۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت یازدهم


آره پدرم با شرف و بقول شهید سلمان مثل یک مجاهد از این دنیا رفت آخرین کلام که گفته بود این بود من از مرگ نمی ترسم این قانون طبیعت است کار خودش را میکند ولی خیلی دلم میخواست سرنگونی این جلاد را ببینم . خلاصه بچه ها در زندان برای این مرد بزرگ بهترین مراسم را گرفتند و خیلی ها گریستند در واقع مراسم پدرم یک نوع همبستگی در زندان در بین بچه ها به وجود آورده بود همه ی بچه ها غمگین بودند با اینکه شاهد بهترین بچه ها بودیم که شکنجه و یا اعدام میشدند ولی غم پدر برای همه سنگین بود و بیرون از زندان نیز اینطور که برایم تعریف کردند میگفتند دو هفته شب و روز ملت به خانه ی ما حجوم آورده بودند از ارومیه و از بالو و از سلماس و خوی وحتی از تبریز از ده ها روستا ی دیگر می آمدند وتمام اهل شکریازی از مهمانها پذیرایی میکردند و هر روز سه بار به همه غذا میدا دند و میگفتند ده ها گوسفند سر بریده بودند و هر وعده برای صدها نفر غذا میدادند خلاصه من باز در اینجا از تمام دوستان صدها بار تشکر میکنم و به اهالی شکریازی درود میفرستم .بعد در زندان پسدارها شایعه کرده بودند که به ما مرخصی میدهند یعنی من وبابک که در زندان بودیم به ما میخواهند اجازه بدهند که   در مراسم پدرمان شرکت بکنیم ولی کلی این شایعه و یک دروغ بیش نبود برای  خورد کردن روحیه ما و  بچه های زندان بود یعنی اگر ما مثل یک طفل از زندان به مرخصی میرفتیم دیگر ما آن مقاومتی که در زیر تمام شکنجه ها کرده بودیم خراب میشد .  بخصوص اگر ما میرفتیم روی کل بچه ها تأثیر بدی میگذاشت ما نه رفتیم این نیز یک نوع تو دهنی به خود خمینی دجال بود که هوادار مجاهدین از توی جلاد مرخصی طلب نمیکند . خلاصه شروع به کشیدن زندانمان بودیم  یک روز به بهداری رفته بودم راه مان از جلوی زندان بچه های خورد سال رد میشد دیدم یکی از بچه ها با صدای بلند میگوید عمو من فریدونم در این جا زندانم گفت من دوتا پاسدار کشتم ولی دستگیرم کردند چند ماه توی شکنجه گاه بودم هر چه گفتند از کی یاد گرفتی باید بگوی چرا پاسدارها را کشتی من گفتم خودم خواستم ببینم آدم کشتن چطوره هیچی اعتراف نکردم ( این همان فری بود که توی زندان سلماس بجرم دزدی گرفته بودند و او را به پیش ما داده بودند و موقع رفتن به ما قول داده بود که دیگر دزدی نکند با پاسدارها مبارزه بکند آره او خوب فهمیده بود چکار باید کرد ) بعد من آمدم به بقیه بچه ها گفتم فری را دیدم که توی زندان است به همه  سلام رساند و او این بار بجرم کشتن دوتاپاسدار دستگیر شده است ووو یک خاطره هم دارم بعد نیست برایتان تعریف کنم آن این است که یک استاد دانشگاه بود از بچه های مجاهدین من اسمش را نمینویسم چون در ایران است او از من خواست که عکس دختری کوچکی که داشت برایش  نقاشی بکنم من کمی نقاشی بلدم  یک عکس کوچک دخترش را به من داد یه دختر پنج ساله بود من شروع کردم نقاشی کردن مشغول نقاشی بودم نگو یک پاسدار آمده بالاسرم ایستاده است و دارد نگاه میکند  من اصلأ متوجه نشده بودم بعد از رفتن او  دیدم همان استاد آمد به پیش من و گفت اون پاسدار را ندیدی گفتم کدام پاسدار گفت امیر گفتم نه کجا بود گفت او دید تو داری نقاشی میکنه آماده باش الان صدایت میکنند که عکس های کثیف خمینی را باید نقاشی بکنی بعد به من گفت اگر صدایت کردند برو ولی خرابکاری بکن بعد خودشان میگویند برو نخواستیم و اگر نه بگی دوباره میبرنت به زیر شکنجه خلاصه هنوز صحبت ما تمام نشده بود مرا  با بلندگو صدا کردند و  رفتم پاسداری بنام وحید به من گفت تو نقاشی بلدی من که میدانستم یکی از پاسدارها در حال نقاشی کردن مرا دیده بود  مجبور شدم که بگم آره وقتی که من گفتم بلدم او یک تکه روزنامه در دست داشت و آن را باز کرد به من گفت این عکس حاجاقا مصطفی خمینی است این را باید نقاشی بکنی من روزنامه را نگاه کردم دیدم توی روزنامه فقط یک لکه ی سیاه دیده میشود اصلا عکس مشخص نیست همان جا در درون خودم گفتم خوب شد کاری میکنم که دست بردارند یک اتاق به من نشان داد گفت فردا بیا در این اطاق شروع کن . آن موقع خانواده ها تنها تمبر پستی که به روی نامه هایمان میزدند عکس میرزا کوچک خان بود چندی پیش یک نامه برایم آمده که عکس میرزا کوچکخان روش بود  عکس میرزا را درآورده بودم توی کیفم گذاشته بودم وقتی که رفتم توی اون اطاق همان عکس میرزاکوچک خان را شروع کردم نقاشی کردن چند روز بعد پاسدار وحید  صدایم  کرد گفت نقاشی تمام شده من گفتم آره گفت بیا نشانم بده  عکس میرزا را نشان دادم وقتی که پاسدار عکس میرزاکوچک خان را دید رنگ از رویش پرید به من گفت ما که به تو گفته بودیم عکس حاجاقا را نقاشی بکن چرا این عکس را نقاشی کردی  گفتم اون عکس که شما گفتید من بجز سیاهی در اون روزنامه هیچی ندیدم  بعد پاسداری با حالت ناراحت به من گفت ما گفتیم که عکس یک شهید را نقاشی کن تو رفتی عکس میرزا را نقاشی کردی من به او گفتم خوب این هم شهید است مگه نه او گفت نه ما اینو نگفتیم برو دیگه اینجاها پیدات نشی من عکس میرزا کوچک خان را برداشتم به بند آمدم و داستان را به بچه ها گفتم کلی خندیدند خلاصه ما صاحب یک عکس زیبایی میرزاکوچک خان شدیم 
 ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر