۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و دوم


تا شهر تاتوان رفتیم در شهر تاتوان آنقدر برف آمده بود که راه را بسته بود سه روز در یک قهوه خانه ماندیم بعد از سه روز باز به راه افتادیم در چند جا بازسی کردند ولی با من کار نداشتند فقط در ورودی آنکار شناسنامه خواستند من شناسنامه ام را نشان دادم رد شدیم نصف شب بود به آنکارا رسیدیم راننده به من گفت از این به بعد خودت باید هر جا خواستی بری من با راننده خداحافظی کردم و همانطور به یک طرف شروع به راه رفتن کردم یک پیر مرد را دیدم که داره تنهای میره بهش سلام کردم و به او گفتم عمو من از شهر وان آمدم اهل وان هستم تو راه پولهایم را دزدیدند پولی زیادی ندارم شما میتوانید برای من یک هتل ارزان نشان بدهید ؟ عموی کلی فکر کرد و به من گفت آری یک هتل هستش به اسم چملی دره از آشناهایم هستش اونجا ارزان است بیا من تو را تا آنجا همراهی میکنم بعد راه افتادیم بعد از کلی راه رفتن با پای پیاده به هتل چملی دره رسیدیم صاحب هتل گوشش سنگین بود این آقای که من را به آنجا برده بود به او گفت این همشهری ما است از شهر وان آمده است چند روزی میخواهد در اینجا بماند صاحب هتل که خوب نمیشنید برگشت گفت باشی من برای (یه گن) یعنی خواهر زاده و یا برادر زاده میگویند تو جا میدهم بعد اون عموی که این همه زحمت کشیده بود من را تا اینجا رانمای کرده بود برگشت به من گفت خوب این الان فکر میکنه تو پسر خواهر من هستی لازم ندانستم بهش داد بزنم و بفهمانم که شما یک نفر هستید از وان آمدید حوصله اش را ندارم بگذار اینطور حساب بکند بعد این عموی با من و با صاحب هتل خداحافظی کرد و رفت صاحب هتل شاگردش راصداکرد و به او گفت جاها را به مسافرنشان بدی شاگردش من را راهنمای کرد به یک سالن دیر وقت بود توی این سالن شاید بیست نفر مست روی زمین خوابیده بودند همه ای این افراد مست بودند به زبان خودمان کارتون خواب بودند یکی داد میزد یکی بالا می آورد خلاصه شاگردی به من گفت اگر توی این سالن بخوابی هر شب صد لیر میشه و اگر خواستی توی اتاقها بخوابی سیصد لیر میشه من گفتم توی اتاق میخواهم بخوابم او یک اتاق را باز کرد و به من نشان داد من قبول کردم بعد به من گفت بیا بریم پائین اسمت را بنویسم بعد بر گرد استراحت بکن رفتیم پائین به اربابش گفت توی اتاق میخوای بخوابی خلاصه من پول یک هفته را دادم با شناسنامه ام رفتم خوابیدم باور کنید این تخت خواب آنقدر کثیف بود که من حالم بهم میخورد ولی خوب مجبور بودم باید تحمل میکردم خلاصه من سه روز در اینجا ماندم روزی چهاروم بود که شاگردی گفتم بیاباهم بریم کم بگردیم شاید من برادرم را پیدا کنم شاگردی از من پرسید مگه تو در اینجا برادر داری من گفتم آری او گفت آدرسش را داری من گفتم آدرسش را با پولهایم دزدیدند ولی یادم هست که نوشته بود روبروی (بیرلشمیش ملتلر) یعنی سازمان ملل برادرم یک مغازه دارد او گفت امروز من وقت ندارم ولی فردا با هم میریم به آنجا از اهالی آنجا نیز می پرسیم انشاءالله پیدا میکنیم فردا بعد از طهر بود ما سوار اتوبوس شدیم یک جا شاگردی به من گفت پیاده شو اینجا سازمان ملل است وقتی که پیاده شدم پرچم سازمان ملل را دیدم و راه را نیز با اتوبوس یاد گرفتم او برگشت به من گفت فکر نمیکنم که توی این خیابان مغازه باشد چون همه سفارت خانه ها در این خیابان است خلاصه من بهش گفتم شاید من اشتباه کردم باشی بیابرگردیم برگشتیم من دوباره تنهای به راه افتادم به طرف سازمان ملل رفتم در جلوی دفتر سازمان ملل تعدادی زیادی ایرانی بودند و همه میخواستند از پرونده هایشان خبری بگیرند و یک خبرنگار نیز از ایتالیا به آنجا آمده بود از هر کسی میخواستش که باهاش مصاحبه بکند رد میکردند یعنی می ترسیدند من از یک ایرانی پرسیدم این خبرنگار چه میگه او گفت این میخوای با بچه ها مصاحبه بکنی ولی بچه ها می ترسند باهاش مصاحبه نمیکنند آن موقع من کمی انگلیسی بلد بودم من خودم با اون لباسهای پاره شده ام خودم را یک مجاهد معرفی کردم خبرنگار وقتی که من را دید کلی خوشحال شد و با من یک مصاحبه کرد بعدش این مصاحبه را آن موقع بچه های خارج کشور دیده بودند در نشریه دانشجویان مسلمان هواداران سازمان مجاهدین شماره اش یادم نیست ولی اینطور یادم میاد صد و ده به بالا بود چاپ کرده بودند خلاصه من خواستم به داخل ساختمان بروم یک نفر به اسم علی که اهل کرمانشاه بود و مترجم سازمان ملل بود جلوی من را گر فت و گفت نکنی شما هم میخواهید بگوید هوادار مجاهدین هستید . آخه آن موقع همه خودشان را هواداران مجاهدین معرفی میکردند که زود جواب بگیرند خلاصه حرف علی به من برخورد من به او گفتم نه من هوادار مجاهدین نیستم من خودم مجاهد هستم از اعدام فرار کردم به اینجا آمدم وقتی که علی حرفهای من را شنید صد و هشتاد درجه چرخید و به من گفت ببخشید بفرماید من را توی دفتر سازمان ملل برد به پیش همان کوشیتل که کنوانسیون چهارم ژنو را برای اشرف امضا کرد این اون موقع در ترکیه بود خلاصه من را خیلی تحویل گرفت و به من گفت در اینجا قانونأ باید به پیش پلیس بروید و خودتان را به پلیس نیز معرفی بکنید یک نامه نوشت به من داد و یک تاکسی صدا کردند که من را سوار تاکسی کردند به مرکز امنیت آنکارا فرستادند ولی به من گفتند دو روز بعد بیا ما کارهای شما را تمام میکنیم به یک کشوری میفرستیم . تاکسی من را به امنیت آنکارا برد من نامه ام را به دربان نشان دادم او به من راه داد که رفتم توی ساختمان ولی زمان کار نبود یعنی ساعت گذشته بود یک نفر توی ساختمان دیدم لباس شخصی بود من از او پرسیدم این نامه را من باید به کی بدهم او به من یک نگاهی کرد و با عصبانیت به من گفت پشت سرم بیا من همراه این آقای رفتم توی دفترش برد و ازمن اسم و فامیلم را پرسید من همانطور با لباسهای پاره شده ام بودم او یه چیزهای مینویشت و همش منو نگاه میکرد بعد از چند دقیقه یک کاغذی به من داد و گفت این یک شناسنامه موقتی است و اسم یک هتل را هم نوشته بود گفت برو این هتل دو هفته بعد بیا اینجا من فقط این را گفتم گفتم که من پول ندارم که دو هفته توی هتل بمانم او برگشت به من خیلی فحش داد و به سر من داد میزد فحشهای خیلی زشتی به من میداد بعد به من گفت فردا آفتاب نزده تو را به پاسداران خمینی تحویل خواهم داد در اینجا بود که من نیز کنترلم را از دست دادم یک قرص داشتم آن را در آوردم توی دهنم گذاشتم و به او گفتم همه ی فحش های که به من دادی به خودت بر میگردانم . تو و پدر بزرگ تو و همه ی دم و دستگاهت جمع بشوند من را زنده به دست پاسداران خمینی نمیتوانند بدهند من یک مجاهد خلق هستم . او نگو رئیس امنیت آنکارا است اسمش عثمان بک بود ولی من فکر میکردم که یک پلیس است او وقتی که قرص من را دید به من گفت کاری نکن دست نگهدار من دیگر چیزی نگفتم او رفت پشت تلفن نمیدونم به کی زنگ زد همه ی اون فحشهای که به من داده بود توی تلفن به اونطور گفت و گفت من به او گفتم فردا به پاسدارها تحویلت میدهم او همه ی فحشهها را به من برگرداند و الان یک قرص در آورده توی دهنش گذشته است خلاصه تلفن را گذشتش به من گفت من میخواهم بات دوست بشم من به او گفتم من فکر نمیکنم که تو برای من دوست خوبی باشی گفت چرا فکر نمیکنه من بهش گفتم من الان بیش از دو ماه است که توی کوه ها و راه هستم شما بدونی این که من را بشناسی شروع به فحاشی کردید او به ناموسش قسم خورد که گفت من میخواهم بات دوست باشم خلاصه تلفن را برداشت یک زنگ زد چند دقیقه بعد دو نفر پلیس شخصی وارد شدند هر دو به این آقای احترام نظامی کردند این اصلأ اون دو نفر را تحویل نگرفت فقط با صدای بلند به اونها گفت خانبابا را ببرید فلان هتل و به صاحب هتل بگوید که این مهمان عثمان بک هستش هرچه لازم داشت بهش برسانند خلاصه این دوتا پلیس منو سوار ماشین کردند به یک هتل بردند وقتی که داشتیم میرفتیم این دوتا پلیس از من پرسیدند شما با عثمان بک چه رفقاتی دارید من هم کوتاه نه آمدم گفتم دوست هستیم ولی اونها باور نکردند خلاصه به هتل رسیدیم اینها به  صاحب هتل گفتند این مهمان عثمان بک است باید دو هفته در اینجا بماند و پول هم ندارد عثمان بک گفت هر چه خواستی بهش بدهید صاحب هتل دستش را به روی چشمش گذشت گفت به عثمان بک بگوید امری او برایم مقدس است خلاصه چند دقیقه نشستیم قهوه آوردند خوردیم بعد به من گفت اتاقت آماده است من را به اتاق بردند یک کلی میوه روی میز گذشته بودند دوپاکت سیگار گذاشته بودند و چند تا هوله حمام بعد صاحب هتل به من گفت هر چه خواستی به من بگو برایت بخریم ادامه دارد
· · Teilen · Löschen


    • Bahram Sadeghi درود بر تو خانبابا
      07. Februar um 20:02 · · 3 Personen

    • Khanbaba Khan قربانت بهرام جان متشکرم
      07. Februar um 20:05 ·

    • Babak Amani salam khanbaba in nivishteh ra ki dashtam be beceh ha mikondam ve residim be mosahibeh ba khabernigari iytaliya memehmon az kendeh gesh kerdim ve bed cereyani osmanbeyk calib bod veli inha ra eger yadat bashi be man terif kerdeh bodi dorood bar shoma
      07. Februar um 20:24 · · 2 Personen

    • Amrollah Ibrahimi وقتی خاطرات خان بابا را می خوانم هم گریه ام می گیره و هم احساس غرور می کنم. چقدر سخت است و چقدر لذت بخش ! سختی از دست دادن هزاران یار با وفا ، در به دری ، آوارگی ، خستگی ، گشنگی ، تحقیر و ...... لذت از اینکه با خمینی صفتان تا آخرین نفس در جنگی و با تمام این سختی ها سر تسلیم فرود نمی آوری
      07. Februar um 20:27 · · 5 Personen

    • Babak Amani ma HAM IMSHAB KEYLI LEZAT BORDIM VAKEN HEMASEH AST ESTIKAMET DAR MOKABILI AKHOND HAI KHESIF .DAR YEK TARAF AKHOND HA BA AN HEMEI POL O SERVET MOZDOR CHI DAR KARIC VE CHI DAR DAKIL VE DAR TARAF DIGER KHANBABA BA AN IYMAN VE ESTIKAMET VE BA AN LIBAS HAI PAREH SHODEH IN AST MOJAHEDIN VE IN AST HASELI BARADAR MASOUD RAJAVI DOROOD
      07. Februar um 20:31 · · 3 Personen

    • Khanbaba Khan
      با سلام بابک و امرالله عزیزان من واقعیتش توی وان ینازی خیلی به من گفت از لباسهای من بپوش قبول نکردم وقتی که تو خیابان راه میرفتم همه منو نگاه میکردند من فکر میکنم اونها میفهمیدند که توی این لباسها یک انسانی با اراده ی است باور کنید خیلی با ...Mehr anzeigen
      07. Februar um 20:48 · · 8 Personen

    • شعله فروزان خان بابا جان، درود بر تو!
      گر نگهدار من انست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. امیدوارم همیشه زنده و شاداب باشی‌.

      07. Februar um 20:56 · · 4 Personen

    • شعله فروزان خان بابا جان منتظرم تمام خاطراتت رو بنویسی‌ که میخواهم یک بار هم مثل یک کتاب بخونمش، خیلی‌ جالبه و برای خیلی‌‌ها شاید باور کردنی نباشه. ولی‌ براستی که این فداها رمز مانده گاری مجاهدین هست
      07. Februar um 21:01 · · 3 Personen

    • Babak Amani khanbaba ma turk ha yek harf darim migim ki .belebasi yaro nigah nakon bebin ki toi lebas chi sheksiyeti ast .
      07. Februar um 21:01 · · 3 Personen

    • Khanbaba Khan متشکرم شعله این یک واقعیت است یا باید تسلیم خمینی خون خوار میشدم و یارانم را به پایی چوبه دار میفرستادم یا باید از او خمینی خون خوار هرچقدر توانم بود فاصله میگرفتم من اینکار را کردم همیشه هم راحت بودم و تصمیم را گرفته بودم که اگر یک روزی بخواهند منو به رژیم تحویل بدهند با یک شعار مرگ بر خمینی درود بر رجوی جنازه ام را به اونها تحویل میدادم
      07. Februar um 21:08 · · 4 Personen

    • Babak Amani
      BA SALAM BE KHANBABA EZIZEM MAN ESMET HASTAM KHODEM FACE NADASHTEM AZ FACE BABAK ESTIFADEH KARDAM. KHANBABA EZIZEM MAN HENOZ BA BABAK EZDIVAC NAKERDEH BODAM SHIHAMETI VE SHOCAETI TO RA AZ BABA MVE BARADANAM VE AZ HEMEH SHENIDEH BODAM ..DORO...Mehr anzeigen
      07. Februar um 21:08 · · 1 Person

    • Khanbaba Khan قربانت بابک جان ولی بابک باور کن من خودم احساس میکردم که خیلی ها اصلأ لباسم را حساب نمیکنند من را درک میکنند این احساسم بود
      07. Februar um 21:10 · · 4 Personen

    • Khanbaba Khan عصمت جان خواهرم من فدای همه ی شما عزیزانم بشم قربانت به همه ی بچه ها سلام من را برسان
      07. Februar um 21:16 · · 3 Personen

    • Babak Amani SHARMENDEH AKHOND HA BAYAD BASHAND DAR MOKABILI SHOMA EZIZAN CHI SHOMA MAN VAKEIYET RA GOFTAM DAR MENTEKEI MA SHOMA RA YEK MOJAHEDI VAKEI VE YEK SENBUL MOKAVIMET MISHONASAND .ESMET IN NIVESHTEI KHODAM AST VE REBTI BE BABAK NADARAD
      07. Februar um 21:50 · · 2 Personen

    • Khanbaba Khan متشکرم زن دادش عصمت عزیزم قربانت
      07. Februar um 21:52 · · 3 Personen

    • Shahrokh Shamim tp://www.facebook.com/l.php?u=http%3A%2F%2Fwww.irannt...v.com%2F&h=6d5f7

      ...مرگ بر اصل ولایت فقیه
      ...لعنت الله الخمینی ولخامنیی-المالکی ولاصحابهم

      ...Death to INHUMAN-anti women-Iran-Irani Khomeini-Kamenei's Regim

      07. Februar um 23:38 · · 3 Personen

    • Ramin Gooya خان بابای عزیزخدانگدارت باشد تادرفردای آزادی درایران آزادباشی.
      مرسی عزیز

      08. Februar um 01:27 · · 2 Personen

    • Gol Ku خانبابای عزیز باخواندن خاطراتت با آن قلم شیرین و روانت در کنار غرور و افتخار داشتن عزیزان و مبارزانی این چنین یک چیز به ذهنم رسید . ب بعضیها مینویسند که خارج نشینان اله و بله هستند...خوب است که بخوانند و ببینند مجاهدین و آزادیخواهان چطور این مرزها را رد شدند و چه خطراتی به جان خریدند و با مرگ هزاران بار دست و پنجه نرم کردند و حالا هم بعد از سالیان هنوز برای آزادی مردم خود میجنگند.
      08. Februar um 08:45 · · 1 Person

    • Peymaneh Shafai بسیار زیبا بود سپاس خان با با جان. و درود بر این همه مقاومت و عزم پایدار شما. بیصبرانه در انتظار باقی خاطرات شما هستیم
      08. Februar um 10:25 ·

    • Khanbaba Khan دوستان قسمت بیست و سوم سر گذشت خانباباخان را بخوانید
      08. Februar um 22:59 ·

    • Hamid Khalatbari eival.khanbaba.drud bar to.drud.bar jesarate enghelabiat
      08. Februar um 23:29 · · 1 Person

    • Khanbaba Khan با سلام حمید جان بنظر من هر کدامتان بجای من بودید همانکار را میکردید
      08. Februar um 23:30 ·

    • Khanbaba Khan با سلام دوستان عزیزم سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و چهاروم را بخوانید متشکرم عزیزان
      10. Februar um 00:48 ·

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر