با سلام دوستان عزيزم من در رابطه با شب يلدا چند خطي مينويسم
von Khanbaba Khan, Dienstag, 21. Dezember 2010 um 22:34
من اهل شکریازی هستم شکریازی یک روستای بزرگ یعنی شهرک میباشد در شکریازی مردمان بسیار خوبی زندگی میکنند زادگاه من يعني در شكريازي در رابطه با شب يلدا ميگويند يك قهرماني هست كه با نام پدرش معروف است فرزنرد (ارس)یا پسر ارس كه کارش اینه با سرما و شب ميجنگد هر وقت شب سیاه است و تاریک میرود در کوه ها آتش روشن میکند به نشانه ی گرما و روشنآیی . سرما در شب يلدا به فرزند ارس ميگويد اگر مردي امشب از خانت بيا بيرون تا قدرتم را به تو نشان بدهم فرزند ارس كه دشمن سرما و يخ بندان و شب طولاني بود در جواب به سرما ميگويد من امشب نه تنها به بیرون میام شب را نیز در كوه و دشت خواهم ماند تا صبح نیاید من هم به خانه برنمیگردم . هر چقدر توان داري به من بتاز تا ببينيم من تو را شكست ميدهم يا تو منو شكست ميدهي ميگويند فرزند ارس از همان اول شب خودش را به قلب تاريكي ميزند آن شب ميگويند سرما چندين برابر ميشود و ميخواهد فرزند ارس را از پا به اندازد ولي فرزند ارس كه عزم كرده بود سرما را شكس بدهد يك سنگ بزرگ را به دوش ميگيرد و به خودش ميگويد اين سنگ را بايد تا صبح به فلان جا برسانم راه طولاني را برای خودش مشخص میکند فرزند ارس بعد از این که از خودش تعهد میگیرد بعد از آن همش در اين فكر بود اين سنگ را بايد به اونجا كه گفتم برسونم همش راه ميرفت تنها چيزي كه بهش فكر ميكرد اين بود بايد اين سنگ به آن نكته برسد سرما هر چقدر هم شديدتر ميشد اصلأ فرزند ارس به سرما فكر نميكرد فقط ميخواست سنگ را به جاي كه گفته بود برساند وقتي كه صبح شد فرزند ارس نيز به آن نكته رسيده بود سرما نيز تمام شده بود . اين خلاصه ي فلسفه شب يلداي شكريازي بود گفتم حيفي كه به دوستانم ننويسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر