۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت شانزدهم

von Khanbaba Khan, Sonntag, 16. Januar 2011 um 17:08

با کوه کردامیر خداحافظی کردم میدونستم که دیگر این کوه را نخواهم دید واقعیتش خیلی دلم گرفته بود از جنوب کوه کردامیر به طرف شمالش رفتم که از دامنه ی شمالش بطرف همان داشبولاغ رفتم این برای این بود که اونطرف یعنی شمال زیاد برف داشت و راه برای ماشین نبود همه ی راه ها بسته شده بود تا بهار برف میماند خلاصه از داشبولاغ نیز خدا حافظی کردم یک کوه هم هستش که اسمش قرولداش است از آنجا نیز گذشتم خلاصه کلی راه را هنوز هوا روشن بود به طرف شکریازی آمدم هدفم از آمدن به طرف شکریازی این بود که یک پیرمردی دلیری در شکریازی بود که در رابطه با فرارمن نیزدستگیرش کرده بودند و کلی اذیتش کرده بودند ولی او را خوب میشناختم که میخواستم به پیش او بروم و به او بگویم که برایم یک چیزی پیدا بکند که دست خالی نباشم وقتی که به خانه اورسیدم یک سنگی به خانه اش زدم او در آمد و قبل از اینکه من را ببینی گفت خانبابا توی من بهش گفتم آره منم گفت بیا تو رفتم ولی هر چه گفت بشین من نه نشستم همانطورایستاده یک چای بدستم دادند هنوز من چیزی نگفته بودم او یک چیزی خیلی زیبا و نو از کمرش کشید به بیرون و گفت من صد درصد میدونسم که تو دست خالی هستی و این را نیز میدونسم به من سری خواهی زد پنج روز پیش از زندان آزاد شدم اولین کاری که کردم این را خریدم برایت آماده کردم بگیر من خندیدم گفت برای چه میخندی گفتم راستش من هم برای این آمده بودم او نیز خندید و گفت وقتی که تو سنگ را به خانه زدی من به خانم گفتم خانبابا آمد هدیه اش را ببری خلاصه گرفتم و بوسیدم آن را به کمرم زدم با این دلیر مرد نیز خداحافظی کردم براه افتادم شکریازی یک دشت خیلی بزرگی دارد که بهش میگویند قره دوز. این زمین خلی صاف است برف زیادی نشسته بود از جاده خبری نیست همش بی راهی من برای رفتم به طرف مرز ایران و ترکیه آن جا را انتخاب کردم از پایین راه آهن شکریازی ( راه آهن اروپا و ایران از شکریازی رد میشود) راه افتادم تا روستای کانیان که از شکریازی شاید 15 کیلومتر میباشد رسیدم باز توی روستا نرفتم از پایین روستا رد شدم به قبرستان برخوردم ( درطرفهای ما وقتی که یک نفرفوت میکند همان شب اول که آن را به خاک می سپارند روی مزارش آتش روشن میکنند ) این هم شانس من بود یک نفر در کانیان فوت کرده بود و یک آتش خوبی روی مزارش روشن کرده بودند رفتم سرمزار نشستم و خودم را گرم کردم هدف این بود که قبل از اینکه روزبشود من باید خودم را به روستای وردان برسانم تازه من نصف راه را آمده بودم وقتی زیادی نداشتم چون میخواستم هنوز مردم تو خوابند به خانه داییم که اهل وردان بود برسانم . من در وردان سه تا دایی دارم خیلی هم پولدارند یکی از دایی هایم که فوت کرده است اسمش یوسف بود این دایی من بچه دار نشد یعنی از خانمش بود او نیز خانمش راخیلی دوست داشت نخواست دوباره ازدواج بکند دایی یوسف از بچه گی من من را خیلی دوست داشت چندین بار از پدرم خواست که من را به او بدهد ولی پدرم خدا رحمتش کند درخواست داییم را رد کرد خلاصه دایی یوسف در ظاهر من را خیلی دوست داشت من نیز زیاد به خانه دایی یوسف میرفتم الان هم هدفم این است که خودم را به دایی یوسف برسانم در ذهن خودم میگفتم داییم من را دید حتمأ برایم اسب خواهد خرید و قاچاقچی پیدا خواهد کرد که من را تا ترکیه ببرد خلاصه هنوز هوا روشن نشده بود من خودم را به روستای وردان که پنج کیلومتری سلماس اما به طرف غرب یعنی ترکیه افتاده است رساندم خانه داییم توی یک باغ است دیوارهای بلندی دارد من از دیوار بالا رفتم و به باغ افتادم درساختمان را زدم زن داییم خدا رحمتش کند در را باز کرد و به من گفت بیا تو من یک پایم را تو گذشته بودم دایی یوسف با لباس خواب از پوشت سرزن دایی رسید من سلامش کردم او نیز سلام کرد و به من گفت تو نیا من گفتم پس چکار کنم گفت از اینجا برو هر روز پاسدارها ده بار به خانه من میریزند و همش دنبال تو هستند اگر بدانند که من تو را دیدم پدر من را درمیارند وقتی که من این حرفهای داییم را شنیدم احساس کردم که تمام دنیا را به سرم زدند خلی ناراحت شدم باز هواخیلی یخ بود اصلا زن داییم بهم گفت تو چطور توی این سرما زنده ماندی خلاصه من تصمیم را گرفتم از این نامرد باید دوری کرد تا آن روز من فکر میکردم دایی ناترس دارم ولی اشتباه کرده بودم من از آدمهای ترسو خوشم نمیاد زن داییم به داییم گفت بگذار یک چای بخورد بعد برود ولی داییم قبول نکرد گفت همین الان باید برود تا کسی نفهمد که او به اینجا آمده است من با زن داییم خداحافظی کردم برگشتم داییم در حیاط را باز کرد که من بروم ولی من شروع کردم با دیوار بالا رفتن داییم گفت بیا از در برو من بهش داد زدم و گفتم ترسو در را ببند برو من مگه از در آمدم ازدر برم من از دیوار آمدم از دیوار نیز میروم داییم خیلی ناراحت شد گریه کرد و ازمن خواهش کرد که از در بروم ولی من قبول نکردم وقتی که بالای دیوار رفتم بهش گفتم من رفتم ولی در حق در رابطه با تو خیلی اشتباه کرده بودم فکر میکردم که تو یک مردی ناترسی هستی برو بگیربخواب یک کیلومتر از روستای وردان دور نشده بودم دیدم چند ماشین پاسدارها دارند به وردان میایند در همین جا یک چاه قنات بود که پله میخورد به ته اش میرفت من رفتم توی اون چاه تا شب در اونجا قایم شدم و داشتم فکر میکردم که کجا برم و چکار کنم مشکل این بود که در منطقه خائن زیاد شده بود همه جاش شده بودند جاش به بریده های کردها میگویند تمام روستاها رژیم پایگاه زده بود و الی من خودم منطقه را خیلی خوب میشناختم یک دوستی در شهرک سیلاب داشتیم من تصمیم گرفتم به خانه اون بروم شب شد من باز راه افتادم وسطهای شب بود به شهرک سیلاب رسیدم اون خانه که باید میرفتم رسیدم باز از دیوار بالا رفتم به حیاط افتادم یواش پنجره را زدم خانم خانه به بیرون آمد من شوهرش را پرسیدم گفت بیا تو الان جای پرسسش پاسوخ نیست من را راهنمای کرد توی ساختمان بعد که وارد شدم باز شوهرش را پرسیدم گفت او به سلماس رفته است فردا میاد من گفتم پس من برم خانم شیردل من را نگاه کرد و گفت همان روزی که تو ازمحاصره پاسدارها در رفتی ما منتظرتو هستیم مگه میشه خلاصه این خانم من را خیلی خوب میشناخت من او را همیشه خواهر خطاب میکردم او همش گریه میکرد من از او پرسیدم برای چه گریه میکنه او گفت تو رنگت سیاه شده و موهایت سوخته توی این سرماها کجا بودی من گفتم همش توی کوه و بیابان بودم او به من گفت تو باید یک حمام بکنی ولی حمام ما خراب شده است من آب گرم میکنم که تو باید حمام بکنی من هرچه گفتم او قبول نکرد آب را گرم کرد و یک تشت بزرگ آورد وسط اتاق گذاشت و به من گفت پاشو حمام کن من بهش گفتم باشی تو برو من حمام میکنم او خندید و گفت چندین سال است که به من خواهر میگه الان اولین بار قسمت شده که من تن برادرم را بشویم تو به من میگه برو من خودم حمام میکنم من هرچه گفتم این خواهر بزرگوارم قبول نکرد مثل یک بچه من را گذاشت توی تشت شروع به حمام کردنم کرد بعد لباس های شوهرش را آورد به من گفت تو اینها را بپوش من باید لباسهای تو را بشویم خلاصه من بهش گفتم من میخواهم بخوابم او من را به یک اتاق راهنمای کرد من گرفتم خوابیدم تازه دراز کشیده بودم دیدم که توی پوشت بام یک نفر داره راه میره به خودم گفتم حتمأ باز محاصره شدم یک قرص داشتم آن را توی دهنم گذاشتم و اون هدیه پیرمردی را در آوردم خودم را برای درگیری آماده کردم یک دفعه درباز شد من طرف در را نشانه گرفتم بعد دیدم که باز همان خواهربزرگوارم هستش او فهمید که من آماده هستم از من پرسید و گفت مگر تو دراز نکشیده بودی گفتم چرا درازکشیده بودم ولی خواهرجان تو برو بچه ها را هم بردار از اینجا برو من فکر میکنم که خانه در محاصره است او خندید و گفت نه خانه در محاصره نیست این که توی پوشت بام است همسایه است که من صدایش کردم و به او گفتم که خانبابا توی خانه ما است بیا به او نگهبانی بدی او کمی بخوابد چندین روز است نخوابیده است بعد به من گفت بگیر بخواب من خودم نیز نمیخوابم تازه هیچ کسی هم که ندیده است تو به اینجا آمدی خلاصه من بعد از دو هفته اولین بار بود خوابیدم فردا ظهر بود او آمد من را بیدار کرد و گفت بیاغذا حاضر است بخور دوباره بخواب خلاصه بعد از دو روز شوهرش آمد و وقتی که من را دید بغل گرفت و بوسید خیلی خوشحال شد که من زنده هستم (این دایی من بود این هم زن یک دوستمان بود شما در بین این زن قهرمان و دایی من قضاوت بکنید من چیزی نمیگم) ادامه دارد


Gefällt mir nicht mehr · · Teilen · Löschen

Dir, Amir Pana, Abdola Abdali, Efat Eghbal und 11 anderen gefällt das.
Shahrokh Shamim
درود بر شما و زن دایی هات

آقا خاک بر سرتو و اون سگ زنجیریت(مالکی) که از بد بختی و در ماندگیتون یه مشت بد بخت گرسنه-بیکار- نو
جون کنار خیابونی را ورداشتید بردید کنار اشرف-

...Mehr anzeigen
16. Januar um 17:35 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan لعنت بر خمینی
16. Januar um 17:40 · Gefällt mir
Shahrokh Shamim منظورم خانم دوستتون هم هست
16. Januar um 17:42 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan فدات شم فهمیدم
16. Januar um 17:43 · Gefällt mir · 1 Person
Gol Ku درود بر این همسر دوستت و درود بر همه مردم آن منطقه. الحق که خاکش قهرمان پرور است.
16. Januar um 18:18 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Elham Saraidari dorod ba hameye mardome ghyore mamlekatemon.dorod bar hameye shir zanan va shir mardane keshvaremon.♥
16. Januar um 18:21 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan با سلام گل کو جان البته این دوست پدرم بود به خانه ما رفت و آمدی زیادی داشتند اون خانم را ما همیشه خواهر بزرگ خطاب میکردیم الحق که در گردن من از خواهرهای خودم بیشتر حق دارد یکی از آرزوهایم این است که یک بار به آن شهرک آزاد برم و به مردم اونجا بگویم که چنان زنی قهرمانی در این شهر زنگی میکند . لعنت بر خمینی
16. Januar um 18:22 · Gefällt mir · 2 Personen
Elham Saraidari be omide an roz amo jon ♥
16. Januar um 18:25 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Peymaneh Shafai Dorood be zanaan ghahremaan Iran ke ghyrateshoin az bazi az marda balatare. Dorood khan Baba aziz baraay in hameh shahaamat.
16. Januar um 18:29 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Gol Ku
خانبابای عزیز
من با اجازه ات لینک قسمت های قبلی را اینجا میگذارم. اگر اشتباهی تویش هست لطفا درست کن. برای اینکه دوستان اگر قسمت های قبلی را نخوانده اند بتوانند ببینند..

قسمت پانزدهم
http://www.facebook.com/notes/khanbaba-khan/srgdhsht-khan...Mehr anzeigen
16. Januar um 18:31 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Khanbaba Khan با سلام پیمانه خانم گرامی واقعأ این زن مثل یک شیر آن دو روزی که من در آنجا با او تنها بودم برایم نگهبانی میداد آنقدر خون سرد حرکت میکرد که به من یاد میداد که با مشکیلات چطور بر خورد کنم درود بر اون خواهر شیرم
16. Januar um 18:33 · Gefällt mir · 1 Person
Khanbaba Khan با سلام خواهرم عزیزم گل کو من را شرمنده کردی قربانی دست خیلی کار درستی کردید متشکرم
16. Januar um 18:35 · Gefällt mir
Gol Ku خواهش میکنم خانبابای عزیز. لینک دادن که زحمتی ندارد. شرمنده دشمنت باشد . این آخوندهای بیشرف که مثل داس به جان مردم ما افتاده اند.
16. Januar um 18:37 · Gefällt mir nicht mehr · 3 Personen
Peymaneh Shafai Mamnoon Khanbaba Jaan ke ba goftan in khateraat be ma Dars paaydaari va esteghaamat bar alayhe in regime jenaayatkaar midid.
16. Januar um 18:40 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Elham Saraidari amo jan har che bishtar mishansameton bishtar shifte didareton misham ,ey kash mishod miomadid mitonestam bebinameton va bahaton kami harf mizadam.:)
16. Januar um 18:42 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan خواهش میکنم پیمانه خانم گرامی . در واقع اگر من سختی کشیدم باور کن یک ذره اش برای خودم نبود من در تمام این سالها چه در زیری شکنجه و چه در موقعی فرارهایم و چه در گم شدن در کوه های ترکیه و ایران که شاید صد بار دراز کشیدم که بمیرم همش برای این بود که دژخیمان بفهمند که عزم شکست ناپذیری در کار است و دوستان گل مثل تک تک شما ها سرتان را بالا بگیرید متشکرم
16. Januar um 18:48 · Gefällt mir · 2 Personen
Khanbaba Khan قربانت الهام عزیزم من هم دلم برای دیدن شما عزیزان تنگ شده عمو جان انشاءالله ایران را پس میگیریم باز خانواده بزرگمان در شکریازی به دور هم جمع میشویم قربانت عموجان
16. Januar um 18:51 · Gefällt mir · 2 Personen
Elham Saraidari omidvaram :)
16. Januar um 18:53 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Peymaneh Shafai ma hame be shoma farzandaan rashid iran mibaalim.
17. Januar um 02:22 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Peymaneh Shafai Hamishe ba daashtan mobaarezaani manand Shoma Iran va Irani sar afraaz ast. Pirooz baashid, va bezoodi Samare in hame moghavemat be baar khaahad aamad.
17. Januar um 07:02 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan با سلام دوستان میدونید آن موقع چه فکرمیکردم اینطور فکر میکردم که تنها دشمن این جلادان من هستم نباید به اینها تسلیم بشم تا آخرین نفسم باید با اینها ضد باشم و تا جان دارم از این جنایتکارها دوری بگیرم و اگر توانش را دارم باید بجنگم برای اینکه دژخیم را خوب شناخته بودم اگر کم می آمدم اسمش خیانت بود .لعنت بر خمینی
17. Januar um 13:02 · Gefällt mir
Babak Amani
salam khanbaba canam ino khob midonam ki ser khabri an mehrom cie hali khardi conki anja ha kheli serd mishi . khanbaba . in dosthai ki shoma inja nam bordi be man terif mikhardan ham mikhandidam ham giryeh mikhardam berai in giriyeh mikh...Mehr anzeigen
17. Januar um 13:33 · Gefällt mir
Khanbaba Khan
با سلام بابک عزیزم خودت خوب میدونی که دایی یوسف من را خیلی دوست داشت و همه ی ما فکر میکردیم که او آدم ناترسی است ولی اشتباه کرده بودیم یا شاید من بد شانسی آورده بودم خلاصه آره بابک همه جا برف بود و خودم نیز یخ زده بودم اون نفر که فوت کرده ب...Mehr anzeigen
17. Januar um 21:56 · Gefällt mir · 1 Person
Babak Amani MIGEN KI BAD AZ MORDANI INSAN YEK YA DO MELEKEH MIRI SERI KHABER INSAN SHAYAD AN MELAYIKE TO BODI. CONKI SHOMA DAR RAHI KHODA KHALIKH CIHAD KHARDEH BODI VE GOLI HAM ZINDAN SHIKHECEH VE VE VE SHODEH BODOI SHOMA BIGONAH TARIN INSAN BODI KI AZ DASTI KHOMENI LANATI FARAR KHARDI MAN MIDONAM SHOMA BA AN FARARAT YEK DAG CIGER SUZ BE CAN INHA GOZASHTI DEMAT GERM BABA
17. Januar um 22:10 · Gefällt mir nicht mehr · 2 Personen
Khanbaba Khan قربانت بابک عزیزم لعنت بر خمینی
17. Januar um 22:37 · Gefällt mir · 2 Personen
Babak Amani SALAM KHANBABA.YADAT MIYAD PADARIMON YEK CIZI BARAMON HEMISHEH MIGOFT? O MIGOFT KI .KHAR HER BOZ NIST KHARMAN GOFTEN.GAVI NAR MIKHAD O MARDI GOHEN.DAYI YUSOF HAM AZ AN BOZ HA BOD DIGI ..MAN KI AZ ZINDAN AZAD SHODAM BAVAR KHON CENDIN NAFAR BE MAN MIKHOFTAN KI EY KHASH KHANBABA MIOMED BE KHONEI MA TA DEMI MERZ HAM ESKHORD MIKHARDIM VE PISHMERGASH MISHODIM .GORBANAT
20. Januar um 12:47 · Gefällt mir nicht mehr · 1 Person
Khanbaba Khan آره بابک یادم هست خدا به پدرمان رحمت کند انسان شریفی بود . بابک دایی یوسف خیلی ترسیده بود زنش هر چه بهش گفت اجازه بده بیاد یک چای بخورد او گفت نه باید بری خلاصه لعنت بر خمینی

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر