۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت هشتم


یک  روز  بعد از این که ما را به زندان شهربانی آوردند  پدرم  خدا رحمتش کند به  ملاقات  ما آمده  بود  همه ای  بچه ها  ایستاده بودند و رئیس زندان  نیز همراه  پدرم  تا دم  درب  زندان آمد و به پلیسی گفت  در  را باز کن در را باز کرد و به ما گفت  بیایید بیرون با پدرتان ملاقات  بکنید ما نرفتیم این نیز یک نوع مقاومت بود  خلاصه رئیس زندان خیلی تلاش کرد ما از زندان  بیرون  برویم و یا پدرم  بیاد  به  پیش  ما  یعنی او میخواست که ما همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم  ولی نه ما به بیرون رفتیم و نه پدرم  نزدیک آمد چند متری  ما  ایستاد و گفت من به شما افتخار میکنم  شماها را بجرم  مجاهد  دستگیر کرده اند نه بجرم راه زن و دزد  ... بعد برگشت  گفت با شرف زندانتان  را بکشید اینها رفتنی هستند من  روس ها  را دیدم  آمدند ایران  را اشغال  کردند  ولی  نتوانستند   بمانند این ها نیز رفتنی هستند این حرفها را زد با احترام نظامی  دستش را بالا  برد  با ما خدا حافظی  کرد  و رفت اینجا بود هم رئیس زندان و هم همه زندانی ها به پدرم کف زدند . بعد از چند ماه همه بچه ها را  به  دادگاه  بردند  بجز من و سرور یک  تعداد  بچه  را به اعدام  محکوم  کرده بودند  تعدادی را نیز به ابد آنها را بعد از دادگاه  به ارومیه  بردند یکی از اعدامی ها برادرم  بابک بود . تنها توی  زندان سلماس  من و سرور ماندیم  یعنی زندانی سیاسی زندانی عبور از مرز  زیاد بودند  حتی  توی  حیاط  زندان میخوابیدند . من و سرور باهم  نشستیم  یک نمایشنامه آماده کردیم که برای بقیه زندانی میخواستیم  نشان  بدهیم  که  در شکنجه گاهها چه خبر است  نمایشنامه  اینطور بود . من نقش حاکم  شرع  را  داشتم سرور نیز شکنجه گر را بازی میکرد  اول همه را جمع کردیم و گفتیم  بچه ها  ما میخواهیم  یک  نمایشنامه بازی کنیم  حاضر هستید با ما همکاری بکنید ؟ همه  در جواب  گفتند آره . بعد  دونفر دیگر را  برای کمکی  سرور پاسدار انتخاب  کردیم  اینها  میرفتند بقیه  بچه ها را دستگیر میکردند به حضور من که خدا نکند حاکم شرع  بودم می آوردند  من از اون  دوتا  پاسدار می پرسیدم  جرمشان چیه  اونها  میگفتند  قربان منافق هستند  من حکم  شلاق میدادم  سرور نیز شلاق میزد  در واقع  شکنجه ها را اینطور به نمایش  گذاشته بودیم  البته  یادم  رفته  بگم  من یک ملافه سفید را عمامه  کرده  بودم و یکی را هم  عبا کرده  بودم اکثرأ بچه ها بعد از شلاق خوردن و بعد از اینکه نمایشنامه تمام شد  می آمدند  به ما آفرین میگفتند   و میگفتند  ما شنیده بودیم که اینها بچه های مجاهدین را وحشیانه  شکنجه  میکنند ولی ندیده  بودیم  خلاصه من و سرور اولین کار خودمان را  کردیم  یعنی  بر علیه رژیم  بعد از آن همه شکنجه که شده بودیم این را نیز برای اینکه بدانید اگر پاسدارها میفهمیدند ما این نمایشنامه را بازی کردیم  اگر هم اعدام مان نمیکردند صد در صد بیش از یک سال به زیر شکنجه میبردند ولی خوب ما آگاهانه انتخاب کردیم . زندانی ها هر دردی داشتند به ما میگفتند و ما نیز در آنجا یک نظم و آرایش ایجاد کرده بودیم که همه همدیگر را دوست داشتند برای ما  آنقدر میوه و شیرینی سیگار از این چیزها می آوردند  که  نه تنها برای همه ای زندانی ها میدادیم  و کافی بود به پاسبانها نیز میدادیم  که  به خانه هایشان میبردند هر روز ده ها نفر به ملاقات ما  می آمدند . خلاصه منو سرور به فکر فرار افتادیم و راهش را نیز پیدا کردیم  خیلی هم آسان بود همه ای کارهایمان را  کرده  بودیم  یک روز سرور آمد به من گفت اگر ما فرار کنیم بابک اینها را اعدام میکنند بعدش هم این انصاف نیست ما از این زندان فرار کنیم رئیس زندان و پاسبانها این همه به ما احترام میگذارند برای اینها نیز خوب نیست همه ی اینها را از روی ما به زیر شکنجه میکشند و تازه اگر منو تو مجریم بودیم پس چرا با بقیه بچه ها به دادگاه نبردند و اعدام ندادند ما که در پرونده هیچی نه داریم و چیزی نگفتیم اینها ما را آزاد خواهند کرد این تحلیل سرور بود . من نیز قبول کردم که نباید از روی ما کسی به زیر شکنجه برود و یا اعدام بشود من و سرور هر دوتایمان بی گناه بودیم توی پرونده  ما هیچی نبود همه میگفتند شما را آزاد میکنند یعنی توی پرونده تنها اسم ما بود حتی هواداری سازمان را نتوانسته بودند که به ما ثابت بکنند یک روز سرور به من گفت ما را نمیتوانند توی زندان نگهدارند چون ما هیچی نگفته ایم مجبورند ما را آزاد بکنند من یک نگاهی به سرور کردم و گفتم  چه گفتی سرور یک بار دیگر بگو گفت میگم ما را آزاد میکنند من با شوخی به سرور یک چیزی گفتم و بعد نیز بهش گفتم ببین اینها ما را آزاد نخواهند کرد اگر این همه شکنجه  نکرده بودند شاید آزادمان  میکردند  ولی با این همه زخم ما را کجا آزاد  میکنند او نیز قبول کرد بعد تصمیم گرفتیم مثل همیشه با هم باشیم و سربلند زندانمان را بکشیم چند ماه ما در زندان سلماس بلاتکلیف ماندیم هر کسی به ملاقاتمان می آمد میگفت شما را آزاد خواهند کرد ولی ما خودمان میدونستیم که ما را آزاد نخواهند کرد . من سال 1358 ازدواج کرده بودم  ولی سرور مجرد بود خانم نیز اهل همان شکریازی بود خیلی جوان بودیم  تازه او از من هم سه سال کوچکتر بود او شاگر( خواهر گوهر صالحی بود خواهر گوهر و برادرانش مجاهدان زمان شاه   بودند برادر بزرگش غلامرضا بود که از طرف سازمان  کاندیدا معرفی شده بود روزی معروفی غلامرضا شهید جواد زنجیره فروش و چند نفر از مسئولین سازمان بخصوص خواهر سهیلا صادق به سلماس آمده  بودند در میدان کارگر سلماس متینگ داشتند   خلاصه چند نفر از اون مسئولین و هوادارها  بخصوص غلامرض صالحی و غلامحسین صالحی همه شهید شدند ولی  خواهر گوهر شیر زن مجاهدخلق  الان یکی از خواهران ارشد مان هست که در اشرف در این دژ شرف، پایداری میکند خدا پشت و پناهش باشد خواستم از اون شهدا نیز یک یادی بکنم  لعنت بر خمینی ادامه دارد  

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر