تانک می اندازد :
رهگذر با فریاد: ایوای خواهرم زیر تانک رفته
چشمان رهگذر را اشک گرفته. اشک چشمانش را پاک میکند میبیند که آن زن مجاهد تانک را نگهداشته خوشحال میشود
رهگذر با فریاد دوباره : الله اکبر...... خواهرم تانک را نگهداشته............ آری! درست میبینم. نگهداشته..... ببین! ببین! داره تانک را هل میده! الله اکبر... الله اکبر...... الله اکبر......
رهگذر با خوشحالی یک قدم دیگر برمیدارد صداقت را میبیند.
در اینجا صدافت (زن) و فدا (مرد) کنار هم ایستاده اند
وقتی که رهگذر فدا و صداقت را در کنار هم میبیند با صدای بلند داد میزند: الله اکبر... الله اکبر.... الله اکبر...... سالیان سال بود که آزرده و پریشان بودم و به خواب سنگینی رفته بودم . صدای یک زن بیدارم کرد زنی که از جنس شماها بود. شاید هم من دارم اشتباه میکنم. شماها ازجنس اون زن هستید .من از دریاها و کوه ها و دشتها گذاشتم و به این شهر صفا رسیدم که خواهرم صداقت و برادرم فدا در کنار هم ایستاده اند دیدم .
در اینجا یک ماشین آمریکایی که راننده اش یک پاسدار نیروی قدسی است میخواهد مجاهدان را بزیر بگیرد
رهگذار وقتی این ماشین هیولا را میببند داد میزند: این ماشین را من میشناسم در واشینگتون در خیابان جان اف کندی دیده بودم.
ماشین از روی وفا رد میشود...گرد و غبار.......
رهگذر: ایوای برادرم وفا را زیر گرفت
وقتی گرد و خاک میخوابد رهگذار نگاه میکند میبیند وفا پنجه هایش را مثل شیر به زمین زده ماشین کشتار را نگهداشته است
رهگذر با خوشحالی: آفرین...آفرین....آفرین.... صد بار آفرین ........

. درست همان موقع یک زن مجاهد که داشت الله اکبر میگفت هدف رگبار حرامیان بغداد قرار میگیرد خونش به روی رهگذر می پاشد
رهگذر شروع به قد کشیدن میکند و داد میزند: ای اشرفیان من وجدان انسانم من وجدان بشرم من خود را تسلیم شما میکنم
یک زن مجاهد به رهگذر: خوش آمدی برادرم! ای وجدان بشر !
رهگذر وقتی که این کلام را از دهن یک زن مجاهد می شنود بخود به قدکشیدن میکند و شکوفه میدهد.....
وقتی که حرامیان بغداد این صحنه را میبینند در مقابلشان فدا و صداقت و وجدان بشر صفکشیده اند و پشت سرشان شجاعت و دلاور و عزت و کرامت ایستاده اند به وحشت می افتند و پا به فرار میگذارند.

درود بر اشرفیان با فدا و صداقتشان وجدان خواب رفته بشر را بیدار کردند درود درود درود.


· · Teilen · Löschen

    • Sahar Fatemi خامنه ای باختی- گرچه به ما تاختی
      15. April um 00:08 · · 5 Personen
    • Amin Beik بسیار زیبا و انگیزاننده بود. تنها شجاعت٬ صداقت٬ ایمان٬ وفا به عهد و استقامت شجاعترین فرزندان ایران ضامن پیروزی موجب آزادی و رهایی خلقمان از چنگال اهریمن خواهد بود.
      19. April um 12:29 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan دقیقأ امین عزیز راهه که بسته است باید با فدا و صداقت بازش کرد درود بر شما
      19. April um 13:09 ·
    • کابوس دیکتاتور koha agr bejonbad ashrafzeja najonbad .......... shohada asode bekhabid ke mabidarim
      19. April um 13:47 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan بنظر من این رهگذار آقای استرون استیونسون بود درود بر شرف این مرد بزرگ
      1

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و هشتم

von Khanbaba Khan, Montag, 14. März 2011 um 22:54
وقتی که به وان رسیدند به من زنگ زدند من به یک قاچاقچی دیگر گفتم که اینها را تا آنکارا آوردند وقتی که به آنکارا رسیدند دیگر ارتباط مان قطع شد من هر کاری کردم دیگر از بچه هایم خبری نتوانستم بگیرم هیچ کاری نمیکردم کارم شده بود تلفن زدن خلاصه یک هفته من همش زنگ میزدم ولی خبری نبود یک روز دیگر قطع امید شده بودم یک دفعه ای عثمان بیک یادم افتاد به عثمان بیک زنگ زدم عثمان بیک برای یاد آوری بگم رئیس امنیت آنکارا بود گوشی را برداشت من خودم را معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت من جریان را به عثمان بیک گفتم که زنم و بچه ام چند روزی است که به آنکارا آمدند ولی به من وصل نمیشوند نگران آنها هستم عثمان بیک به من گفت یک دقیقه صبرکن میام من گوشی را داشتم یک دفعه صدای خانمم را شنیدم که او به من گفت خانبابا دارند ما را به ایران دیپورت میکنند کمک کن من به خانم گفتم نترس نمیتوانند تورا به ایران دیپورت بکنند این شخص که شما را صدا کردی به تلفن رئیس امنیت آنکارا است و دوست من است بعد به خانمم گفتم تلفن را به عثمان بیک بدی من با عثمان بیک صحبت کردم او به من گفت داشتیم اینها را به وان میفرستادیم من نمیدانستم که بچه های تو هستند حالا که اینطورشد من آنها را در آنکارا نگه میدارم ولی راستش داشتند دیپورت میکردند 57 نفرایرانی بودند خانمم و بچه ام و اینها را نگه دشتند بقیه را برده بودند به مرز ایران پاسدارها همه را به رگبار بسته بودند آن موقع سازمان مجاهدین نیز خیلی تلاش کرد که جلوی این دیپورت را بگیرد ولی نشد خلاصه بعد از چند ماه خانمم و بچه ام را به سوئیس فرستادند همان روز من در مأموریت بودم با این که میدانستم بچه هایم امروز میاد ولی باید برای یک کاری میرفتم خلاصه شهید پروین زبردست که مسئول من بود وقتی که من به پایگاه زنگ زدم به من گفت برگرد برو فرودگاه الان بچه هات آمدند من رفتم فرودگاه ولی دیر رسیدم مستقیم به اداره پلیس رفتم که از پلیس به پرسم وقتی که نزدیک اداره پلیس شدم دیدم که خانمم با بچه ام در جلوی در ایستادند من را دیدند کلی خوشحال شدند من هم همچنین باهم به پایگاه رفتیم بعد از آن هر تظاهراتی که در ژنو داشتیم شهید دکتر کاظم ویدا دخترم را بغل خودش میگرفت و او ویدا را خیلی دوست داشت اصلا به زمین نمیگذاشت ما هر دوتایمان تمام وقت با سازمان بودیم تا سال 1369 بعد از آن تاریخ ما هوادار شدیم  یعنی باید از پایگاه میرفتیم و برای زندگی کردن خانه خودم مان . وقتی که رفتیم حتی موکت هم در خانه نداشتیم خلاصه از اداره سوسیال کمک گرفتیم و کمی وسایل برای خودمان خریدیم و بازم هر دوتایمان در اختیار سازمان بودیم هرچه میگفتند میکردیم . یک روز خانمم به من گفت هرطوری شده باید بابک را نجات بدهیم و به خارج بیاریم من دیدم که راست میگوید ولی ما که پول نداشتیم کاری بکنیم به ایران هم زنگ نمیزدیم بخاطر اینکه همه تلفن های مان را زیر نظرداشتند خلاصه من به یک اداره کاریابی رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم من دنبال کارهستم از من پرسیدند چه کاره هستی من گفتم من مهندس ساختمان سازی هستم پرسیدند که از نقشه سر در میاری گفتم بله بعد گفتند که تا حالا کجا کار میکردی من گفتم هیچ جا کلی به من خندیدند و گفتند تو الان چندین سال است که توی سوئیس زندگی میکنه و تاحالا هیچ کار نکردی ما نمیتوانیم به تو کار بدیم من به اونها گفتم من آدم کار کن هستم خواهش میکنم شما به من کار بدهید من از شما پول نمیخواهم دو هفته کار کنم اگر خوشتان آمد ادامه بدهم اگر خوشتان نه آمد من پول هم نمیخواهم رئیس اداره کاریابی به من گفت باشی یک کارخانه است ما باید با آن صحبت کنیم و به آنها بگویم که همچین آدمی هست میخواهید یا نه اگر آری گفتد ما به شما خبر خواهیم داد فردای همان روز به من زنگ زدند و گفتند بیا صحبت کنیم من رفتم به من گفتند همان شرط که خودت گذاشته بودی ما با آن شرط برایت کار پیدا کردیم به من گفتند فردا به کارخانه تله کابین سازی برو خودت را معرفی بکن ما به آنها گفتیم شما را تحویل بگیرند من فردا صبح به کارخانه رفتم و خودم را معرفی کردم  در قسمت برشکاری به من کاردادند من دوهفته در آن قسمت کارکردم بعد از دوهفته ازمن پرسیدند که جوشکاری بلدی من گفتم بله من را به قسمت جوشکاری دادند خلاصه نزدیک به یک ماه شد که من در آن کارخانه کار میکردم ولی هنوز از حق و حقوقی خبری نبود ولی مطمئن شده بودم که کارم را پسندیدند من به دفتر رئیس کارخانه رفتم و ازش پرسیدم که کار من را قبول دارید او گفت آری کار شما حرف ندارد و گفت ما با اداره کاریابی پیمان بستیم که شما در اینجا کار بکنید همانجا من به او گفتم پس اجازه بدهید که من به اداره کاریابی بروم و با آنها در رابطه با حقوقم صحبت بکنم او گفت باشی برو من به اداره رفتم و با آنها صحبت کردم قرار بر این شد من کارگر موقت کار کنم و حقوقم را ساعتی بپردازند اونها به من گفتند ما فردا با کارخانه دوباره صحبت میکنیم که ببینیم چند مدت شما را میخواهند بعد بیا در رابطه با حقوقت صحبت کنیم من قبول کردم ولی من اصلا نمیدانستم که چه قدر باید حقوق بخواهم از یک ترک ترکیه پرسیدم بنظر شما من چقدر حقوق بخواهم او گفت تو کارگر فنی هستی و تازه استخدام هم نیستی باید به تو پول خوبی بدهند من از او پرسید چقدر خوبی او گفت برای هرساعت باید بیش از سی فرانک بدهند خلاصه یک سر نخی بدستم آمد من فردا دوباره به اداره کاریابی رفتم اونها گفتند چقدر میخواهی من به آنها گفتم من تا حالا کارگری نکرده ام شما بگوید اونها به من گفتند اگر ازت بخواهند که در قسمت منتاژ کاربکنی بلدی من گفت بله بعد به من گفتند ما برای هرساعت کار شما سی فرانک میدهیم من گفتم این برای کار من کم است من به این پول کار نمیکنم بعد اونها گفتند درجای دیگر به تو کار نمیدهند من به اونها گفتم من توی همان کارخانه با رئیسش صحبت کردم او به من گفت از کارم خیلی راضی است من درهمان کارخانه کارمیکنم اونها دیدند که من با رئیس کارخانه صحبت کرده ام به من گفتند که باشی سی و پنج فرانک به تو میدهیم من گفتم چهل فرانک میگیرم خلاصه به سی و هفت و نیم فرانک بستیم ادامه دارد

· · Teilen · Löschen

    • Hajar Livary درود بر تو خان بابا، از قسمت پیوستن خانواده ات به تو کلی‌ خوشحال شدم و از قسمت چونه زدنت کلی‌ خندیدم
      14. März um 23:01 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan
      با سلام هاجر میدونی که من اصلأ کار نکرده بودم این هم به خاطر نجات بابک بود که خانمم به من فشار می آورد که باید بابک را نجات داد ولی من میدونستم که بی دون پول هیچ کاری نمیتونم بکنم باور کن من در این کار خانه در ارز دوماه به مسئول یک قسمت منت...Mehr anzeigen
      14. März um 23:08 · · 4 Personen
    • Peymaneh Shafai mesle hamishe jaaleb va baz ham dar entezaar. Sepaas khanbaba jan, va khoda ro shokr ke hamsar va farzandetoon be salaamat be shoma residand. Omidvaaram ke hamishe hamraah khanevaadeh shaad bashid va bezoodi jashn piroozi ra dar iran begirim.
      14. März um 23:08 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan انشاءالله پیمانه خانم گرامی تا ایران را نگیریم نمیتوانیم زن و بچه را ببینیم لعنت بر خمینی
      14. März um 23:12 · · 4 Personen
    • Hajar Livary هیچ شکی‌ در این ندارم که کارت خوب بوده، واگر نه از اوّل استخدامت نمی‌کردند، ولی‌ جالب بود خان بابا که اولش نمیدونستی چقدر باید بگیری و بعد چونه میزدی.
      14. März um 23:13 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan آخه از یک ترک پرسیدم او به من گفت باید به تو پول زیادی بدهند کارت خوب است و استخدام هم نیستی
      14. März um 23:16 · · 4 Personen
    • Hamid Khalatbari khanbaba.eival .che ziba ke khanevade at ra didi .piroz bashi
      14. März um 23:27 · · 3 Personen
    • Amir Pana yasha khanbaba ama biraz chokh yaz lab mibir gege olobidi
      14. März um 23:33 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan باشی امیر عزیز حتمأ دفعه بعد قربانت امیرجان
      14. März um 23:38 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan متشکرم حمید جان
      14. März um 23:38 ·
    • شعله فروزان مرسی‌ خان بابا که این خاطرات با ارزش رو با ما تقسیم میکنی‌، برای شما آرزوی موفقیت دارم
      14. März um 23:55 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan متشکرم شعله خانم گرامی
      14. März um 23:56 ·
    • Bahram Sadeghi
      خانبابای عزیز یکبار یکی از فامیلهای جوان من از ایران به اینجا امده بود بعد از اینکه 2 روز اینحابود داشتیم با هم در مرکز شهر قدم میزدیم به من گفت میدانی اینجا دیسکوی امریکاییهاست من گفتم نه آنموقع من تازه 5 سال بودکه از ایران خارج شده بودم ا...Mehr anzeigen
      15. März um 00:05 · · 2 Personen
    • Shahrokh Shamim خان بابا میتونی پارتی ما بشی که عثمان بیک کار مارم درست کنه؟
      15. März um 02:18 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام امیر جان متأسفانه او بازنشسته شده این جریان مال 25 سال پیش است
      15. März um 12:36 · · 1 Person
    • Mahnaz Sobhani
      خانبابا آخرش خیلی خنده دار بود اولا خوشم آمد که آدم اعتماد بنفسی هستی که نه نگفتی وهرچی گفتند گفتی بلدم .نمیدانم واقعا بلد بودی یا میخواستی کار بگیری دوما در مورد چونه زدن در مورد حقوق, سوئیس را هم کرده بودی ایران بقول معروف نه حرف تو نه ح...Mehr anzeigen
      16. März um 00:34 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan با سلام مهناز من کارهای که بلدم 1 معمار خوبی هستم یعنی راه و ساختمان 2 منتاژکار خوبی هستم 3 سلمانی و آرایش گر خوبی هستم 4 خیاط خوبی هستم 5 نقاشی چهره خوب بلدم 6 مجسمه سازی بلدم 7 کارگر خوبی هستم 8 بنای خوبی هستم 9 دیکراسیون بلدم 10 جوشکار خوبی هستم 11 تراشکاری بلدم 12 آشپز خوبی هستم 13 تخم مرغ زن یک هستم . جنگ جوی خوبی هستم در مقابل جلادان همه این ها را از مجاهدین یاد گرفتم
      16. März um 11:50 · · 1 Person
    • Monireh Sangari خوب خان بابا خان ، میبینم که اهل چونه هم هستید...از این ببعد جایی گیر کردم شما خبر میکنم. خوب بعدش چی شد ؟
      16. März um 16:17 · · 1 Person
    • Mehri ZaMoha نابود باد اصل و كل ولايت قبيح
      هزاران نفرين بر خامنه اي و احمدي نزاد تيرخلاص زن، هزاران لعنت به روح جنايتكار و تجاوزكار خميني
      17. März um 00:43 · · 1 Person

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

سر گذشت خانباباخان قسمت بیست و هفتم

von Khanbaba Khan, Samstag, 12. März 2011 um 19:01
من آن شب را در هتل ماندم شهید دکترکاظم به من زنگ زد و گفت فردا صبح زود به دفترسازمان ملل برو آنها کارهای قانونی تو را انجام میدهند بعد گفت فکر میکنم بعد از ظهر پرواز بکنی خلاصه من به صبح من به دفتر سازمان ملل رفتم و آنها منو به سفارت سوئیس فرستادند در سفارت سوئیس به من یک ویزای سوئیس بایک بلیط هواپیما به من  دادند و خوش  آمد گفتند من به دفتر سازمان ملل برگشتم از کارکنان سازمان ملل یک نفررا به من همراه دادند که قرار شد تا ژنو من را همراهی بکند خلاصه شب دیر وقتی بود به فرودگاه ژنو رسیدم و همراهم به من گفت من مأموریتم تمام شد و با من خداحافظی کرد و رفت ولی بچه ها به من گفته بودند که تو برو ما به بچه های ژنو خبرمیدهیم که در فرودگاه منتظرت باشند همانطورداشتم میرفتم یک دفعه دیدم یک نفر میگوید خودشه صدایش کنید خانبابا است من وقتی که این صدا را شنیدم برگشتم دیدم چند نفر ایستاده اند ولی شبیه ایرانیها هستند گفتم آری من خانبابا هستم چهار نفر بودند یکی خود دکتر کاظم رجوی شهید بود سه نفر هم از بچه های بودند که با او کار میکردند خلاصه از فرودگاه حرکت کردیم به پایگاه رسیدیم دکتر کاظم شهید به بچه ها گفت خانبابا را من امشب میبرم به خانه خودم فردا صبح زود آماده باشید که باید به سازمان ملل برویم درآنجا یک نشست با گزارشگر ویژه سازمان ملل داریم رفتیم به خانه دکتر رسیدیم در دفترکارش یک عکس از برادر مسعود داشت عکس مال  خیلی سال پیش بود یعنی زمان نوجوانی برادرمسعود بود یک دفعه از من پرسید این عکس را میشناسی من گفتم بله گفت کی گفتم مسعود است برگشت گفت همه ی تان تیز هستید بعد من بهش گفتم راستش اگر اینطوری سئوال نمیکردی نمیشناختم ولی طوری سئوال کردی که من فهمیدم عکس مسعود است باز گفت این هم به تیزی شما برمیگردی خلاصه فردا صبح زود به کاخ سازمان ملل در ژنو رفتیم دکترکاظم شهید با یک هأیت از مقاومت همراه داشت و یک هأیت نیز از سازمان ملل بودند باهم بر سر اعدام و شکنجه های رژیم پلید خمینی شروع به بحث کردیم چندین مورد شکنجه را تأیید کردند من داشتم دکتر را نگاه میکردم او واقعأ مثل یک جنگ جو داشت با آنها میجنگید خلاصه بعد از چند ساعت به پایگاه برگشتیم من در ذهن خودم میگفتم دکترکاظم شهید الان میری یا خانه اش و یا جای دیگر غذا میخوری یک دفعه دیدم که در یخچال را باز کرد غذای که از دیروز مانده بود برداشت خودش آن را گرم کرد و شروع به خوردن کرد و به بقیه بچه ها نیز گفت زود باشید یک چیزی بخورید یک قرار دیگری داریم خلاصه من چند ماه با این شهید باهم بودم او دکترکاظم رجوی آنقدرانسان پرکار و مهربان بود که آدم باور نمیکرد که انسانی با این مهربانی وجود داشته باشد خلاصه در کاخ سازمان ملل بودیم که او بعد از مذاکراتی که با مقامات سازمان ملل داشت خیلی خوشحال آمد دست من را گرفت و از پیشانیم بوسید و گفت تبریک میگویم پوزه خمینی خوناشام را به خاک مالیدیم محکوم کردند و 9 مورد شکنجه را به رسمیت شناختند یعنی به تعداد شکنجه ها اضافی شد خلاصه بعد از مدتی من از پیش دکتر به یک پایگاه دیگری رفتم و در آنجا سازمان دهی شدم ولی هر هفته من او را میدیدم اولین چیزی که میگفت این بود از دخترت چه خبر هنوز نمیان و یا میگفت خیلی دلم میخواد ویدای عزیز را ببینم یک در تمام برنامه ها او شرکت میکرد و با تمام نفرات که در آن برنامه بودند جویای حالشان میشد و میرفت به پیش خانواده ها روی زمین می نشست و با آنها شروع به صحبت کردن میکرد خلاصه دکترکاظم شهید به من گفت هرطوری شده بچه هایت را بیار من با ایران تماس گرفتم یعنی با یک نفرکه مطمئن بودم که او پیام من را به خانواده ام میرساند او رفت با خانواده من صحبت کرد و برگشت من باهاش دوباره تماس گرفتم او گفت من رفتم قبل ازهمه خانمت گفت من نمیروم اگر من الان بروم بابک را صد در صد اعدام خواهند کرد بعد من به او گفتم پیام من را به بابک برسان و بهش بگو خانبابا میگوید بچه های من را او بفرستی اگر بابک بگوید آنها میان بابک از زندان به خانم پیام داده بود که تو برو اینها من را اعدام میکنند چه تو بری و چه بمانی بهتر است که تو بری و هر روز برای معرفی به سپاه نری خلاصه به من خبردادند که خانم با دخترم ویدا حرکت کردند به طرف ترکیه خلاصه خانم توی همان ده ترکیه که من آمده بودم آمده بود یعنی یک قاچاقچی آورده بود درست همان خانه ای که من درآن زمان آمده بودم مهمان شده بود صاحب خانه شروع کرده بود به خانم تعریف کردن فراریها که از ایران میان و از اینجا میروند و گفته بود شما نگران نباشید ما شما را هر جا خواستی می رسانیم خانم میگفت که صاحب خانه گفت حدود أ بیست ماه پیش یک نفر از ایران آمده بود و تمام بدنش یخ زده بود (من در آنجا اسمم را محمود گفته بودم) خانه صاحب گفته بود که اسمش محمود بود خانم میگفت همه ی چیزهای که تعریف میکرد مثل سرگذشت تو بود ولی وقتی که اسم را محمود میگفت من دوباره میگفتم که نه خانبابا نیست .( من بعد از آمدنم به آن خانواده یک نامه نوشته بودم و با یک عکس فرستاده بودم خانمم به صاحب خانه میگوید نم و نشانی محمود را بیشتر تعریف کنید صاحب خانه در اینجا میگوید او یک عکس برای ما فرستاده است بعد خانم به او میگوید میتوانی او عکس را به من نشان بدهی صاحب خانه عکس من را به خانمم نشان میدهد بعد خانمم میگوید این شوهر من است بعد شماره تلفن من را میدهد و به او میگوید برو به این شماره زنگ بزن و بگو که خانمت آمده است در خانه من است بعد او خودش میگوید چکار باید کرد عزیز یعنی همان عزیزی که من مهمانش بودم به من زنگ زد و خبر آمدن بچه هایم را داد من بهش گفتم تا وان بیارید بعد از وان من میگم چکارکنید ادامه دارد  


· · Teilen · Löschen

    • Hajar Livary با درود بر روح پاک شهید دکتر کاظم رجوی، خان بابا خیلی‌ جالب بود، خوشحالم که خانم شجاع و این دختر نازنینت رو هم از نزدیک دیدم. به امید آزادی میهن در بندمان و با امید به اینکه به زودی این راه به اجبار رفته را با شوق برگردیم، موفق باشی‌
      12. März um 19:36 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan متشکرم هاجر خانم
      12. März um 20:10 · · 1 Person
    • شعله فروزان ممنون خان بابا، خیلی‌ جالب بود، خدا شما رو برای این مقاومت و این مقاومت رو برای مردم ایران حفظ کنه!
      12. März um 20:17 · · 4 Personen
    • Khanbaba Khan متشکرم شعله خانم گرامی
      12. März um 20:18 · · 1 Person
    • Gol Ku درود بر تو خانبابای عزیز و درود بر همسر و دختر و برادر گرامیت. درود بر شهید کاظم رجوی و درود بر همه مبارزین و شهدای راه آزادی. متشکرم که خاطراتت را مینویسی و حداقل گوشه ای از تاریخ مبارزات ملت ما را عیان میکنی.
      12. März um 21:31 · · 3 Personen
    • Hamid Khalatbari khanbaba.az.shahid kazem rajavi gofti.khosha be halat ke ba in shahid modati bodi..yek donya bod
      12. März um 21:53 · · 3 Personen
    • Peymaneh Shafai خوشا به سعادت شما خان بابا جان که با شهید راه حقوق بشر هم راه بودید. درود بر شما و خانواده مبارزتان. این مقاومت را شما عزیزان تشکیل دادید که ما را به اینجا کشاندید.دست مریزاد.
      12. März um 21:55 · · 3 Personen
    • Babak Amani
      salam khan baba khaheri bisyar mehrebonam homa khanim hmrahi veda ameden be molakati man dar zendan orumiye ve ba hezar mokafati homa khanim molakat gerifeteh bod ve man berash ghoftam ki to veda ra berdar zod boro ba man kari nadashteh bas...Mehr anzeigen
      12. März um 23:06 · · 2 Personen
    • Peymaneh Shafai Dorod bar shoma Babak Delaavar.
      12. März um 23:12 · · 2 Personen
    • Bahram Sadeghi نام شهید کاظم رجوی همراه با افتخار در تاریخ مدافعان حقوق بشر و پناهندگی یاد خواهد شد و خوشا بر شما خان بابای عزیز که با چنین دلاوری کار کردید
      درود بر خانم و خانواده شما که با پایداری و مقاومت خودشان داغ تسلیم را بر پیشانی ننگ الود رژیم گذاشتند
      12. März um 23:28 · · 7 Personen
    • Amir Pana مرگ بر خامنه ای لعنت بر خمینی درود بر رجوی های قهرمان
      13. März um 10:52 · · 3 Personen
    • Babak Amani dorood bar to peymaneh aziz shoma lutf darin
      13. März um 18:51 · · 2 Personen

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed