۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت دهم

دراین عکس ما پنج برادرهستیم نشسته ها وسطی من هستم یک سال قبل از انقلاب است 
وقتی که از در بند 13 وارد شدیم یکی از بچه ها که اسمش هست بهمن طلوع کشتیبان الان در شهر شرف در حال پایداری است او کیفهای من و سرور را گرفت توی کوپه خودشان به ما جا داد تعداد بچه ها از قبل ما را میشناختند و تعدادی نیز اسمأ میشناختند خلاصه آمدند با ما دیده بوسی کردند و ما چند روز توی کوپه بهمن اینها ماندیم بعدش ما را به کوپه 8 دادند در کوپه 8 بهمن شاکری بچه نقده  بود که بعدأ اعدام شد اسماعیل زنجانی زاده بود بچه سلماس اونهم اعدام شد سلمان قاسمی شکریازی بود که بچه شکریازی بود اون هم اعدام شد رجب اختیاردوست بود که بچه سلماس بود اون هم اعدام شد خلاصه از اون کوپه من زنده ماندم بابک و سرور همه ای بچه ها که باهم بودیم اعدام کردند . بچه ها مقاومت میکردند و تسلیم نمیشدند پاسدارها بلندگو می آوردند به بند نسب میکردند بچه های کوپه 8 آن بلندگو را میکندند پرت میکردند وسط سالن نمیگذاشتند پاسدارها صدای کثیف خمینی دژخیم را به بند پخش بکنند یه تعدادی بریده توی اون بند بودند بچه ها اونها را کتک میزدند در واقع زدن یک بریده مثل این بود که یک پاسدار را زدی خلاصه . یک شب دیر وقت بود که من به توالت رفته بودم موقع رفتن همه ی بچه ها بیدار بودند هر کس در تخت خواب خودش دراز کشیده بود و باهمدیگر صحبت میکردند ولی موقع برگشت دیدم که هیچ صدای بگوش نمیرسد  فهمیدم پاسدارها توی بند آمده اند یک پیچ بود من آن پیچ را پیچیدم دیدم که تعداد پاسدار در وسط بند دارند کوپه ها را بازرسی میکنند یکی آمد جلوی من گفت توی توالت ورزش میکردی؟ و میخواستی بدنت را آماده فرار کنی؟ من گفتم نه او من را گرفت کشان کشان بردند به پائین ( او اسمش دکتر میرزای بود یعنی احمدی نژاد الان )من را بردند اون پائین کمی کتکم زدند و بعد ولم کردند خلاصه دکتر میرزایی نماینده خود لاجوردی جلاد بود که از طرف لاجوردی جلاد به مأموریت آمده بود . بعد از مددتی حکم من و سرور آمد برای هر یکمان پنج سال زندان داده بودند بچه ها کلی خوشحالی کردند و گفتند شما ها را بعد از یک و دو سه سال آزاد میکنند . یک روز پدرم به ملاقات آمده بود به من گفت من با یکی از دوستانم میخواهیم اون نفر که بچه های بابک را سوزانده بود با یک عملیات حساب شده بزنیم من به پدرم گفتم تو این کار را نکن من آزاد میشم بعد یه فکری میکنیم او نیز قبول کرد و به من گفت برایم خیلی سختی که عروس من را بگیرند و جای ببرند که ... بعد خلاصه خداحافظی کرد و رفت به پدرم گفته بودند که بابک را این هفته اعدام خواهیم کرد . هفته بعد خانواده سلمان آمده بودند ولی از خانواده ما کسی نه آمده بود سلمان را به ملاقات خواندند سلمان رفت وقتی که برگشت خیلی ناراحت بود قبل از اینکه ما چیزی بگیم او گفت پدر بابک و خانبابا سکته کرده و فوت کرده است آن موقع ما را چندنفر بودیم به یک بند دیگر برده بودند  من بودم بابک بود سلمان بود اسماعیل بود رجب بود حسن بود خلاصه به بند 12 داده بودند بند 12جای بود که همه ی توده ای ها و دیگر چپها و تعداد بچه های حزب دمکرات بودند خلاصه وقتی که خبر را شنیدند همه آنها که سرموضوع بودند  به کوپه  ما آمدند و به ما تسلیت گفتند توی بندهای دیگر نیز تعداد بچه ها مراسم گرفته بودند پاسدارها دیده بودند که همه ای زندانی ها یک دست به این مراسم شرکت کرده اند از این یکی شدن بچه ها وحشتی کرده بودند برای این که این جمع ما را خراب بکنند از بلندگو به همه ای بندها گفتند پدر امانی ها فوت کرده است همه میتوانند به آنها تسلیت بگویند خلاصه پدر شیر را از دست دادیم واقعأ پدرم مرد شجاعی بود از هیچی ترس و وحشتی نداشت ( من وقتی که خبر سکته پدرم را شنیدم خیلی پشیمان شدم که چرا نگذاشتم عملیاتش را بکند و بجزم مجاهد بمیرد؟)  قبل از دستگیریم من با پاسدارها یک درگیری داشتم بعدش من در رفتم و به شکریازی آمدم و از خانه یه چیزهای برداشتم خودم را آماده کردم که به کوه بزنم پدرم داشت منو میپاید درست اینجا بود یک نفر از اهالی شکریازی از سلماس آمد به خانه ما بعد گفت پاسدارها دنبال خانبابا بودند او را نشناخته بودند ولی رنگ موتور که سوارشده بود میگفتند دقیقأ نم و نشان خانبابا  را  گفتند ما فهمیدیم اونها خانبابا را دنبال میکنند ولی به اونها گفتیم نه ما همچین کسی نمیشناسیم  مواظب خودت باش من به پدرم گفتم آره راست میگه باهاشون درگیر بودم بعد به پدرم گفتم من میخواهم به کوه های جژنی برم چند روزی نمیخوام اینجاها باشم پدرم رفت تو دیدم تفنگش را برداشته و  بیرون آمد به من گفت هر جا خواستی بروی من هم هستم من به پدرم گفتم اونها منو نشناختند من کی هستم فقط موتورکه من سوارش بودم شناسایی کرده اند من از این موتوردیگر استفاده نمیکنم لازم نیست که تو با من بیایی پدرم قبول کرد و خدا حافظی کردیم من رفتم . بعدأ نیز از هرکسی پرسیده بودند گفته بودند که نه ما همچین موتور سواری را  نمیشناسیم خلاصه خواستم کمی از پدر عزیزم واقعأ  مرد شجاع و با ایمان  بود او همیشه صدای مجاهد را حتی توی قهوه خانه میگرفت و اخبار مجاهد را گوش میکرد و همیشه مردم بخصوص اهالی شکریازی بهش احترام ویژه میگذاشتند و هر کس حرف و یا مشکلی میداشت به پدرم میگفت و همه حرفش را گوش میگردند  (میگویند هر وقت کسی باهاش حال و احوال پرسی میکرد در جوابش میگفت حالم آن وقت خوب خواهد شد که رژیم خمینی دجال سرنگون شود و یک بار همکه شده پنج پسرم را یک جا ببینم ولی باید گفت لعنت بر خمینی بعد از انقلاب نگذاشت ما سریک سفره جمع شویم )  او  مرد بزرگی بود ما این مرد شجاع  را از دست دادیم پدرم در آخرین دقایق عمر زیبایش به برادرش  یعنی به عمویم  میگوید امانت های خانباباخان را در فلان جا جاسازی کرده ام اگر یک وقت زنده ماند و یا آزاد شد بهش بده و بگو تا زنده است با این جلادان خمینی بجنگد و  به خانم من میگوید قرآن را بیاور این چند دقیقه که هستم کمی  میخواهم  قرآن بخوانم  . کل وصیتی که کرده بود این بود به بچه ها بگویید با خمینی بجنگند با این دشمن خدا و خلق سازش نکنند .ادامه دارد

ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر