۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت شانزدهم


وقتی که در کنار آتش نشسته بودم تک و تنها بعد زخمهایم هنوز خوب نشده بود بر اثر سرما کمی چرک کرده بودند کمی اذیتم میکردند ولی  همش در این فکر بودم خدایا کمکم کن مسعود را یک باردیگر ببینم این تنها آرزویم بود و بخودم میگفتم باید هر طوری شده خودم را به مجاهدین برسانم وقتی که دلم پور شد به زبان آذری در همانجا یک شعر نوشتم تقدیم میکنم به خدمت دوستانم
من کوهها را خیلی دوست داشتم و دارم هر وقت پایم به کوه میرسی احساس میکنم که درسینه مادرم هستم برایم لالای میگه بعد هم که تصمیم گرفته بودم که به هر قیمتی باید خودم را به مسعود برسانم در آخر شعرم اینطور میگم

داغلارون اوغلویام دومان گه زه رهم ( فرزند کوه هایم مثل طوفان میگردم)

دردلر دفترینه شادلوخ یازارام ( در دفتر دردها شادی مینویسم)

داغه داشه بو دنیانی گه زه رم ( کوه و دشت و این دنیا را میگردم)

تاپارام مسعودی آخر من والله ( به ولله در آخر مسعود را پیدا خواهم کرد)

 خلاصه رابطم که قرار بود صبح بیاد در یک جای مشخص باهاش قرار گذاشته بودم یعنی در دامنه همان کوه کرد امیر  شب فکر کردم که شاید او را بگیرند و اذیتش بکنند و او جای من را به پاسدارها بگوید و تعقیبش بکنند موقع دیدارمان مرا دستگیر بکنند تصمیم گرفتم که حدودأ سه الی چهار کیلومتر به طرف شکریازی بروم و برای رابطم کمین کنم و او را چک کنم یک وقت پاسدارها رد او را نگیرند بیایند  دستگیرم  کنند  خیلی زودتر از قرارمان رفته بودم یک جا ایستاده بودم دیدم او با موتور آمد و به طرف کوه کرد امیر رفت او نمیدانست که من اینقدر از کوه به طرف شکریازی آمده ام ولی راهی هم نداشت که برود باید همان راه را برمیگشت من یواش یواش دوباره به طرف کوه راه افتادم  هر چه رفتم دیدم از او خبری نیست بعد از طرف دیگر نیز مطمئن شدم که کسی دنبال او نیست خیالم راحت شده بود خلاصه  به محل قرارمان رسیدم دیدم او آنقدر گریه کرده که چشماش تمامأ به خون تبدیل شده است او فکر کرده بود که  پاسدارها دستگیرم کرده اند وقتی که مرا دید با صدای بلند گفت خدایا شکر و به طرف من دوید  بغل گرفت دوباره شروع به گریه کردن کرد اولین چیزی که به من گفت گفت بابک برایت یک پیام فرستاده است گفتم چیه گفت نمیدونم یک نوشته است آن را به من داد . پیام را خواندم پیام این بود( سلام خانبابا بخاطر من تسلیم نشو من یک قربانی اینها هستم برو برو برو به پیش مسعود دیر یا زود اینها ما را قتل عام خواهند کرد برو بله این پیام یک زندانی و تحلیلش از قتل عامشان در دی ماه 1365 بود چقدر درست تحلیل کرده بود زندانیان دست رژیم را خوانده بود که قتل عامشان خواهد کرد ولی کسی باور نمکرد که خمینی خونخوار دست به این کار بزند جز مجاهدین دو سال بعدش دیدیم که چه قتل عام به راه انداختند لعنت بر خمینی) راستش اولین بار بود که احساس کردم جیگرم سوخت از زمین یک مشت برف برداشتم بجای آب آن را خوردم و یک سیگار کشیدم بعد آن نوشته را سوزاندم بعد از رابطم پرسیدم دیگه چه خبر گفت هنوز خانه شما در محاصره است و تعدادی زیادی از اهالی خانواده شما و خانواده خانمت را دستگیر کردند و خانمت نیز یک دختر به دنیا آورده است یعنی 36 ساعت بعد از فرارتو دخترت به دنیا آمده است همه اهالی شکریازی خوشحالند که فرزند خانباباخان بدنیا آمده است راستش من هم خیلی خوشحال شدم این اولین بچه ما بود که بدنیا آمد بعدش باز بیاد بابک افتادم خیلی به بابک افتخار کردم که خودش را بجای من قربانی میکند و احساس غرور کردم باهاش. بعد به دنیا آمدن دخترم  خیلی خوش حال شدم در درون خودم گفتم خوب شد خانم بچه را بجای من میگذارد و کمی با او مشغل میشود تا ببینیم چکار باید کرد  . بعد از اینها رابطم به من گفت آدرسی که داده بودی کلی پول دادند وسط یک شال و یا رو سری پیچیده بود به من داد  خواستم با او خداحافظی بکنم او قبول نکرد گفت هر جا میره منهم بات میام  هرچه به او گفتم تو زن و بچه داری و سیاسی نیستی ولی او قبول نمیکرد من کمی با صدای بلند بهش گفتم ببین من هرچه میگم تو باید گوش بکنی گفت بگو بهش گفتم سوار موتورت بشو از اینجا برو گفت باشی ولی من یک خبری میخواستم بگم از دلم نمیاد بگم من فکر کردم بابک را اعدام کردند بهش گفتم بگو چه شده بابک را اعدام کردند ؟ او گفت نه خانمت را همدستگیر کردند میگویند تا تو تسلیم نشی او را آزاد نمیکنند  با او وعضی که داشت تازه بچه بدنیا آورده بود همراه بچه اش به سپاه برده بودند. من گفتم باشی عزیزم از خمینی دجال باید انتظارهای بیش از این داشت بعد بهش گفتم بگذارطفل که تازه بدنیا امده نیزاین دجال را خوب بشناسد و گفتم نگران او نباشید او را گروگان گرفته اند فکر میکنند مرا با این چیزها میتوانند تسلیم بکنند ولی کور خوندند بهش گفتم من اگر خودم را تسلیم بکنم چندین نفر را اعدام خواهند کرد پس بگذار زنم و بچه ام را ببرند تو بخودت زیاد فشار نیار این نیز میگذارد  ( همان دخترم اسمش ویدا است ویدا الان درسوئیس در یکی از بالاترین بهترین  دانشگاه میخواند و هروقت مجاهدین صدایش میکنند با کله میره خیلی دختر ناز و دوست داشتنی هستش در واقع یک قسمت  کارهای دیپلماسی میکند... ) باز به رابطم گفتم برو دیگه . من هم همینجا ها هستم جای نمیروم او رفت من نیز از راه بی راهی به طرف شکریازی راه افتادم چه راهی همه جا برف ویخ بندان و آن طوفانهای شکریازی کلاه پشمی برایم آورده بود آن کلاه را کشیده بودم تا گردم و با یک شال گردن بسته بودم جای چشمهایم را سوراغ کرده بودم نفسم که میکشیدم  بیرون کلاه  در جلوی دهنم یخ میبست . دوستان این نوشته های من را چندین نفر از بچه های زندان و آشناهایم دارند میخوانند و به من ایمیل میزنند که چرا کم مینویسم عزیزان بخاطر این که بلحاظ مسائل امنیتی و سوء استفاده رژیم فاشیسم مذهبی و ضد بشر خمینی لعنتی ازنوشتن بعضی ازقسمتها میگذرم و آنرا به آینده موکول میکنم .بله تصمیم گرفتم که بطرف مرز بروم کوه ها برف و یخ بندان و مه شدید چند قدمی خودم را نمیدیدم این برایم خوب بود چون منطقه را قدم به قدم میشناختم و از این لحاظ خوب بود که توی مه راحت بودم و نگران این نبودم که کسی مرا ببیند این را هم بگویم که هر شب از وعض جسمی خودم برای خانمم یک گزارش کوتاه مینوشتم و تا که به خاک ترکیه رسیدم این گزارش ادامه داشت و  جمع این گزارشها را  در یک قسمت برایتان خواهم نوشت. ادامه دارد لعنت بر خمینی

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر