۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

تو عموی منو میشناسی؟






بچه ای صبح زود، تک و تنها، در مقابل درب ورودی اوین از نگهبان می پرسد: اوین که میگن اینجاست؟
نگهبان: برو بچه تو رو چه به اوین؟  
بچه: شنیدم عموم امروز از این در بیرون میآد. درسته؟
نگهبان: گفتم برو بچه، اون چیه پشتت قایم کردی؟
بچه: هیچی اینو برای همون عموم آوردم. می خوای ازم بگیری؟  
نگهبان: نه نمیخوام ازت بگیرم. فقط خواستم بدونم چیه؟
بچه: یک دسته گله، از گلدون روی میزمامانم برداشتم میخوام به عموم بدم. تو عموی منو میشناسی؟  
نگهبان: نه من عموی تو رو نمیشناسم ولی اینطور که معلومه تو این گل رو بی اجازۀ مامانت برداشتی، مگه نه؟  
بچه با گریه گل را محکم به روی شانه های کوچکش می فشارد و می گوید: اگه مامانم بدونه برای عموم آوردم خوشحال میشه. اون همیشه از عموها و خاله هام که اینجا زندونی هستن برام داستان میگه. مامانم خواب بود برای همین ازش اجازه نگرفتم، من برای دیدن عموم اومدم. مامانم گفت امروز صبح زود جنازۀ عموم رو از این در بیرون میآرن. من میخواستم این گل ها رو به اون بدم. راستی عموم رو اعدام کردن؟ تو میدونی؟ خدا کنه زورشون نرسه عموم رو بکشن. آخه مامانم همیشه میگه عموها و خاله هات خیلی قوی هستن، اصلأ نمی ترسن. من میدونم عموم الان با آدم بدا داره دعوا میکنه. اونا که زورشون به عموم نمیرسه. الان عموم  زنده از این در میاد بیرون منم گل هام رو به عموم میدم، اونم منو بغل میکنه و میبوسه. بعدشم منو با خودش میبره پیش بقیه عموها و خاله هام.
تو اینجا چکار میکنی؟ توهم با آدم بدایی؟ عموها و خاله های من آدم های خوبی هستن، تو میدونی بقیۀ عموها و خاله های من کجان؟
نگهبان با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: من آدم بدی نیستم. من فقط اینجا نگهبانم.  بگو ببینم تو تک و تنها صبح به این زودی چه جوری اینجا اومدی؟  
بچه: پس با آدم بدا نیستی. تو هم عموی منی، آره؟ آخه مامانم همیشه میگه همۀ آدم های خوب عموها و خاله های تو هستن. میشه به شما بگم عمو؟  
نگهبان: بله عزیزم، من هم یک عموی تو هستم اما فقر مجبورم کرده که دم در این زندونی که عموها و خاله های تو توش زندونی هستن نگهبانی بدم. اصلا تو میدونی فقر چیه؟
بچه: بله. مامانم گفت عموهات میآن و فقر تموم میشه. برای همه خونه درست میکنن،  مدرسه درست میکنن. بچه هایی که راه مدرسه شون دوره رو با ماشین به مدرسه میبرن.  میبینی چه عموهای خوبی دارم؟
درب ورودی اوین باز می شود و یک پاسدار بیرون می آید.  بچه می خواهد با عجله به طرف او برود ولی نگهبان زیرلبی به بچه می گوید: واستا اون از آدم بداس، گلتم زود قایم کن. بچه گلش را فورا پشت سرش پنهان می کند. بعداز رفتن پاسدار به نگهبان می گوید:  عمو نگهبان هر وقت عموی خودم اومد به من میگی؟ من اصلأ عموم رو ندیدم، فقط مامانم اسمش رو بهم گفته. مامانم گفت آدم بدا میخوان امروز صبح زود عموغلامرضا رو تو زندون اوین اعدام کنن، کاش میتونستیم این گل ها رو ببریم و روی جنازۀ عموت بذاریم. منم بخاطر همین گل ها رو برداشتم اومدم اینجا. حالا دیدی من کار بدی نکردم؟
نگهبان وقتی اسم غلامرضا را می شنود اشکهایش سرازیر می شوند. بچه از او می پرسد:  تو از ترس آدم بدا داری گریه می کنی؟ تو نمیتونی عموی من باشی! مامانم همیشه میگه عموها و خاله های تو خیلی قوی هستن، اصلأ نمی ترسن. من عموی ترسو نمیخوام!
 نگهبان می گوید: نه عزیزم گریۀ من از ترس نیست، تو گفتی الان عموت آدم بدا رو میزنه و از در میآد بیرون ولی من از این می ترسم که اونا عموت رو اعدام کنن. حالا فهمیدی من چرا گریه می کنم؟
بچه: نه، تو گریه نکن، اگه عموم رو اعدام کردن گل ها را روی تابوتش میندازم. میدونم که اون خوشحال میشه. میدونی من این گل ها رو چقدر دوست دارم عمونگهبان؟ عمونگهبان مامانم دیشب اصلا نخوابید، همش تو اتاق راه میرفت و میگفت ایکاش یک مسلسل داشتم. عمو نگهبان تو که مسلسل داری چرا کمک نمیکنی؟  بیا باهم بریم توی زندون و عموم رو از دست آدم بدا نجات بدیم بیاریمش بیرون. عمو نگهبان بریم؟
نگهبان: نه عزیزمن، من نمیتونم عمو غلامرضای تو رو نجات بدم ولی مادر تو زن شجاعیه.
بچه:  آره عمونگهبان مامانم اصلأ نمی ترسه، همیشه میگه اگه یه مسلسل برسه دستم اونوقت به این آدم بدا نشون میدم که ما کی هستیم. عمونگهبان تو به من گفتی نمی ترسی،  پس چرا با من نمیآی بریم تو زندون و قبل از اینکه عموم رو اعدام کنن، نجاتش بدیم؟
نگهبان: گفتم که، مادر تو خیلی شجاعه ولی من نمیتونم اینکار رو بکنم، میفهمی؟
بچه: خب حالا که تو نمیخوای با من بیای یه کار دیگه میکنیم، من این گل ها را به تو میدم و تو هم مسلسلت رو به من بده. من خودم تنهایی میرم، قبوله؟
نگهبان: مگه تو نمیگفتی این گل ها رو خیلی دوست داری و برای عموت آوردی؟ پس چی شد؟ حالا میخوای گلهات روبه من بدی؟
بچه: آخه میدونی با گل ها نمیتونم عموم رو نجات بدم ولی با مسلسل میتونم. مامانم میگفت اگه یک مسلسل داشتم باهاش عموت رو نجات میدادم، حالا اگه تو این مسلسلت رو به من بدی من عموم رو از زندان آزاد میکنم. مامانم خیلی خوشحال میشه. میدونی اونوقت مامانم بهم چی میگه؟
نگهبان: نه نمیدونم، مامانت چی بهت میگه؟
بچه: مامانم حتمأ به من میگه تو هم مثل علی اکبر قهرمان هستی! میدونی، علی اکبر یکی از عموهای من بود، یه قهرمان واقعی. مامانم همیشه میگه علی اکبرها کجان؟ خدایا اونها رو زودتر برسون، دلهامون خون شده، چشممون به راهه که کی علی اکبرها میرسن. عمونگهبان تو عمو علی اکبر رو میشناختی؟
نگهبان: نه من عموعلی اکبر تو رو نمیشناسم؟ بگو ببینم کیه؟
بچه: عمونگهبان مامانم میگه یک آدم خیلی خیلی بدی بود که توی همین زندون عموها و خاله های منو میکشت، اسمش لاجوردی بود. یه روز عموعلی اکبر با مسلسلش رفت سراغ اون و نابودش کرد. میدونی مامانم میگه اون روز همۀ پولهامون رو شیرینی خریدیم و دادیم به دوستا و همسایه ها. میگه همه خوشحال بودن و فقط آدم بدای بیشرف ناراحت شدن و ترسیدن. مامانم میگه اون روز همه میگفتن بالاخره یه قهرمان اومد و لاجوردی رو کشت.
نگهبان: میدونی عزیزم من اصلا آدم سیاسی نیستم، دنبال دردسر هم نمیگردم. اصلا میدونی من فکر میکنم عموت رو اعدام نکردن، اگر اعدام کرده بودن جنازش رو تا الان آورده بودن بیرون، تو هم اینجا وانستا، برو خونتون.
بچه: راس میگی عمو نگهبان؟ عمو غلامرضا رو اعدام نکردن؟
نگهبان: آره عزیزم، اگه اعدامش کرده بودن صد در صد تا حالا جنازه اش رو از همین در آورده بودن بیرون.
بچه با خوشحالی گل ها را به نگهبان داد و گفت: عمونگهبان من باید زود برم به مامانم بگم که عمو غلامرضا رو اعدام نکردن، اون خیلی خوشحال میشه.  مامانم اگه این خبر رو بشنوه منو بغل میکنه، میبوسه و یکی دیگه از داستانهای عموها و خاله هام رو برام تعریف میکنه.
بچه  گل ها را به نگهبان داد و با سرعت شروع کرد به دویدن، و نگهبان را که بهت زده به گلهای زیبا نگاه می کرد، پشت سر گذاشت. به خانه که رسید با خوشحالی و سروصدا در را باز کرد و داخل شد، مادرش را درحالی که روی فرش به خواب رفته بود دید.  لبهای کوچکش را به گوش مادر چسباند و آرام در گوشش زمزمه کرد: عمو را اعدام نکردند، عمو را اعدام نکردند! مادر بیدار شد، کلمۀ اعدام خواب را از چشمانش فراری داد. با نگرانی پرسید: چی گفتی؟
کودک گفت: مامان عمو را اعدام نکردند!
زن کودک را تنگ در آغوش گرفت و صورتش را غرقه در بوسه کرد. درحالی که اشکهایش را پاک می کرد با مهربانی و عصبانیتی ساختگی گفت: اصلا تو اول به من بگو کلۀ سحر کجا رفته بودی قهرمان کوچولو؟

 دیدن عکس بالا من را به نوشتن این داستان کوتاه واداشت. از این مادران و کودکان در ایران کم نیستند. لعنت بر خمینی.  
( یاد یوسف بخیر دهه 60 که از زندان فرار کرده بودم در یک روستا میشود گفت شهرک مخفی بودم یعنی این شهرک تمامأ آن موقع ضد رژیم بودند همه خانه ها برایم امن بودند هروقت غریبه ای وارد شهرک میشد چند نفر بهم خبر میدادند من اولین خانه که نزدیکم بود توش میرفتم . یوسف یک بچه 9 و یا 10 ساله بود انگارشم کودکانه اوبه او می گفت که من کجا هستم تمام خبرها را برایم میرساند هرپاسداری و یا بسیجی وارد شهرک میشد یوسف خبرش را به من می آورد . چندین بار هم ماشین های پاسدارها را پنچرکرده بود می رفت از جلوی آهنگرها آهن های بریده و تیز را جمع می کرد می برد میگذاشت زیر چرخ ماشین پاسدارها بعدش نیز خبرش را به من می آورد من بهش گفتم اینکار را نکن بگذار زود از اینجا بروند . خلاصه شنیدم یوسف سه سال پیش فوت کرده بسیار ناراحت شدم لعنت بر خمینی) یاد همه یوسفها بخیر
خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۲ نظر:

  1. مرسی بسیار عالی بود و امیدوارم همانطور که گفته شد عمو غلامرضا سالم و پا بر جا باشه و حک.مت پلید آخوندی هر چه زودتر بدست علی اکبرهاممون نابود بشه
    دست شما هم واقعا درد نکنه خیلی جالب بود و بجا
    آدرس من :
    sarnegoni@gmail.com

    پاسخحذف
  2. خوبه.کلا با این موضوعات فکرم ملموس هست و بیشتر اوغاتمو درگیر میکنه ولی داستان در سطح قابل پذیرش نبود

    پاسخحذف