۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سر گذشت یک چریک قسمت ششم


درآنجا چشم مرا برای ترساندن باز کردند یک تیرک اعدام بود چهار گوشه پهنی اش اندازه شونه های انسان بود بلندیش بلندتر از دو متر بود با موکت قرمز رنگ دورش را پوشانده بودند من را به آن تیرک بستند هنوز چشمهام باز بود در پای آن تیرک خون اعدامی قبل از من هنوز جاری بود خشک نشده بود.
 یک پاسدار پنج و شش متری من روی زانو نشسته بود تفنگ بدست بود بعد به او فرمان آماده باش دادند او تفنگش را نشانه گرفت به سینه ی من در اینجا بود چشمهای من را بستند من رهنمودهای که سازمان داده بود میدانستم اعدام واقعی نیست میخواهند من را یا بترسانند و یا من شعار بدهم بعد ازآن دیگر نتونم مقاومت بکنم جلاد در جایگاه خود ایستاده بود با صدای بلند به من گفت کلمه ی شهادتت را بیاور بعد به اون پاسدار مسلح فرمان داد او شروع به تیر اندازی کرد من همان تیر اول که شلیک شد مطمئن شدم  که اعدام الکیه  برای اینکه اونها را به باورانم  من از صحنه سازی آنها خبری ندارم با صدای بلند گفتم الا اله الله آن جلاد  فرمانده  به پاسداری گفت نزن مثل اینکه مسلمان شده .
 بعد من را دوباره  به سلول  بر گرداندند ( راستی من فراموش کردم  بگم وقتی که از سلماس ما را به ارومیه بردند  توی همان حیاط  ما را روی  یخها  گذاشته بودند هم دستهایمان   بسته بود و هم چشمهایمان من  یک صدای میشنیدم که در حاله نفس زدن  بود و صدای پاهایش می امد چشم  بندم را با کمک بازی کردن با ابروهایم کمی پائین آوردم نگاه کردم دیدم سرور هستش داره نرمیش میکنه خنده ام  گرفت و اون هم چشمهاش  بسته بود من گفتم چکار داره   میکنه او گفت زخمهایم  یخ زده دارم نرمیش میکنم   به  سرور گفتم  بازم این نرمیش تو بدستمان کاری میده  نکن  ولی سرور گفت هر غلطی میخواهند بگذار  بکنند ما کی کاره ی  نبودیم و نیستیم  چند کلمه  باهم  حرف  زدیم و آن چیزی که لازم  بود به همدیگر گفتیم قرار مان این شد که مقاومت  تا آخر  گوشه ی دیگری حیاط  را نگاه کردم  دیدم بابک  بی هوش مثل یک جنازه روی یخها دراز کشیده است  بابک را خیلی سوزانده  بودند و  ناخونهایش را کشیده  بودند و نسبت به بقیه بابک را خیلی شکنجه کرده بودند او فکر میکنم اصلأ  نفهمیده  بود که از سلماس ما را به ارومیه  بردند خلاصه  از زیر چشم  بند دیدم  پاسداری داری میاد درست  به طرف  سرور میرود  چند بار با سرفه کردن خواستم  سرور را با خبر کنم  ولی سرور نفهمید همانطور ادامه  میداد پاسداری  یواش  یواش به  پیش سرور رسید از او پرسید  چکار میکنی سرور گفت سردم است دارم  نرمیش  میکنم  پاسداری گفت  الان میبریمت تو گرمت  منظورش شکنجه بود  خلاصه ما را بردند بعد از آن دیگر از همدیگر خبری نداشتیم ) نگو یکی از پاسدارها  فهمیده است که من با دیوار بالا میروم و از آن پنجره هوای تازه  میگیرم  یک  روز مرا از زیر شکنجه به سلول آورد و نگو قفل  در را  الکی  تکون  داده  که من  فکر کنم  که  در را بست و رفت طرف نگو که ایستاده در دم در منتظر هستش که من بالا بروم بعد من را بگیرد  خلاصه   تازه با هزار مکافات  بالا رفته  بودم طرف  بیدون  سر و صدا در سلول را  باز کرد در سلول وقتی که باز میشد تا وسط  سلول می آمد من هم یک پایم به یک دیوار گذاشته بودم و پای دیگرم  را به دیوار روبرو خلاصه اگر طرف  در را نبندی من نمتوانم به پائین  بیام اون هم آگاهانه  بالا را  نگاه  نمیکرد  فحش میداد منافق  الان تو رو آوردم کجا رفتی و فلان  بهش گفتم  جای نرفتم در را ببند بیام  پائین خلاصه آمدم  پائین و کتکش را خوردم این هم  یک خاطره  بود گفتم  بگم . یک روز پاسدار دژخم مصطفی آمد به  گفت الان حاکم شرع آمده است در اینجاست تو را میبرم  به پشش ولی بنفع تو است که همه چیز را بهش راست بگی و الی پدرت را در میارم  من را برد به پیش حاکم شرع محمد ایمانی دژخیم  او از  چندتا سئوال کرد من گفتم  هیچ  کاره هستم او گفت این همه دورغ  میگویند  تو  منافق هستی و تو الان باید بگوی که چندتا  آخوند و پاسدار  کشتی  باز گفتم من کاره نبودم و نیستم او عصبانی شد کلتش را کشید زیر چونه ی  من گذاشت  و یک دستش را  نیز روی سرم  گذاشت یک فشار داد که  احساس کردم  نوک کلتش از چشمم  به  بیرون زد و بعد به همان پاسدار مصطفی و حمید گفت ببرید  دستتان باز است تعزیرش  کنید تا مسائیل را کاملا بگوید این دست باز دادن به شکنجگر  یعنی مرگ اسیر را امضا کرده است  مرا  بردند آن  شب بعد از شکنجه حمید  گفت  نخواب  بعد از نماز میام میبرمت  تعزیر  خلاصه  راست  گفته  بود خیلی زودتر از هر روز آمد مرا  برد  و به تخت شکنجه  بست خیلی طول کشید  آن روز  یکی از  بلندترین  روز شکنجه ام بود در آخر یادم  هست که  بی هوش نه شده بودم ولی حالی باقی  نمانده بود  مثل  یک مرده  بودم او نیز از نفس افتاده  بود او فکر کرد که من مرده ام مرا  قلقلک داد  راستش خیلی قلقلکی هستم  خندیدم او مثل دیوانه کابل را به زمین  انداخت  رفت  بالا من هم از بریدن او کمی خوشحال شده  بودم . دست و پایم بسته بود ولی چشمهایم باز بود و از بریدن شکنجه گر کمی نیرو گرفته بودم  دیدم  صدای  حاکم  بی شرم  میاد حمید بهش میگفت حاجی آقا  هفت و هشت  ساعته  دارم  تعزیرش میکنم تازه  داره مقاومت  میکنه به  من میخندی خلاصه حاکم وارد اتاق  شکنجه شد  شروع  به بالا زدن  آستین هایش کرد  پشت سرهم  میگفت  یاالله  یاالله  خلاصه  کابل  را بدستش گرفت و بالاسرش چرخاند به روی شانه هایم کوبید باور کنید اندازه صد کابل حمید دردم گرفت هر کابل که  به  روی  شانه هایم   میزد  فکر میکردم  بدنم از آنجا دو تکه  شد  خیلی قوی  بود 18 تا کابل   زد هرکابلش اندازه دهها کابل  شکنجه گر ها  درد آور  بود  راستش  خیلی  درد  میکشیدم  ولی از  طرف  دیگر نیز خنده ام  گرفته  بود  با هزار مکافات  خنده ام  را نگه داشتم  در درون  خودم  میگفتم  خوبی  که این  حاکم شرع  شده اگر شکنجه گر بود  پدربچه ها  را در میآورد این را هم  بگم این کابلهای حاکم باعث  شد من دوباره سرحال بشم . در واقع  ساعت که  نداشتم  بفهمم که  چند ساعت زیر شکنجه  بودم  ولی  گفته ی خود پاسدار  را شنیدم که به حاکم  بی شرم گفت هفت و هشت  ساعت است که این منافق را  دارم  تعزیرش  میکنم  منظور از تعزیر همان شکنجه بود از حرف پاسداری  پیدا بود  که هفت هشت ساعت است  کابل میزند  پاسداری  راست میگفت چون حاکم  بهشان  دست باز  داده  بود. خلاصه این هم داستان من و حاکم خمینی دجال بود گفتم  حیفه که نگم

بعد از چند ماه  ما را  دوباره  به سلماس  برگرداندند  یعنی  به شکنجه  گاه  قبلی  باز مددتی شکنجه ها را ادامه دادند  خیلی  ضعیف  شده  بودم  در واقع  پوست و استخوان  مانده  بودم  همه بچه ها ضعیف شده  بودند  ولی  من نسبت به بقیه  بیشتر ضعیف شده  بودم  در  واقع دیگر  جای  شکنجه   نمانده  بود اگر  میزدند صد در صد در زیر شکنجه  می مردم   پاسدارها  مرا  به  یک سلول بردند  قبل از من یکی از بچه ها در آن سلول  بود  ولی همدیگر را نمیشناختیم  وقتی که مرا  به آن سلول بردند یک دست بند به دستم زدند و به یک  میله ی  بستند و رفتند  برگشتم  پشت  سر پاسداری گفتم خمینیت فلان فلان  بشی منو در سلول نیز دست بند میزنی اگر مردی دستهایم  را باز کنید  یک مسلسل بدست من  بدهید آن وقت خواهید  دید که  مادرها چه  پسرانی  بدنیا آورده اند اون  زندانی همان طور  نگاه  میکرد  یک دفعه  برگشت به من گفت  شما خانبابا   هستید؟ من گفتم آره چطور مگه ؟ گفت تو را  از من  خیلی  پرسیدند از توخیلی   میترسند تو چکاره  بودی من به او گفتم هیچ کاره نبودم  ولی اگر ازدست  اینها  نجات  پیدا کنم   یک کاره  خواهم شد خلاصه  بعد از چند مددت مرا  از آن سلول بردند جلوی توالت  به  یک  صندلی  بستند  یک پاسدار با کابل به سرم  میزد و گاه گاهی آب  میریخت  سرم مرا  در آنجا بیدار نگه  میداشتند این هم یک  نوع  شکنجه  بود  بچه ها فهمیده  بودند که م را بیدار نگهمیدارند همه نگرانم بودند وقتی  که آنها را می آوردن به توالت من عمدأ سر و صدا میکردم  که  بفهمند هنوز زنده هستم  و بی خوابی خیلی سخت بود ولی  خوب انسان اگر عزم بکند  هیچ چیزی  قوی تر از انسان  نیست  در سلول  سرور  یک بچه  خورد  سال بود  شش هفت ساله بود همراه خانواده اش گرفته بودند  سرور به  اون  بچه ای  گفته  بود  تو بچه هستی هر یک ساعت یک بار  در را بزن بگو میرم توالت برو توالت و در آنجا خانبابا را نگاه  کن  ببین حالش چطوری  این  بچه میآمد مرا  نگاه میکرد و  بعد میرفت  به   سرور گزارش  میداد  . من نمیدونستم  بعدأ سرور بهم  گفت  بچه می آمد  میگفت خیلی  میزننش  ولی هیچی نمیگه 14 شب روز من را بی خواب نگه داشتند ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر