۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

این عکس باعث شد من دیدارم را با دایه فاطمه برای دوستان تعریف کنم

امروز این عکس را دیدم به یاد دایه فاطمه افتادم و این عکس باعث شد من دیدارم را با دایه فاطمه برای دوستان تعریف کنم
یک داستان کوتاه از کردستان قهرمان ایران سال ها پیش در کردستان مهمان پیشمرگهای دلیر کردستان شدم بسیار مهمان نواز و مهربان بودند از من و نفرات همراهم یک استقبال بسیار زیبایی کردند با رگبار مسلسل و با سرود آی ببرم ببرم له له یار له له یار ما را به مقرشان راهنمایی کردند بعد از حال و احوال پرسی یک نفر در این جمع توجه من را به خودش جلب کرد او یک مادر پیر بود و یک تفنگ کلشینکف در دست داشت ولی مادری خیلی پیر بود بهش نمیامد که از این تفنگ استفاده بکند تفنگ را گذاشته روی زانویش با دامنش آن را تر و خشک میکرد باز آن را به روی قلبش میفشرد و با زبان کردی یه چیزهای میگفت فرمانده پیشمرگ ها از من پرسید چرا حرف نمیزنی ؟ من بهش گفتم من دارم با این مادر حرف میزنم ولی نه او حرفهای من را میفهمد نه من فقط احساس میکنم که این مادر عاشق این تفنگ شده است فرمانده پیشمرگها به من گفت احساست صد در صد درست است دایه فاطمه هفت فرزند داشت همه شهید شدند و شوهرش که یک پیر مرد بود آن را نیز پاسدارها به روسایشان حمله کرده بودند همه فرار کرده بود این پیر مردی گفته بود با من کار ندارند من همینجا میشینم توان فرارهم ندارم خلاصه پسدارها محمد همان پیر مرد را گرفته بودند با خودشان برده بودند و یک هفته بعد محمد که شوهر دایه فاطمه بود آن را با قداره تکه تکه کرده بودند توی یک کونی ریخته بودند با هلیکوپتر آورده بودند به وسط روستا انداخته بودند در این درگیری سه فرزند دایه فاطمه نیز شهید شده بودند دایه فاطمه خیلی از این حرکت بی رحمانه پاسدارها ترسیده بود بعد از آن از ما جدا نشد که نشد یواش یواش دایه حافظه اش را نیز از دست داد یک روز توی یکی از مقرهای کوهستان بودیم دایه یک دفعه گفت فرزندم کو؟ در جواب دایه یکی از بچه ها این تفنگ را به دایه داد گفت فرزندت اینه بگیر  از آن روز تا حالا دایه فکر میکند راستی راستی این تفنگ فرزندش است با آن میخوابد و با آن بیدار میشود.  من از فرمانده پرسیدم میتوانم با دایه فاطمه کمی حرف بزنم ؟ در جواب من گفت دایه با کسی حرف نمیزند فقط اگر خواستی باید ازش سئوال بکنی دایه فرزندت کو آن موقع دایه شروع به حرف زدن میکند . من بلند شدم با نایب به پیش دایه رفتم نایب اسم همان فرمانده بود به دایه سلام کردم و گفتم دایه فرزندانت کو؟ دایه شروع کرد با زبان کردی حرف زدن نایب برایم ترجمه میکرد دایه دستش را به تفنگش میکشید و میگفت فرزندم این است دوستش دارم خیلی دوستش دارم نمیگذارم جای برود همش مواظبش هستم او هم من را دوست دارد همیشه پیش من است جلادان همه عزیزان دایه را کشته بود  دایه همه را فراموش کرده است جز یکی آن یک مسلسل است دایه تمام مهر و محبتش و کینه هایش را به آن خوروده تا بر سر جلادان آتش بالا بیاورد لعنت بر خمینی و جلادانش هزاران مادر و دایه ما را این چنین داغ دار کرده اند
خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر