۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

سرگذست یک چریک قسمت نهم


  اسم خانمم خمار است من و خمار همدیگر را خیلی دوست داشتیم و به همدیگر احترام ویژه  قایل بودیم  مثل  یک دوست  بودیم  یا بهتر بگم مثل خواهر برادر شاید هم  بیشتر همدیگر را دوست داشتیم . خمار با اینکه  سنش از من سه سال هم  کوچک بود ولی خیلی جا افتاده و روشن فکر بود کم حرف میزد ولی روی حرفش باید حساب میکردی . خمار یک روز به ملاقات من آمده  بود من  به او گفتم  خمار سر نوشت من معلوم نیست چه خواهد شد من از تو خواهش میکنم  من را طلاق  بده برو آزاد باش  و برای خودت  یک زندگی تازه شروع  کن من  نمیخواهم  تو هم  یک نوع زندانی باشی  خمار یک نگاهی به من کرد و گفت تو مطمئن باش اگر تو را اعدام هم بکنند من دیگر ازدواج  نخواهم  کرد اگر آزادت کردند با هم زندگی میکنیم اگر اعدامت کردند جای تو را خواهم گرفت خلاصه  صحبت مان تمام  شد من از او خواستم که از من ناراحت نباشد او در جواب گفت من اصلأ از تو ناراحت  نیستم و به  تو افتخار میکنم و گفت من میدونستم که تو با سازمان کار میکنه و منتظر این روزها داشتم و گفت  امیدوارم که زنده بمانی خدا حافظی کردیم خمار رفت خانه من در زندان راستش آن شب خیلی به خمار افتخار کرد  و چندین بار به او درود گفتم . خلاصه  آنقدر زندانی آورده  بودند  که توی زندان جا نمیشدند حتی توی حیاط نیز جای نبود بچه ها بخوابند برف و باران می بارید به روی بچه ها من و سرور با رئیس زندان صحبت کردیم  با پول خودمان  پلاستیک خریدیم  کف  حیاط  را میپوشاندیم بچه ها روی پلاستیک جاهاشون می انداختند بعد پتوهایشان را به رویشان میکشیدند بعد ما دوباره به روی آنها پلاستیک میکشیدیم که باد و باران و برف اذیتشان نکند چند ماه ما در زندان سلماس ماندیم  بعد از چند ماه  ما را به دادگاه بردند حاکم  شرع از من پرسید منافق بگو چند نفر را کشتی من گفتم این حرفها چیه من مگرمن آدم کش هستم؟  ولی او امان نداد چندتا فحش به من داد به پاسدارها گفت ببرید منافق را از اینجا ببرید شروع کرد به داد و بیداد میگفت نمیدانم  منه  حاکم  شرع عرضه ندارم یا این دولت من چندین بار برای سلماس بمباران تقاضای بمباران  کردم  چرا نمیکنند. (در اینجا  من خنده ام گرفته بود تو درونم میگفتم  نه تو و نه این دولت هیچ کدامتان عرضه ندارید ولی باز خنده  خودم را نگهداشتم )در واقع دادگاه من فکر میکنم دو دقیقه طول نکشید اونهم همش فحش بود من اصلأ نفهمیدم که دادگاه کی شروع شد و کی تمام شد باور کنید من فکر میکردم که هنوز من را دادگاهی خواهند کرد خلاصه بعد از چند دقیقه من و سرور را دوباره به زندان خوی بردند من به سرور گفتم  فکر میکنم فردا ما را دادگاهی بکنند سرور به من گفت مگر تورا دادگاهی نکردند؟ من گفتم نه  دادگاهی نکردند سرور گفت ولی منو دادگاهی کردند من از سرور پرسیدم خوب چه شد و چه گفتند سرور با خنده گفت هیچی من را بردند به پیش حاکم شرع اون چندتا فحش به من داد منهم کوتاه نه آمدم منم به او فحش دادم بعد گفت ببرید منافق را. تازه من فهمیدم که من هم دادگاهی شدم به  سرور گفتم این دادگاه بود گفت آره چطورمگه ؟ گفتم اگر این دادگاه بود پس من هم دادگاهی شدم همان حاکم که تو میگه به من هم فحش داد اصلا من نتونستم حرف بزنم سرور زد به خنده گفت آره خانبابا به این میگن دادگاه خمینی . راستش من و سرور آن روز خیلی خندیدیم  من باز ادای حاکم  را درمیآوردم  میخندیدیم و به خمینی چیزهای میگفتیم  بعد از چند روز ما را دوباره به زندان سلماس  بردند بعد از مدتی ما را بیدونی اینکه  محکوم بشیم سوار کردند به ارومیه بردند  در زندان ارومیه  جا نبود  ما را به بازداشتگاه بردند  رفتیم توی بازداشتگاه یک  نگاهی کردیم  که اصلأ آدم  نمیتواند  قدم بردارد همه جا پور بود ما رفتیم جلوی توالتهای عمومی ایستادیم  گفتیم همینجا میخوابیم  بعد از چند دقیقه چند نفر آمدند به ما گفتند اگر بخاطر جا اینجا ایستاده اید اینجا جای ما است لطفأ بروید برای خودتان جا پیدا بکنید. آنها  از بچه های حزب دمکرات بودند  به ما گفتند ببخشید اینجا جای ما است ما خیلی وقت است که در اینجا میخوابیم  ما هم به اونها گفتیم ببخشید ما نمیدونستیم و از اونها پرسیدیم جای خالی پیدا میشود ؟ گفتند نه میبینید که حیاط پور است تا دم در توالتها دیگر جای نیست ما همانطور ایستاده بودیم  یک دفعه دیدیم که یکی از بچه های به اسم  برزو از توالت داره میاد سلام کردیم او از ما پرسید چرا شما ها را به اینجا آوردند ما کی از هیچی خبرنداشتیم گفتیم میگویند توی زندان جا نیست بعد برزو ما را با خودش برد رفتیم دیدیم که یک اطاق دارند چند نفر بچه های قدیمی زندان بودند . برزو و  محمدرضا و چند نفر دیگر  از بچه های سازمان در اونجا بودند خلاصه ما را میشناختند و شنیده بودند ما داریم مقاومت میکنیم ما را خوب تحویلمان گرفتند و در همان اطاق تنگ که داشتند به ما نیز جا دادند (این را بگم این بچه ها توی زندان به سازمان وصل شده بودند بعدش لو رفته بودند آنها را به زیر شکنجه برده بودند بعدش نیز توی همان بازداشتگاه که خودش یک شکنجه گاه بود نگهشان میداشتند . باید بگویم که همه ی آنها شهید شدند  پاسدارها این بچه ها را از ترس اینکه توی زندان باز تشکلات به راه نه اندازند توی همان بازداشتگاه نگهشان میداشتند و  نمیخواستند اونها را به بند عمومی ببرند به اونها مارک تشکیلاتی زده بودند ما دو سه شب در بازداشتگاه  ماندیم  یادش بخیرشهید بورز و تسبه اش را در آنجا به من داد خلاصه بعد از دو سه شب ما را میخواستند به بند عمومی  بردند ما از اون بچه ها وعض بندها را پرسیدیم اونها به ما گفتند  شما  بی گناه هستید  شما را به  بند 15 میبرند  بند 15 جای بچه های بی گناه هستش  بند 13 جای بچه های اعدامی هستش و یا بچه های که بلاتکلیف هستند هنوز تکلیفشان روشن نشده ولی برایشان اعدام در نظر گرفته اند همه ی اینها در بند 13 هستند خلاصه ما را آوردند  به دم درب  بند 13  ما همدیگر را نگاه کردیم سرور گفت  خان فهمیدی ما هم اعدامی هستیم باز به خنده زدیم  خلاصه ما را بردند به بند 13تازه ما فهمیدیم که اون حاکمی بیخود به ما فحش نمیداد ما هم جزی اعدامی ها هستیم ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر