۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت چهاردهم

von Khanbaba Khan, Dienstag, 11. Januar 2011 um 22:21

من در همانجان تصمیم گرفتم که همان شب به طرف مرز ترکیه بروم توی باغهای شکریازی یعنی یک قسمت باغ دارد که مردم آنجا را دره باغچه مینامند من از پوشت باغهای انگور در سینه همان کوهها هستند به طرف دره باغچه می آمدم و هدفم این بود که از دره باغچه رد بشم و از زیر راه آهن رد بشم به بی راهی بزنم و با خیال راحت تا جاده خوی سلماس برم و بعد از آن نیز یک روستا که نزدیک مرز ایران و ترکیه بود بروم در آن روستا دایی هایم زندگی میکردند خلاصه وقتی که از باغها به بیرون آمدم همه جا برف بود و یک طوفانی خیلی شدیدی بود که نگو من میخواستم از زیر یک پل رد بشم که حدودآ صد . صدو پنجاه متر به پل مانده بود یک دفعه چیزی را در زیر پل دیدم مثل اینکه یک چیز حرکت کرد و یا جا بجا شد من وقتی که این را دیدم درست به آنجا میرفتم کمی راهم را کج کردم یعنی باز به طرف کوه نگو پاسدارها در آنجا نیز برایم کمین گذشته اند اونها نیز فهمیدند که من اونها را دیدم به من ایست دادند من نیز مرگ بر خمینی و درود بر رجوی گفتم خودم را به باغها زدم بعدش نیز به کوه پوشت دره باغچه اونها شروع بر تیراندازی شدیدی کردند یعنی رگبارهای خیلی سنگین ولی به من نخورد تیرها در همه جا میخوردند و من آنها را میدیدم ولی در سایه دیوارهای باغها من توانستم خودم را باز نجات بدهم من وقتی که بالای کوه رسیدم آنها هنوز داشتند تیراندازی میکردند ولی من دیگر مطمئن بودم که اونها رد من را گم کرده اند اون بالای کوه ایستاده بودم سرو صدای پاسدارها را گوش میکردم به همدیگر میگفتند صد در صد تیر خورده است خوب نگاه کنید که حتمأ اینجاها افتاده است یکی میگفت من خودم زدم خلاصه یک دفعه من با صدای بلند مرگ بر خمینی گفتم و باز اونها شروع به تیراندازی کردند من نیز تصمیم را عوض کردم و فهمیدم که اینها همه جا را گرفتند من نباید الان به طرف مرز ترکیه بروم . ما در شمال شکریازی نیز یک سر زمینی داریم بنام داشبولاغ زمستانها راهش بشته میشود یعنی بر اثر زیاد بودن برف ماشین نمیتواند به آن منطقه برود داشبولاغ (یک چشمه است که از سنگ میجوشد به خاطر آن اسم آن منطقه را داشبولاغ گذشتند کوه های بزرگ و با صفا دارد و چندین غار نیز دارد من از دره باغچه که از دست پاسدارها در رفته بودم تصمیم گرفتم به داشبولاغ بروم در واقع خلاف سمت ترکیه این هم بخاطر این بود که من فهمیدم که اینها طرف مرز را گرفتند و آنطرفها دنبال من خواهند بود بخصوص که داشتم به سمت ترکیه میرفتم به کمینشان افتادم به خودم گفتم که برم توی کوههای داشبولاغ بعدش ببینیم چه میشه از دره باغچه تا داشبولاغ فکر میکنم 15 کیلومتر راه بود من همه این راه را در آن شب بورانی سرد شاید بالای بیست درجه سرما بود ولی من که نمیخواستم تسلیم بشم و یا دستگیر بشم میخواستم به پاسدارها بفهمانم که اگر من بدانم که پاسدارها دنبال من هستند نمیتوانند براحتی من را دستگیر بکنند خلاصه نزدیک های صبح بود من به داشبولاغ رسیدم در داشبولاغ در وسط ملک ما یک غار کوچکی هستش همه ای آن را ده لیک داش مینامند هر چه قدر برف و باران اینها بیاد اونجا خشک هستش اول از کوه کلی درختهای خشک شده جمع کردم و بردم یک آتش خوبی درست کردم و تمام لباسهایم را خشک کردم و دوباره به تن کردم و گرفتم در آنجا خوابیدم ولی آتش تمام شده بود سردم شد از خواب بیدار شدم و کمی فکر کردم که چه کار کنم یک کوه هستش به اسم ساری داش اونجا نیز جای امن بود و کمی هوای اونجا با هوای شمال فرق میکرد یعنی گرمتر بود به ساری داش رفتم ( ببخشید اون کمین که افتاده بودم و در رفتم بعد از من یک نفر به اسم حاجی عرفان که اصلأ نمیدونی قاچاق چیه و برای چه قاچاق میشن با پای پیاده از آنجا رد میشه پاسدارها میگیرنش کلی کتکش میزنند که تو خانبابا را فراری دادی بعد از دوسال که خانم نیز فرار کرد و به پیش من آمد او بهم گفت این هم یک خاطره بود گفتم که برای دوستانم بگم) من رفتم ساریداش یک جای خوبی برای خودم درست کردم که میشد مجبوری آدم در آنجا بماند دو روز نیز در آنجا ماندم ولی یواش یواش گرسنگی اذیتم میکرد و لباس کافی نداشتم خیلی سردم میشد بعد از سه روز تصمیم گرفتم باز به کوه های جژنی کندی که در نوشته های قبلیم تعریف جژنی را کرده بودم بروم و رفتم یک کوهی هستش به اسم (کردامیر) خیلی کوه باصفا هستش رفتم به بالای کردامیر از آنجا همه جا را می پایدم و دنبال شکارچی های شکریازی بودم که ارطباتم را بر قرار کنم و ازشان کمک بگیرم 8 روز نیز در کوه کردامیر ماندم یعنی یازدهم روز بود دیدم سه نفر موتورسوار از شکریازی به طرف جژنی میایند من نیز یواش یواش شروع کردم به پائین آمدن خلاصه رفتم به نزدیک آنها رفتم از دور شناختم که آدم های خوبی هستند از اهالی خود شکریازی هستند ولی من مثل شکارچی میرفتم که آنها من را نمیدیدند به چند متری آنها رسیدم و یک سنگی برداشتم به طرف آنها پرت کردم و هر سه نفرشان قبل از اینکه من را ببینند گفتند خانبابا است من نیز دیگر خودم را مخفی نکردم آمدم به پیش آنها همه ای خبرها را از آنها گرفتم اونها گفتند خانه تان در محاصره کامل است و تعداد از فامیلهای درجه یک مان را گرفته اند و کلی مدارک من به دست پاسدارها افتاده است خلاصه من یک بار از اعدام فرار کرده بودم الان هم که از مرگ صد در صد در رفته بودم آن سه نفر دوتایشان همش گریه میکردند ولی یکی به من گفت اگر توانستی چند نفر از این بیشرفها را به درک بفرست بعد برو خیلی ازش خوشم آمد ولی من که چیزی همراه نداشتم خلاصه همه ی خورد و خوراکشان و سیگارهایشان را جمع کردند به من دادند و من با یکی از آنها خصوصی صحبت کردم و به او گفتم برو به پیش فلانی بهش بگو خانبابا توی کوه هستش پول میخواد فردا هم پول و هم سیگار و چندتا هم نون برایم بیار من باید بروم اونها رفتند من نیز باز به کوه کردامیر برگشتم آن شب همه چیز داشتم در کنار آتش چای سیگار خوردنی همه چه فراوان بود جای دوستان خالی بود ادامه دارد





Gefällt mir nicht mehr · · Teilen · Löschen

Dir, Mina Zadeh, Mohammadreza Naderi, Amir Pana und 12 anderen gefällt das.
شعله فروزان لعنت بر خمینی، درود بر رجوی!
و درود بر خان بابا و همه " خان بابا ها" که نگذاشتن آب خوش از گلوی رژیم دجالان پایین بره
11. Januar um 22:27 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Elham Saraidari sargozashte vaghean doshvari dashtid amo .valicheghadr khoshhalam ke khaterateton ro minevisid ,ke naslhaye ayandeh age khondan bedonan ke in akhondha cheghadr dar ahaghe in mardom badi kardan va melato zajr dadan.lanat bar khomeini va khandanesh:)
11. Januar um 22:29 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Hamid Khalatbari hei.duste grami.be man angize midi..mitavan va bayad
11. Januar um 22:30 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Elham Saraidari afarin hamid jan vali motmaen bashid ke mitavanid ,khastan tavanestan hast :)
11. Januar um 22:31 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Khanbaba Khan با سلام ستاره خانم گرامی آره باید گفت لعنت بر خمینی
11. Januar um 22:32 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Khanbaba Khan فدات شم عمو
11. Januar um 22:32 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Parviz Atefi نوش جان!! اما .
/////////////////////
سیگار نکش که پیر میشی !!
در بند غم اسیر میشی.
بیمار میشی سخت و شدید
از زندگی تو سیر میشی!!
11. Januar um 22:34 · Gefällt mir nicht mehr · 5 Personen
Khanbaba Khan حمید عزیزم آره میتوان و باید این رژیم را نیز سرنگون کرد و خواهیم کرد قربانت حمیدعزیزم
11. Januar um 22:34 · Gefällt mir · 2 Personen
Khanbaba Khan متشکرم پرویزجان
11. Januar um 22:35 · Gefällt mir · 1 Person
Parviz Atefi واقعا باعث تاسف است که . مملکت مارا . جائران حاکم . به چه فلاکتی کشانده اند که مردمان شریفش باید . جان عزیز خودرا کف دست شان بگیرند و با این مشکلات وحشتناک . به غربت پناه بیاورند.

خدا یا تو بزن تیشه به ریشه
که با نام تو دجال میکشد خلق.
ببر تو جائران را قعر دوزخ
بسوزان تو ستمگر . صاحب دلق.
11. Januar um 22:40 · Gefällt mir · 1 Person
Babak Amani DEMET GERM BABA BA IN HEVAI SARD BORANI BARF SRMAI HEVA 20 DERECEH ZIRI 0 VELI ROHIYEI KHANBABA 40 DERECEH BALAI 0 NOSHI CAN BE FERMAN SHOMA SHAMITON RA RAHET BEKHOR BE GOREI CESHMI AKHOND HAI CINAYET KHAR .LANAT BAR KHOMENI
11. Januar um 22:45 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan با سلام بابک عزیزم اون شب باور کن من بهتر شام را داشتم و آنقدر چسبید که نگو چون 12 روز بود که هیچی نخورده بودم کمی زالزالک خشک و گلابی های وحشی خورده بودم قربانت بابک جان
11. Januar um 22:49 · Gefällt mir · 1 Person
Babak Amani ARE MIDONAM CANAM VELI INO MIDONI KI MA HAM TOI ZINDAN KHOTAK MIKHORDIM .HEI MIOMADAN MIPORSIDAN KHANBABA KOJA AST .
11. Januar um 22:51 · Gefällt mir
Khanbaba Khan آره عزیزم شنیده بودم . من را ببخشید . در ضمن از مادرم پرسیده بودند خانبابا کجاست او بیل را برداشته بود به پاسدارها حمله کرده بود و گفته بود شما با این همه پاسدار و جلاد نتوانستید خانبابا را پیدا بکنید منی پیر زن از کجا بدانم که خانبابا کجاست
11. Januar um 22:55 · Gefällt mir nicht mehr · 7 Personen
شعله فروزان درود بر مادرت خان بابا
11. Januar um 23:25 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Nader Rastegar درود بر آن شیر زن
11. Januar um 23:38 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Mahnaz Sobhani
من اسم این را میگذارم حماسه خان بابا , درود بر تو. خدا را گواه میگیرم که ذره ای در اینکه فکرکنم شاید اغراق باشد تردید نکردم شاید عده ای این فکر را بکنند که مگر میشود در سرمای 20 درجه زیر صفر در کوه ماندویا گرسنه بود .اری وقتی ایمان باشد میش...Mehr anzeigen
11. Januar um 23:43 · Gefällt mir nicht mehr · 6 Personen
Babak Amani mahnaz khanim shoma vakheyet ra gofti dorood bar shoma
12. Januar um 01:06 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
Peymaneh Shafai درود بر شیرزنانی که فرزندانی همانند خان بابا تحویل ایران دادند. شیر مادرت حلال خان بابا. و درود بر فرزندان مبارز ایران زمین. سرگذشت شما بقدری هیجان انگیز و جالب نوشته شده که من نمیتونم صبر کنم هر روز میام صفحه شما را چک میکنم ببینم نوشتید یا نه. و هر روز که میخونم انگیزه میگیرم . هزاران سپاس و درود.
12. Januar um 02:31 · Gefällt mir nicht mehr · 5 Personen
Gheis Khan Amani drood be madar bozorgam alhag khe shir bood...khe hamchenan shirane masle khan baba ve babak dare....drood be rejavi
12. Januar um 05:47 · Gefällt mir nicht mehr · 5 Personen
Babak Amani gheis gorbanat kheli dostat daram
12. Januar um 10:52 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Amir Pana drood bar to khanbabakhan va khanevade mobarez va bozorgvarat
12. Januar um 12:16 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Elham Saraidari afarin gheys jan .:)
12. Januar um 15:10 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan با سلام دوستان عزیزم من از تک تک شما عزیزان متشکرم فدای همه ای شما عزیزان بشم . مهناز خانم بسیار گرامی باور کن من هنوز خیلی چیزها را نمینویسم و برای اینکه نه وقتش را دارم و نه لازم هستند انشاءالله بعد از آزادی ایران عزیزمان بدون سانسور خواهم نوشت قربانت مهناز خانم گرامی
12. Januar um 18:49 · Gefällt mir nicht mehr · 4 Personen
شعله فروزان انشاءالله
12. Januar um 19:35 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Mahnaz Sobhani
سلام خان بابای عزیز بنظر من بهترین موقع نوشتن الان است ,گرچه میدانم وقتش را نداری ولی دانستن واقعیت ها حق همه ماست حالا نمیگویم همه داستانت را مو بمو بنویس ولی قسمت های مهم ا ش که مربوط بکل جامعه است را باید بنویسی تا همه پی ببرند خمینی چه ...Mehr anzeigen
12. Januar um 20:21 · Gefällt mir nicht mehr · 5 Personen
Badban Badbani خان بابا عزیز من قسمت دوازدهم را را ندیدیم از تو چه پنهان عاشق گویش نوشتاری تو شدم چون در نوشته هایت گویش ( ترکی ) به وضوح دیده می شود خداوند شما و بستگانت را برای خانواده بزرگ مجاهدین حفظ کند
15. Januar um 03:24 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Gol Ku بادبان عزیز من هم همینطور. اینقدر خانبابا شیرین مینویسد انگار نشسته ای و داری از زبان خودش میشنوی. انگار نه انگار که داستان رنج و محنت چندین سال این خانواده و بسیاری دیگر است. درود بر تو خانبابای عزیز و درود بر همه مبارزین و قهرمانان راه آزادی.
15. Januar um 09:40 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan باسلام دوستان عزیزم راستش اگر مسعود نبود مقاومت در کار نبود آنان که شهید شدند آخرین حرفشان این بود خطاب به بقیه بچه ها میگفتند برای ما ناراحت نباشید مسعود هست خدا او را یاری و کمک کند این آخرین حرف همه ای شهدا است پس ما هم که کمی مقاومت کردیم و تسلیم دژخیمان نشدیم امید داشتیم یعنی به مسعود ما آبروی یک مقاومت را باید نگه میداشتیم و این کار را کردیم درود بر مسعود عزیز
17. Januar um 20:06 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan با سلام دوستان سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و پنجم متشکرم
10. Febr

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر