۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

داستان شیخ عریان ، چوپان ده و ارباب خواندنی است


واقعأ بنظر میرسد که این احمدی نژاد به شیخ عریان بودن خود باور کرده است! بچه احمقی بود دوستانش او را همیشه پخمه صدا میکردند خلاصه پخمه نتوانست تحصیلاتش را ادامه بدهد به خدمت سربازی رفت بعد از دو سال اندی خدمت سربازی پخمه به پایان رسید چند روز مانده بود که پایانه خدمتش را بدهند پخمه به مادرش نامه نوشت که برایم یک دست لباس بفرستید دارم میام مادر بیچاره اش با هزار مکافات یک دست لباس خرید به پخمه فرستاد خلاصه پخمه لباس ها را پوشید و سوار اتوبوس شد که به شهر خودش برگردد در کشور پخمه امنیتی وجود نداشت راهزن و دزد برای خودشان حکومتی به راه انداخته بودند وسط های راه بودند راهزنها ریختند جلوی اتوبوس را گرفتند هر کس پول و طلا داشت گرفتند پخمه نه پول داشت و نه طلا سردسته راهزنها یک نگاهی به پخمه کرد دید لباسهایش نو است به نفراتش دستورداد لباسهای پخمه را دربیارند همه لباس های پخمه را گرفتند پخمه به خودش گفت بعد از این همه خدمت که نمیشود برهنه و بدون لباس به شهر رفت دیگر سوار اتوبوس نشد همه سوار شدند رفتند پخمه به خودش گفت بهتر است بروم در یک جا پنهان بشوم شب که شد یواشکی برم به شهر رفت در نزدیکهای یک آبادی یک غار دید کمی خسته و کمی بی خواب بود گفت همینجا توی این غار کمی استراحت بکنم تا شب بشود به خانه بروم خلاصه خواب سنگین رفت پخمه در اینجا بخوابد بشنویم از آبادی در این ده یک ارباب بود برای اینکه ملت را همیشه داشته باشد به مردم ده میگفت همه ما در سایه شیخ عریان زنده هستیم این شیخ عریان است در کشت و زار ما برکت می اندازد تمام برکت ده در سایه شیخ عریان است.... هر وقت مردم از ارباب میپورسیدند شیخ عریان کیست و در کجا زندگی میکند ارباب به اهالی ده میگفت شیخ عریان بسیار پاک است حتی لباس نمیپوشد و همیشه در بیابانهای ما حاضر است و ما را نگهبانی میکند که بلای بر سرما نیاد هر وقت هم که خواستی استراحت بکند میگیرد در یک غار میخوابد ... این ده یک چوپانی داشت این چوپانی با تمام وجودش به حرف های ارباب باورکرده بود هر روز گوسفندانش را میبرد بع چراگاه اولین کاری که میکرد این بود تمام غارهای آن منطقه را یکی یکی سر میزد تا شاید یک روزی شیخ عریان را ببیند و برای پای لنگانش شفا بخواهد . چند ماه پیش پای چوپانی پیچ خورده بود و در رفته بود یک پایش میلنگید خلاصه چوپانی دم درب یک غاری رسید اول به چشمانش باور نکرد چندین بار چشمانش را پاک کرد باز دید که بله در داخل غار خود شیخ عریان خوابیده است بعد از خواندن چندی دعا و سینه خیز به طرف شیخ عریان حرکت کرد سروع کرد بوس کردن دست و پای شیخ عریان ... پخمه توی خواب بود یک دفعه فکر کرد که به خانه رسیده است خواهر و مادرش دارند بوسش میکنند بعد بیادش افتاد که نه بابا هنوز من که به خانه نرسیدم چشمهایش را باز کرد دید یک چوپان داری همان طور میبوسی و به خدا شکر میکنه که اولین نفر است که شیخ را زیارت میکنه پخمه از چوپان پرسید برای چه من را میبوسی؟ چوپان گفت ای شیخ عریان تو را قسم میدهم به خدا خودت را از من پنهان نکن تو همان شیخ عریان هستی که سپر بلایایی ده ما و نگهبان سلامتی روستای ما هستی پخمه باز از چوپانی پرسید تو از کجا من را میشناسی چوپانی گفت چندین سال است ارباب ده به ما گفته است که یک روزی شیخ عریان خواهد آمد و در یکی از غارها پیدا خواهد شد ... در اینجا چوپان دیگر به پخمه و یا همان شیخ عریان اجازه نداد دیگه زیاد سئوال پیچش بکند دستش را کرد توی جیبش کیسه را بیرون کشید هر چه پول داشت ریخت به پای پخمه و گفت ای شیخ عریان تو را قسم میدهم به خدا از اینجا تکان نخور تا من بروم اهالی ده را خبر کنم که شیخ عریان آمده است اونها نیز برای زیارتت بیایند پخمه وقتی که سادگی این چوپان را دید فهمید که در این دهکده انسانهای ساده زندگی میکنند از چوپانی پرسید برای چه میخوای اهالی ده را به اینجا بیاری چوپانی گفت آخه ارباب به ما گفته که هر وقت شیخ عریان آمد بروید زیارتش کنید و پول و طلا بهش هدیه کنید اهالی روستا میخواهند سهم شما را بدهند پخمه در درون خود عید گرفت عجب جای پیدا کردم در همینجا در همین غار پولدار خواهم شد چوپان بلند شد که به ده برود آنقدر خوشحال شده بود دیگر فراموش کرده بود که جلوی غاری یک پرتگاه است از آن پرتگاه پرت شد به پایین درست روی اون پایش افتاد که در رفته بود پای چوپان دوباره به جاش افتاد وقتی که چوپان بلند شد دید دیگر نمیلنگی دوباره به سمت شیخ عریان آمد و از پخمه تشکر کرد که شفای پایش را داد به سمت ده دوید و اهالی ده را خبر کرد همه بلند شدند هر چه پول و طلا داشتند برداشتند پشت سر چوپان راه افتادند توی راه همه این چوپان را میبوسند و بهش میگویند تو خودت نیز یکی از صالحین این ده هستی که شیخ عریان را پیدا کردی چوپان نیز کوتاه نمیاد میگوید بس چه مگر نمیبینید پای چولاق من را شفا بخشیده است خود شیخ عریان است خلاصه اهالی ده به دم درب غار میرسند همه صف میکشند یکی یکی چوپان به زیارت سیخ عریان میبرد بعد از زیارت هرچه پول و طلا دارند به پای شیخ عریان میریزند پخمه حسابی گارد میگیرد خودش را به شیخی میزند هر روز از دههات های دیگر نیز تعداد برای زیارت پخمه به غار میآیند یک روز ارباب میبیند تعداد اهالی ده دسته جمعی به بیابان میروند از اونها میپرسی کجا میروید اهالی ده میگویند قربان خدا به شما عمر بدهد شیخ عریان چند روزی است که ظهور کرده است توی یکی از غارها ارباب میفهمد که یک بی پدری این مردم را سرکار گذاشته است ولی بخاطر اینکه اربابی خودش را به پیش ببرد خودش نیز به یک شیخ احتیاج داشت به اهالی ده میگوید شیخ را دعوت کنید به مهمانی من بگوید ارباب سلام رساند و گفت من منتظرش هستم .اهالی ده پیام رباب را به شیخ عریان میرسانند شیخ عریان با دستش به اهالی اشاره میکند بکشید عقب همه چندین متر عقب میروند چوپان را با اشاره انگوشت صدا میکند از چوپان میپرسد از اینجا تا ده چقدر راه است چوپان میگوید دو ساعت راه است ولی یک راهی از میان صخره ها است که میانبر است کمتر از یک ساعت است شیخ به چوپانی میگوید میدونی که اولین بار تو اون راه را پیدا کردی من خودم همراهت بودم این را نباید به کسی دیگری بگوی او راه من و شما است بعد به اهالی ده که منتظر بودند شیخ را سوار چارپایان بکنند و با خود به ده ببرند میگوید شماها بروید من همراه چوپان سوار بال فرشته ها میشویم میایم مردم برمیگردند به ده شیخ و چوپان نیز از آن راه میانبر یک ساعت هم قبل از اهالی به ده میرسند خلاصه مردم وقتی که وارد ده میشوند میبینند شیخ عریان در مرکز ده است و آن تعداد از اهالی ده که توی ده مانده بودند شهادت میدهند که بابا شیخ عریان الان بیش از یک ساعت است به ده رسیده است خلاصه دوباره مردم به پای شیخ عریان میریزند و به خدایشان شکر میکنند که شیخ عریان را برایشان فرستاده است و شیخ عریان را به طرف خانه ارباب همراهی میکنند ارباب به اهالی ده میگوید شماها بروید شیخ امشب مهمان من است شیخ عریان را تحویل میگیرد وارد ساختمان ارباب میشوند همان اول که میشینند ارباب به خدمتکارش میگوید دوتا ویسکی بیار ویسکی ها را میارند بعد ارباب یک ویسکی خودش میگیرد و ویسکی دیگر را به شیخ عریان میدهد میگوید بسلامتی شیخ در اینجا پخمه میگوید نه من از این چیزها نمیخورم حرام است ارباب یک کشیده به صورت شیخی مینوازد و میگوید پدرسوخته تو را من شیخ عریان کردم بردار ویسکی را بخور تو شیخ عریان این ده هستی ولی این را فراموش نکن من اربابت هستم .... بنظر میرسد احمدی نژاد اربابش که خامنه ای جلاد باشد فراموش کرده است و واقعأ فکر میکنه شیخ عریان ده است

خانباباخان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر