۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت هشتم

von Khanbaba Khan, Samstag, 18. Dezember 2010 um 13:05

من نیز قبول کردم که نباید از روی ما کسی به زیر شکنجه برود و یا اعدام بشود من و سرور هر دوتایمان بی گناه بودیم توی پرونده ء ما هیچی نبود همه میگفتند شما را آزاد میکنند یعنی توی پرونده تنها اسم ما بود حتی هواداری سازمان را نتوانسته بودند که به ما ثابت بکنند یک روز سرور به من گفت ما را نمیتوانند توی زندان نگهدارند چون ما هیچی نگفته ایم مجبورند ما را آزاد بکنند من یک نگاهی به سرور کردم و گفتم چه گفتی سرور یک بار دیگر بگو گفت میگم ما را آزاد میکنند من با شوخی به سرور یک چیزی گفتم و بعد نیز بهش گفتم ببین اینها ما را آزاد نخواهند کرد اگر این همه شکنجه نکرده بودند شاید آزادمان میکردند ولی با این همه زخم ما را کجا آزاد میکنند او نیز قبول کرد بعد تصمیم گرفتیم مثل همیشه با هم باشیم و سربلند زندانمان را بکشیم چند ماه ما در زندان سلماس بلاتکلیف ماندیم هر کسی به ملاقاتمان می آمد میگفت شما را آزاد خواهند کرد ولی ما خودمان میدونستیم که ما را آزاد نخواهند کرد . من سال 1358 ازدواج کرده بودم ولی سرور مجرد بود خانم نیز اهل همان شکریازی بود خیلی جوان بودیم تازه او از من هم سه سال کوچکتر بود او شاگر( خواهر گوهر صالحی بود خواهر گوهر و برادرانش مجاهدان زمان شاه بودند برادر بزرگش غلامرضا بود که از طرف سازمان کاندید معرفی شده بود روزی معروفی غلامرضا شهید جواد زنجیره فروش و چند نفر از مسئولین سازمان بخصوص خواهر سهیلا صادق به سلماس آمده بودند در میدان کارگر سلماس متینگ داشتند خلاصه چند نفر از اون مسئولین و هوادارها بخصوص غلامرض صالحی و غلامحسین صالحی همه شهید شدند ولی خواهر گوهر شیر زن مجاهد الان یکی از خواهران ارشد مان هست که در اشرف این دژ شرف پایداری میکند خدا پشت و پناهش باشد خواستم از اون شهدا نیز یک یادی بکنم لعنت بر خمینی) آره خانم اسمش خمار بود من و خمار همدیگر را خیلی دوست داشتیم و به همدیگر احترام ویژه ء قایل بودیم مثل یک دوست بودیم یا بهتر بگم مثل خواهر برادر شاید هم بیشتر همدیگر را دوست داشتیم . خمار با اینکه سنش خیلی کوچک بود ولی خیلی جا افتاده و روشن فکر بود کم حرف میزد ولی روی حرفش باید حساب میکردی . خمار یک روز به ملاقات من آمده بود من به او گفتم خمار سر نوشت من معلوم نیست چه بشی من از تو خواهش میکنم من را طلاق بده برو آزاد باش و برای خودت یک زندگی تازه شروع کن من نمیخواهم تو هم یک نوع زندانی باشی خمار یک نگاهی به من کرد و گفت تو مطمئن باش اگر تو را اعدام هم بکنند من دیگر ازدواج نخواهم کرد اگر آزادت کردند با هم زندگی میکنیم اگر اعدامت کردند جای تو را خواهم گرفت خلاصه صحبت مان تمام شد من از او خواستم که از من ناراحت نباشد او در جواب گفت من اصلأ از تو ناراحت نیستم و به تو افتخار میکنم و من میدونستم که تو با سازمان کار میکنه و منتظر این روزها بودم امیدوارم که زنده بمانی خدا حافظی کردیم خمار رفت خانه من در زندان راستش آن شب خیلی غرور کردم به خمار و چندین بار به او درود گفتم . خلاصه آنقدر زندانی آورده بودند که توی حیاط نیز جای نبود بچه ها بخوابند برف و باران می بارید به روی بچه ها من و سرور با رئیس زندان صحبت کردیم که با پول خودمان پلاستیک خریدیم کف حیاط را میپوشاندیم بچه ها روی پلاستیک جاهاشون می انداختند بعد پتوهایشان را به رویشان میکشیدند بعد ما دوباره به روی آنها پلاستیک میکشیدیم که باد و باران و برف اذیتشان نکند چند ماه ما در زندان سلماس ماندیم بعد از چند ماه ما را به دادگاه بردند حاکم شرع از من پرسید منافق بگو چند نفر را کشتی من گفتم این حرفها چیه من آدم کش نیستم ولی او امان نداد چندتا فحش به من داد به پاسدارها گفت ببرید منافق را از اینجا ببرید شروع کرد به داد و بیداد میگفت نمیدانم منه حاکم شرع عرضه ندارم یا این دولت من چندین بار برای سلماس بمباران تقاضا کردم نمیکنند در اینجا باز من خنده ام گرفته بود میخواستم بهش بگم نه تو و نه این دولت هیچ کدامتان عرضه ندارید ولی باز خودم را نگهداشتم در واقع دادگاه من فکر میکنم دو دقیقه طول نکشید اونهم همش فحش بود من اصلأ نفهمیدم که دادگاه کی شروع شد و کی تمام شد باور کنید من فکر میکردم که هنوز من را دادگاهی خواهند کرد خلاصه بعد از چند دقیقه من و سرور را دوباره به زندان خوی بردند من به سرور گفتم فکر میکنم فردا دادگاهمان بکنند سرور به من گفت مگر تورا دادگاهی نکردند؟ من گفتم نه من را دادگاهی نکردند سرور گفت ولی منو دادگاهی کردند من از سرور پرسیدم خوب چه شد و چه گفتند سرور با خنده گفت هیچی من را بردند به پیش حاکم شرع اون چندتا فحش به من داد منهم کوتاه نه آمدم منم به او فحش دادم گفتم سرور این دادگاه بود گفت آره چطورمگه ؟ گفتم اگر این دادگاه بود بس من هم دادگاهی شدم همان حاکم که تو میگه به من هم فحش داد اصلا من نتونستم حرف بزنم سرور باز خندید گفت آره دیگی دادگاه خمینی یعنی این خلاصه من تازه فهمیدم که دادگاهی شدم . راستش من و سرور آن روز خیلی خندیدیم من باز ادای حاکم را درمیآوردم میخندیدیم و به خمینی چیزهای میگفتیم بعد از چند روز ما را دوباره به زندان سلماس بردند بعد از مدتی ما را بیدونی اینکه محکوم بشیم سوار کردند به ارومیه بردند در زندان ارومیه ما را به بازداشتگاه دادند یعنی مرکز شپش رفتیم توی بازداشتگاه یک نگاهی کردیم که اصلأ آدم نمیتواند قدم بردارد همه جا پور بود ما رفتیم جلوی توالتهای عمومی ایستادیم بعد از چند دقیقه چند نفر از بچه های حزب دمکرات آمدند به ما گفتند ببخشید اینجا جای ما است ما خیلی وقت است که در اینجا میخوابیم ما از اونها پرسیدیم جای خالی پیدا میشود ؟ گفتند نه میبینید که حیاط پور است تا دم در توالتها دیگر جای نیست ما همانطور ایستاده بودیم یک دفعه دیدیم که شهید برزو وشهید محمدرضا و چند نفر از بچه های سازمان در اونجا هستند البته همه ی آنها شهید شدند اونها ما را دیدند و یواشکی به ما گفتند دنبال ما بیاید رفتیم توی یک اتاق که این بچه ها چند سال بود توی زندان بودند از زندان اینها را دوباره به زیر شکنجه برده بودند و بعد نیز برگردانده بودند نمیخواستند به بند عمومی ببرند به اونها مارک تشکیلاتی زده بودند ما دو سه شب در بازداشتگاه ماندیم یادش بخیرشهید بورزو تسبه اش را در آنجا به من داد خلاصه بعد از دو سه شب مارا میخواستند به بند عمومی بردند ما از اون بچه ها وعض بندها را پرسیدیم اونها به ما گفتند شما بی گناه هستید شما را به بند 15 میبرند بند 15 جای بچه های بی گناه هستش بند 13 جای بچه های اعدامی هستش و یا بچه های که بلاتکلیف هستند هنوز تکلیفشان روشن نشده ولی برایشان اعدام در نظر گرفته اند همه ی اینها در بند 13 هستند خلاصه ما را آوردند به بند 13 بردند تازه ما فهمیدیم که اون حاکمی بیخود به ما فحش نمیداد ما هم جزی اعدامی ها هستیم ادامه دارد


Gefällt mir nicht mehr · · Teilen · Löschen

Dir, Mina Zadeh und Peymaneh Shafai gefällt das.
Gol Ku ممنونم خانبابای عزیز. درود بر تو و خانواده و همرزمانت. ...
18. Dezember 2010 um 18:28 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Peymaneh Shafai لعنت بر خمینی، مرگ بر اصل ولایت فقیه
18. Dezember 2010 um 18:30 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan لعنت بر خمینی، مرگ بر اصل ولایت فقیه
18. Dezember 2010 um 18:30 · Gefällt mir · 1 Person
Shahrokh Shamim http://www.iranntv.com/
مرگ بر اصل ولایت فقیه
لعنت الله الخمینی ولخامنیی ولاصحابهم
Velayate Faghih kahr etsin
Death to velaayate faghih from Iraq to Iran
...Morte al origine del Velaayate (az emaame S
18. Dezember 2010 um 20:20 · Gefällt mir nicht mehr · 1

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر