آزادی، درس اول مدرسه
شفق خونین رنگ صبح ،دردل عالم ناپدیدمیشد و جایش راطلیعه های خورشید تابان با گرمای هستی بخش میگرفت.
بادپاییزی نوید بازشدن مدرسه ها رامیداد و ریزش برگهای زرد درختان زمزمه تحصیل علم و دانش درگوش بچه ها ی بازیگوش میکرد.
یک ساعت دیگر مدارس بازمیشدند . آقا معلم درراه مدرسه به این فکربود که درس اول را ازکجا وچگونه آغازکند.
بایادی از امیرکبیر بزرگ ،بنیانگذار مدرسه دارالفنون که هرسال زنگ مدرسه ها به یادش بصدا درمی آمدند و آوای علم و دانش
و آگاهی درسراسر ایران میدادند و یا با یادی از میرزاکوچک خان ،مصدق و صمد بهرنگی معلمان بزرک راه آزادی؟
درسراشیبی های افکارش غوطه میخورد که نگاهش به دختربچه هایی افتاد با روپوشهای بلند و مقنعه های سورمه ای
.روپوشها اکثرآ کهنه بودند ،همینطور کیفها و کفشها رنگ و روی تازه ای نداشتند. اکثر صورتها تکیده و چهره ها رنگ پریده
بودند. نگاههای نگران ومضطرب ،چشمهای معصوم ومنتظر ودلهایی پر امید.
آقا معلم زمانی را به خاطر آورد که او به مدرسه میرفت. اکثر بچه ها لباسهاو کیف وکفشهای نو داشتند. چهرها ی شاد
وخندان وبندر ت غمگین بودند.
لیوانهای آبخوری سه رنگ پرچم که تا میشدند ودرکیف جای میگرفتند . خط کشهاو خودکارومداد ودفترهای نو و آروزی یک
سال پر از موفقیت ...
کتابها ی جلد شده و آماده ....
برادرش رابیاد آوردکه اول مهر همیشه با هم به مدرسه میرفتند. برادرش احمد ،بسیار مهربان بود . سالی را به خاطر آوردکه
اولین باربدون برادرش به مدرسه رفته بود زیراکه احمد سال اول دانشگاه راشروع کرده بود.پس از چند ماهی که ازشروع
درس میگذشت ،ساواک شاه او را به جرم شرکت درتظاهرات دانشجویی و مخل مصالح مملکت ،با عده ای دیگر دستگیر کرد و
او پس از چندی هرگز برادرش راندید.
آهی که معلم کشید درفضای شهر به بلندی ها رسید وغمی که بردلش مانده بود ،هنوز تازگی روزاول راداشت.
ازچهارراهی عبورکرد.سیل مردم درتلاطم رفت وآمد بود.
چشمش به پسر بچه ای افتاد ،گوشه ای ازدیوار روی کارتونی پاره پاره ، نشسته و درحالیکه بسته های آدامس و شکلات
راجابجا میکردباصدای ضعیفی فریاد آدامس و شکلات داریم ،سر میداد.
کمی که دقت کرد ،پسرک راشناخت . بله این حسن بود .پسر باهوش ودرس خوانی که نان آورخانواده شده بود.
سال پیش رابخاطر آوردکه حسن بعد از سه روز بی غذایی چگونه یک روز درسرکلاس درس از حال رفته بود . دوسال پیشتر
پدرحسن را به بهانه ای از سرکار برده بودند و هنوز درزندان بود . پدر حسن برای معالجه همسر مریضش مقروض شده بود و
نتوانسته بود بدهی اش را بپردازد.
مادربیمار او هنوز برای تآمین امرارمعاش و پرداخت بدهی از صبح تا غروب کارمیکرد ولی هرگز این بدهی تمامی نداشت .
حسن اینها رابرای معلم تعریف کرده بود که توضیح بدهد که چرا سال آینده نمیتواند به مدرسه بیاید.
بیزاری آقا معلم از خودش که نمیتوانست کار ی کندیا اینکه نمی دانست که چه کار باید بکند ،مانند سرمای باد پاییزی لرزه به
اندامش میانداخت وقدمها از تپش قلبش فراتر می رفتند.
چشمش به اطلاعیه ای بردیوار افتاد که حاکی از فوت ناگهانی آشنایی، بودو توجه اش را جلب کرد.دوباره به فکر فرورفت.
سال پیش چندروزی ازگشایش مدرسه ها نگذشته بود که تعدادی شخصی آمدند و همکارشان آفاق را ازمدرسه بردند .بعد ازیک
هفته سوال و جواب دوباره او راخواسته بودند ولیکن این باربه خانه رفته بودند که آفاق هم با سیمهای لخت برق ،خودش را به
جریان برق قوی وصل کرده بودتا داغ اسارت را بر دل آنها بگذارد...
سیلی سنگین باد پاییزی را به صورتش حس میکردومیکوشید درخیابان جلوی سرازیری اشکش رابگیردو بغضش را قورت دهد.
با نزدیک تر شدن به مدرسه ،شاگردانش رامیدید که سلام میکردند.
سرووضعشان تعریفی نداشت وشادابی تابستانی خوش درسیمایشان دیده نمیشد.
هرچه بیشتر وبیشتر میرفت از خودش دورتر میشد و با اندیشه های جدیدش صمیمی تر .براستی زنگهای مدرسه چه میگویند ؟
برای چه کسی به صد ا درمی آیند؟ آ یا زنگها میگویند بچه ها ی گرسنه بیایید فارسی وریاضی بخوانید؟یا با علم ودانش
شکمهای گرسنه تان را سیرکنید ؟
یا حساب و کتاب ،شبها که گرسنه میخوابید ،برایتان شام میشود؟یا فار سی ،لباسهای کثیف و کهنه تا ن را نو میکند ؟ ومدرسه
ودیوارهایش جای محبت پدرزندانی و مادر بیماررا برایتان پر میکند؟
با خوداندیشید که چگونه به ا ین کودکان جای خالی دوستانی راکه امروزدرخیابانها مشغول به دست فروشی وگدایی شده اند
راتوضیح بدهد؟اعدام مردان و سنگسارزنان رادرخیابانها وکوچه ها و محله ها را چگونه توجیه کند؟اینکه تحصیل کرده ها
درزندانند واعتیاد و بیکاری گریبان جوانان راگرفته را چگونه؟چطورمیتواند تضمین کند که فردا نوبت آنها نیست که پادویی کنند یا
درخیابانها دستگیرشوند ویا به عزای والدین حلق آویزشان ، بنشینند؟
آقا معلم تاریخ را درلابلای اندیشه اش ورق میزد.به زمانی میاندیشدکه امیرکبیر زنگ مدرسه را اولین باربه این امید
بصدادرآوردکه روزی مردم ایران با سوادشوندوهرچه بیشتر درراه علم وصنعت قدم بردارند تا میهن آباد ومستقل داشته
باشند.میرزاکوچک خان ،مصدق ،فاطمی ،ملک پورشیرازی ،صمد بهرنگی درپشت همین میزها آزادی راآموخته بودند و
معلمانی شدند که جانشان رافدیه آزادی کردند.آری ،زنگهای مدرسه خبر از آزادی وصلح وپیروزی خلقهای ستمدیده میدهند که
سالهاست به گوش نمیرسد.
آری ،ازپشت همین میزهاست که آزادگانی برخاستند وقلم را برزمین نهادند تا سلاح بردوش علیه شب سیاه مبارزه کنند .آنان
،معلمان راستین بشریت ،رهسپارروشنایی ها شدند ودرقلب مردم جای گرفتند.
آقا معلم تصمیم خودش را گرفته بود وحالا میدانست که درس اول را با چه آغازکند.همراه زنگ مدرسه ،ناقوس آزادی درمدرسه
وطن ما ،طنین افکند .بچه ها با هجوم به کلاسهای درس میرفتند وبهم تنه میزدندومعلوم نبود که چرا عجله دارند وازهم سبقت
میگیرند.
درکلاس درس آقا معلم منتظر بود .نگاهی به چهره های پاک ومعصوم شاگردان انداخت . نفسش را که درسینه حبس کرده
بود،بیرون داد.باعزمی راسخ و نگاهی متفکرانه وقلبی پراز عشق وامید بر تخته سیاه با گچی سفید نوشت :
درس اول :
بچه ها ساکت با چشمانی کنجکاو حرکت دست آقا معلم را دنبال میکردند ،
آزادی
سپس معلم شعری از فرخی یزدی خواند :
تپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گرشود این ناله ها فریا د میگردد.
شروع سال تحصیلی را به بچه ها تبریک گفت .لحظه ای سکوت ، تمامی کلاس و قلب شاگردان را تسخیرکرده بود.
آنگاه همگی نگاهشان را به خورشید بیرون از پنجره دوختند که بر سراسر ایران طلیعه گسترد ه بود.
افسانه اسکویی
2011-09-16
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر