۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

سرگذشت خانباباخان قسمت بیست و هشتم

von Khanbaba Khan, Montag, 14. März 2011 um 22:54
وقتی که به وان رسیدند به من زنگ زدند من به یک قاچاقچی دیگر گفتم که اینها را تا آنکارا آوردند وقتی که به آنکارا رسیدند دیگر ارتباط مان قطع شد من هر کاری کردم دیگر از بچه هایم خبری نتوانستم بگیرم هیچ کاری نمیکردم کارم شده بود تلفن زدن خلاصه یک هفته من همش زنگ میزدم ولی خبری نبود یک روز دیگر قطع امید شده بودم یک دفعه ای عثمان بیک یادم افتاد به عثمان بیک زنگ زدم عثمان بیک برای یاد آوری بگم رئیس امنیت آنکارا بود گوشی را برداشت من خودم را معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت من جریان را به عثمان بیک گفتم که زنم و بچه ام چند روزی است که به آنکارا آمدند ولی به من وصل نمیشوند نگران آنها هستم عثمان بیک به من گفت یک دقیقه صبرکن میام من گوشی را داشتم یک دفعه صدای خانمم را شنیدم که او به من گفت خانبابا دارند ما را به ایران دیپورت میکنند کمک کن من به خانم گفتم نترس نمیتوانند تورا به ایران دیپورت بکنند این شخص که شما را صدا کردی به تلفن رئیس امنیت آنکارا است و دوست من است بعد به خانمم گفتم تلفن را به عثمان بیک بدی من با عثمان بیک صحبت کردم او به من گفت داشتیم اینها را به وان میفرستادیم من نمیدانستم که بچه های تو هستند حالا که اینطورشد من آنها را در آنکارا نگه میدارم ولی راستش داشتند دیپورت میکردند 57 نفرایرانی بودند خانمم و بچه ام و اینها را نگه دشتند بقیه را برده بودند به مرز ایران پاسدارها همه را به رگبار بسته بودند آن موقع سازمان مجاهدین نیز خیلی تلاش کرد که جلوی این دیپورت را بگیرد ولی نشد خلاصه بعد از چند ماه خانمم و بچه ام را به سوئیس فرستادند همان روز من در مأموریت بودم با این که میدانستم بچه هایم امروز میاد ولی باید برای یک کاری میرفتم خلاصه شهید پروین زبردست که مسئول من بود وقتی که من به پایگاه زنگ زدم به من گفت برگرد برو فرودگاه الان بچه هات آمدند من رفتم فرودگاه ولی دیر رسیدم مستقیم به اداره پلیس رفتم که از پلیس به پرسم وقتی که نزدیک اداره پلیس شدم دیدم که خانمم با بچه ام در جلوی در ایستادند من را دیدند کلی خوشحال شدند من هم همچنین باهم به پایگاه رفتیم بعد از آن هر تظاهراتی که در ژنو داشتیم شهید دکتر کاظم ویدا دخترم را بغل خودش میگرفت و او ویدا را خیلی دوست داشت اصلا به زمین نمیگذاشت ما هر دوتایمان تمام وقت با سازمان بودیم تا سال 1369 بعد از آن تاریخ ما هوادار شدیم  یعنی باید از پایگاه میرفتیم و برای زندگی کردن خانه خودم مان . وقتی که رفتیم حتی موکت هم در خانه نداشتیم خلاصه از اداره سوسیال کمک گرفتیم و کمی وسایل برای خودمان خریدیم و بازم هر دوتایمان در اختیار سازمان بودیم هرچه میگفتند میکردیم . یک روز خانمم به من گفت هرطوری شده باید بابک را نجات بدهیم و به خارج بیاریم من دیدم که راست میگوید ولی ما که پول نداشتیم کاری بکنیم به ایران هم زنگ نمیزدیم بخاطر اینکه همه تلفن های مان را زیر نظرداشتند خلاصه من به یک اداره کاریابی رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم من دنبال کارهستم از من پرسیدند چه کاره هستی من گفتم من مهندس ساختمان سازی هستم پرسیدند که از نقشه سر در میاری گفتم بله بعد گفتند که تا حالا کجا کار میکردی من گفتم هیچ جا کلی به من خندیدند و گفتند تو الان چندین سال است که توی سوئیس زندگی میکنه و تاحالا هیچ کار نکردی ما نمیتوانیم به تو کار بدیم من به اونها گفتم من آدم کار کن هستم خواهش میکنم شما به من کار بدهید من از شما پول نمیخواهم دو هفته کار کنم اگر خوشتان آمد ادامه بدهم اگر خوشتان نه آمد من پول هم نمیخواهم رئیس اداره کاریابی به من گفت باشی یک کارخانه است ما باید با آن صحبت کنیم و به آنها بگویم که همچین آدمی هست میخواهید یا نه اگر آری گفتد ما به شما خبر خواهیم داد فردای همان روز به من زنگ زدند و گفتند بیا صحبت کنیم من رفتم به من گفتند همان شرط که خودت گذاشته بودی ما با آن شرط برایت کار پیدا کردیم به من گفتند فردا به کارخانه تله کابین سازی برو خودت را معرفی بکن ما به آنها گفتیم شما را تحویل بگیرند من فردا صبح به کارخانه رفتم و خودم را معرفی کردم  در قسمت برشکاری به من کاردادند من دوهفته در آن قسمت کارکردم بعد از دوهفته ازمن پرسیدند که جوشکاری بلدی من گفتم بله من را به قسمت جوشکاری دادند خلاصه نزدیک به یک ماه شد که من در آن کارخانه کار میکردم ولی هنوز از حق و حقوقی خبری نبود ولی مطمئن شده بودم که کارم را پسندیدند من به دفتر رئیس کارخانه رفتم و ازش پرسیدم که کار من را قبول دارید او گفت آری کار شما حرف ندارد و گفت ما با اداره کاریابی پیمان بستیم که شما در اینجا کار بکنید همانجا من به او گفتم پس اجازه بدهید که من به اداره کاریابی بروم و با آنها در رابطه با حقوقم صحبت بکنم او گفت باشی برو من به اداره رفتم و با آنها صحبت کردم قرار بر این شد من کارگر موقت کار کنم و حقوقم را ساعتی بپردازند اونها به من گفتند ما فردا با کارخانه دوباره صحبت میکنیم که ببینیم چند مدت شما را میخواهند بعد بیا در رابطه با حقوقت صحبت کنیم من قبول کردم ولی من اصلا نمیدانستم که چه قدر باید حقوق بخواهم از یک ترک ترکیه پرسیدم بنظر شما من چقدر حقوق بخواهم او گفت تو کارگر فنی هستی و تازه استخدام هم نیستی باید به تو پول خوبی بدهند من از او پرسید چقدر خوبی او گفت برای هرساعت باید بیش از سی فرانک بدهند خلاصه یک سر نخی بدستم آمد من فردا دوباره به اداره کاریابی رفتم اونها گفتند چقدر میخواهی من به آنها گفتم من تا حالا کارگری نکرده ام شما بگوید اونها به من گفتند اگر ازت بخواهند که در قسمت منتاژ کاربکنی بلدی من گفت بله بعد به من گفتند ما برای هرساعت کار شما سی فرانک میدهیم من گفتم این برای کار من کم است من به این پول کار نمیکنم بعد اونها گفتند درجای دیگر به تو کار نمیدهند من به اونها گفتم من توی همان کارخانه با رئیسش صحبت کردم او به من گفت از کارم خیلی راضی است من درهمان کارخانه کارمیکنم اونها دیدند که من با رئیس کارخانه صحبت کرده ام به من گفتند که باشی سی و پنج فرانک به تو میدهیم من گفتم چهل فرانک میگیرم خلاصه به سی و هفت و نیم فرانک بستیم ادامه دارد

· · Teilen · Löschen

    • Hajar Livary درود بر تو خان بابا، از قسمت پیوستن خانواده ات به تو کلی‌ خوشحال شدم و از قسمت چونه زدنت کلی‌ خندیدم
      14. März um 23:01 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan
      با سلام هاجر میدونی که من اصلأ کار نکرده بودم این هم به خاطر نجات بابک بود که خانمم به من فشار می آورد که باید بابک را نجات داد ولی من میدونستم که بی دون پول هیچ کاری نمیتونم بکنم باور کن من در این کار خانه در ارز دوماه به مسئول یک قسمت منت...Mehr anzeigen
      14. März um 23:08 · · 4 Personen
    • Peymaneh Shafai mesle hamishe jaaleb va baz ham dar entezaar. Sepaas khanbaba jan, va khoda ro shokr ke hamsar va farzandetoon be salaamat be shoma residand. Omidvaaram ke hamishe hamraah khanevaadeh shaad bashid va bezoodi jashn piroozi ra dar iran begirim.
      14. März um 23:08 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan انشاءالله پیمانه خانم گرامی تا ایران را نگیریم نمیتوانیم زن و بچه را ببینیم لعنت بر خمینی
      14. März um 23:12 · · 4 Personen
    • Hajar Livary هیچ شکی‌ در این ندارم که کارت خوب بوده، واگر نه از اوّل استخدامت نمی‌کردند، ولی‌ جالب بود خان بابا که اولش نمیدونستی چقدر باید بگیری و بعد چونه میزدی.
      14. März um 23:13 · · 3 Personen
    • Khanbaba Khan آخه از یک ترک پرسیدم او به من گفت باید به تو پول زیادی بدهند کارت خوب است و استخدام هم نیستی
      14. März um 23:16 · · 4 Personen
    • Hamid Khalatbari khanbaba.eival .che ziba ke khanevade at ra didi .piroz bashi
      14. März um 23:27 · · 3 Personen
    • Amir Pana yasha khanbaba ama biraz chokh yaz lab mibir gege olobidi
      14. März um 23:33 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan باشی امیر عزیز حتمأ دفعه بعد قربانت امیرجان
      14. März um 23:38 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan متشکرم حمید جان
      14. März um 23:38 ·
    • شعله فروزان مرسی‌ خان بابا که این خاطرات با ارزش رو با ما تقسیم میکنی‌، برای شما آرزوی موفقیت دارم
      14. März um 23:55 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan متشکرم شعله خانم گرامی
      14. März um 23:56 ·
    • Bahram Sadeghi
      خانبابای عزیز یکبار یکی از فامیلهای جوان من از ایران به اینجا امده بود بعد از اینکه 2 روز اینحابود داشتیم با هم در مرکز شهر قدم میزدیم به من گفت میدانی اینجا دیسکوی امریکاییهاست من گفتم نه آنموقع من تازه 5 سال بودکه از ایران خارج شده بودم ا...Mehr anzeigen
      15. März um 00:05 · · 2 Personen
    • Shahrokh Shamim خان بابا میتونی پارتی ما بشی که عثمان بیک کار مارم درست کنه؟
      15. März um 02:18 · · 2 Personen
    • Khanbaba Khan با سلام امیر جان متأسفانه او بازنشسته شده این جریان مال 25 سال پیش است
      15. März um 12:36 · · 1 Person
    • Mahnaz Sobhani
      خانبابا آخرش خیلی خنده دار بود اولا خوشم آمد که آدم اعتماد بنفسی هستی که نه نگفتی وهرچی گفتند گفتی بلدم .نمیدانم واقعا بلد بودی یا میخواستی کار بگیری دوما در مورد چونه زدن در مورد حقوق, سوئیس را هم کرده بودی ایران بقول معروف نه حرف تو نه ح...Mehr anzeigen
      16. März um 00:34 · · 1 Person
    • Khanbaba Khan با سلام مهناز من کارهای که بلدم 1 معمار خوبی هستم یعنی راه و ساختمان 2 منتاژکار خوبی هستم 3 سلمانی و آرایش گر خوبی هستم 4 خیاط خوبی هستم 5 نقاشی چهره خوب بلدم 6 مجسمه سازی بلدم 7 کارگر خوبی هستم 8 بنای خوبی هستم 9 دیکراسیون بلدم 10 جوشکار خوبی هستم 11 تراشکاری بلدم 12 آشپز خوبی هستم 13 تخم مرغ زن یک هستم . جنگ جوی خوبی هستم در مقابل جلادان همه این ها را از مجاهدین یاد گرفتم
      16. März um 11:50 · · 1 Person
    • Monireh Sangari خوب خان بابا خان ، میبینم که اهل چونه هم هستید...از این ببعد جایی گیر کردم شما خبر میکنم. خوب بعدش چی شد ؟
      16. März um 16:17 · · 1 Person
    • Mehri ZaMoha نابود باد اصل و كل ولايت قبيح
      هزاران نفرين بر خامنه اي و احمدي نزاد تيرخلاص زن، هزاران لعنت به روح جنايتكار و تجاوزكار خميني
      17. März um 00:43 · · 1 Person

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر