۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت هفتم


بعد از این شکنجه بی خوابی  بود  که من  را به سلول سرور بردند یعنی دستگیرها آنقدر زیاد بود جا  نداشتند  مجبور شدند   آن  تعداد بچه های  که  توی  پرونده  هایشان از همدیگر چیزی نداشتند و اونها  را  توی  یک سلول  به  اندازند  وقتی  که  به سلول  سرور رفتم  هر دوتایمان  در جلوی چشم  پاسدار همدیگر را بغل  کردیم  و  بوسیدیم  اولین چیزی  که  از  همدیگر  پرسیدیم  این بود اعتراف نکردی؟ آره  جواب این بود مگر میتوانند از من اعتراف  بگیرند  دوباره همدیگر را  بغل  کردیم  چندین  بار از چشم همیدیگر  بوسیدیم  بعد از آن  بود  که این  سلول  را به سلول مقاومت تبدیل کردیم  من و سرور شده  بودیم  یار دستگیر شدگان  هر کسی را  توی  سلول  ما  می آوردند  ما حسابی  روی آن  فرد  کار میکردیم  که  مبادا اعتراف  بکنی  راه نجات  فقط  مقاومت  کردن است خلاصه   بعد از آن  بچه های  که زیر شکنجه  می رفتند  هیچی  نمی گفتند و وقتی  که از زیر شکنجه بر میگشتند  ما  چندتا   قند دزدیده  بودیم  قایم  کرده  بودیم  به دهن آنها  میگذاشتیم و دست و پاهایشان را ماساژ میدادیم  شکنجه را  فراموش  میکردند و از ما دوباره  کمک  میخواستند  ما نیز میگفتیم  فقط  راهش مقاومت است  باید همه اتهامها را  رد کرد  اونها  نیز همین  کار را میکردند . سلول ها خیلی  خفه  کننده  بود اصلأ هوا نمی آمد  پنجره  نداشت  روتبت شدیدی  داشتند  یعنی هوای سلول  به  جای میرسید  که  چیزی  نمی ماند آدم خفه  بشود یک  راهروی  کوچک  بود  پاسدار  درهای سلولها را  باز میکرد  هوای سلولها  کمی عوض  بشود این کار  را هر  روز  یک  بار میکردند  سلول  بابک  اینها   چسبیده  بود  به سلول  ما من  به سرور گفتم  وقتی که پشت پاسدار به  طرف  ما است  من  میروم  به سلول  بابک  از بابک خیلی  نگرانم  سرور گفت برو  ولی خیلی خطر ناک است  مواظب باش  پاسداری از اون سر راهرو می  آمد جلوی سلول ما از جلوی  سلول   برمیگشت دوباره  به  اونطرف  میرفت  همان  که پشتش را به  سلول  ما کرد  من  بلند  شدم  پا  به  پای پاسداری  راه افتادم  وقتی  که به  جلوی سلول  بابک   رسیدم  رفتم  توی سلول  به بابک  گفتم از من نگران نباش من و سرور  هیچی  نگفتیم   پاسداری  دوباره  آمد رد  شد
وقتی که  جلوی  سلول  بابک  اینها  را رد  شد من  بلند شدم  به سلول  خودمان  رفتم اینجا همه ی اون  بچه ها  که هم در سلول بابک بودند و هم  در سلول  ما خیلی   روحیه  گرفته بودند و خیلی  خوششان  آمده بود  که  ما از پاسدار نمیترسیدیم ( در اینجا یک خاطره  یادم افتاد  مادر سرور یک  غذا  درست کرده  بود با هزارمکافات توانسته بود  شکنجه گر را راضی بکند که آن غذا را به ما بیاورد  پاسداری  بهش  گفته بود غذا را  نمیتوانم  ببرم ولی سبزی را میتوانم  ببرم  ما  نشسته  بودیم یک  پاسدار آمد  یک روزنامه  موچاله شده را انداخت جلوی ما گفت  بگیرید زهر مارتان بشود  بخورید سبزی مادر سرور را  آورده  بود ما خیلی   وقت  بود  سبزی ندیده  بودیم با بقیه بچه ها باهم  خوردیم  و روز نامه را نیز به خود همان پاسداری   دادیم اصلا  روزنامه را نگاه  نکردیم  نگو  توی  روزنامه عکس خمینی  دجال چاپ شده است و سبزیها هر دو چشم  خمینی  را کور کرده است  خلاصه  ما اصلأ خبری از عکس دجال نداشتیم دوباره به زیر شکنجه کشیدند شما منافق ها چشم امام را آگاهانه کور کردین ما اصلأ از امام دجال خبر نداشتیم ولی خوب حسابی زدنمان   خیلی اذیتمان  کردند و هم خانواده سرور را میگفتند چشمهای امام را شما کور کرده اید البته ما خبر نداشتیم ) ( ولی دوستان  ما از  بیرون خبر نداشتیم  پاسداران   خمینی  نه  به  پدرمادر  رحم  میکردند و نه احترامشان را نگه  میداشتند اونها  را از این زندان به  زندان دیگر می فرستادند و بهش  بد و بیراه  میگفتند پدری  که  خیلی ها  بهش احترام  میگذاشتند و از جلوی  پاش  بلند  میشدند الان  پاسدارهای هرزه اینطور  سرکار گذاشته اند و به مادرم حاکم شرع خمینی دجال گفته بود  اون شیرت فلان فلان  شی  که  به  هر کی شیر دادی منافق شده  و نه  به  ناموسمان  رحم  میکردند و نه به  زن  و نه به بچه به هیچی  ما رحم نمیکردند  زن برادرم  را گرفته   بودند  به یک  خانه برده  بودند  که  دوتا  بچه اش همراهش  بودند  یکی  پنج سال داشت دیگری سه سال هر دو پسر بودند  یکی  اسمش ویس بود دیگر اسمش قیس بود  توی همان خانه آب جوش سماور  را به سر قیس ریخته بودند و او را کباب  کرده  بودند  پاسداری  گفته بود این اگر بزرگ  بشی  منافق  میشه  خلاصه جنازه قیس را برده  بودند  به  بیمارستان  شکر به خدا  که او خوب شد الان یک جوان خیلی دوست  داشتنی  هستش  فقط  خواستم  این را بگم که  فتواهای  شیطانی  خمینی  دجال در رابطه  با خانواده  های مجاهدین  کار خودش را میکرد لعنت بر خمینی ) بعد از مددتی ما را از سلماس به زندان خوی میخواستند  بردند موقع  که ما را  از سلول  سوار ماشین میکردند  من برگشتم  خیابان را نگاه  کردم تعداد خانواده  هایمان  درجلوی شکنجه گاه صف کشیده  بودند پدرم  را  دیدم و دستم را به نشانه پیروزی بالا بردم  پدرم  نیز موشتش را بالا برد با من همدرد و یا همبستگی کرد . ما را در خوی به  باشگاه  افسران  بردند آنجا  را پاسدار خانه  کرده بودند  ما  را به انجا بردند یک مدتی در آنجا ماندیم  بابک  از آنجا  فرار کرده  بود  ولی  بدنش آنقدر زخمی داشت و سوزانده  بودند 200 متر آن ورتر بی هوش شده  بود  به زمین  افتاده  بود   دوباره او  را گرفته  بودند  به پاسدارخانه  برگردانده  بودند بعد از مدتی ما را دوباره  به سلماس برگرداندند این دفعه  دیگر به سپاه  نبردند به زندان شهربانی  سلماس  بردند وقتی که  به زندان شهربانی  ما را تحویل دادند رئیس زندان که یک افسر بود  به ما احترام ویژه ی کرد و همه ی  پاسبانها  نیز همه به ما احترام میکردند  زندانی ها  همه غیری سیاسی بودند اونها نیز به ما احترام میکردند . بعد از آن هر وقت زندانی کم  سنی سالی  می آوردند  رئیس زندان آن را به  ما می سپورد  یک بچه را به جرم  دزدی  آورده  بودند  خیلی کوچک  بود اسمش  فریدون  بود  بچه ها او را فری صدا میکردند او بچه با هوشی بود بعد از چند روزی  فهمیده  بود که ما سیاسی هستیم  یعنی شب از خواب بیدار شده بود روی بچه ها باز شده  بود  جای زخمها را دیده  بود فردا  از ما پرسید شماها  را برای  چه گرفتند ؟ ما که نمیخواستیم  به او چیزی  بگیم گفتیم  بجرم دزدی او  خندید و گفت   من زخمهای شماها را دیدم  شماها  مثل دزد  نیستید باید به من بگوید که برای چه  شماها را دستگیر کردند بابک  به او گفت که ما را بجرم مجاهد دستگیر کردند اون مجاهدین را خوب میشناخت  بعد  گفت باشی  من که  گناهی نکرده ام  من را آزاد   میکنند اگر  بیرون رفتم این دفعه  پاسدارها  را میکشم  به زندان  میام خلاصه  فریدون آزاد شد  و رفت  ولی  به عهدش وفا کرد بعدأ در رابطه با فریدون خواهم گفت . ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر