ای
ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل
که با خود داشتم با دلستانم میرود
من
ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی
که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم
به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان
نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل
بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق
آن سرو روان گویی روانم میرود
او
میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر
مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت
یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون
مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن
همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در
سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی
و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب
و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا
سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره
نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم
بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین
نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از
وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه
نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در
رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود
به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی
فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت
نمیارم جفا کار از فغانم میرود
سرمست
اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک
وجود ما را گرد از عدم برآید
گر
پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت
نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته
امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره
روان غم را خار از قدم برآید
گفتی
به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام
برنیامد ترسم که دم برآید
عاشق
بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم
عشقبازی شاخ ندم برآید
گویند
دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز
عشق خیزد ناله ز غم برآید
دل رفت
و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی
ور زان
که غم غم توست آن نیز هم برآید
هر دم
ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر
سوزناکش دود از قلم برآید
آن نه
عشقست که از دل به دهان میآید
وان نه
عاشق که ز معشوق به جان میآید
گو برو
در پس زانوی سلامت بنشین
آن که
از دست ملامت به فغان میآید
کشتی
هر که در این ورطه خون خوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران میآید
یا
مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر
از وی خبر و نام و نشان میآید
چشم
رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر
هم منه ار تیر و سنان میآید
عاشق
آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش
شمشیر بلا رقص کنان میآید
حاش
لله که من از تیر بگردانم روی
گر
بدانم که از آن دست و کمان میآید
کشته
بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین
خدنگ از نظر خلق نهان میآید
اندرون
با تو چنان انس گرفتست مرا
که
ملالم از همه خلق جهان میآید
شرط
عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن
از شوق حکایت به زبان میآید
سعدیا
این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی
هست که دود از سر آن میآید
غزل ۲۹۵
خفتن
عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون
نتواند کشید دست در آغوش یار
گر
دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من
نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آه
است و دود میرودش تا به سقف
چشمه
چشمست و موج میزندش بر کنار
گر تو
ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو
ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ای که
به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غار
این
همه بار احتمال میکنم و میروم
اشتر
مست از نشاط گرم رود زیر بار
ما سپر
انداختیم گردن تسلیم پیش
گر
بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ
جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی
ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی
اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر
بود بنده را داغ خداوندگار
زنده
کدامست بر هوشیار
آن که
بمیرد به سر کوی یار
عاشق
دیوانه سرمست را
پند
خردمند نیاید به کار
سر که
به کشتن بنهی پیش دوست
به که
بگشتن بنهی در دیار
ای که
دلم بردی و جان سوختی
در سر
سودای تو شد روزگار
شربت
زهر ار تو دهی نیست تلخ
کوه
احد گر تو نهی نیست بار
بندی
مهر تو نیابد خلاص
غرقه
عشق تو نبیند کنار
درد
نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم
عشق ببود آشکار
در دلم
آرام تصور مکن
وز
مژهام خواب توقع مدار
گر گله
از ماست شکایت بگوی
ور گنه
از توست غرامت بیار
بر سر
پا عذر نباشد قبول
تا
ننشینی ننشیند غبار
دل چه
محل دارد و دینار چیست
مدعیم
گر نکنم جان نثار
سعدی
اگر زخم خوری غم مخور
فخر
بود داغ خداوندگار
غزل ۳۰۹
ما در
این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به
کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در
آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر
زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر
بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من
ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
گر چه
در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو
را در همه عالم نشناسیم نظیر
در دلم
بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در
خاطرم آمد که متاعیست حقیر
این
حدیث از سر دردیست که من میگویم
تا بر
آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر
بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ
رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
عشق
پیرانه سر از من عجبت میآید
چه
جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
من از
این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
عجب از
عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای
خواجه که عاشق نبود پندپذیر
سعدیا
پیکر مطبوع برای نظرست
گر
نبینی چه بود فایده چشم بصیر
هر که
سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران
تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی
مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر
وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که
از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که
در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل
از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان
بازگرفتن به همه شهر عنانش
به
جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر
هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته
خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار
بازنیاید به تن مرده روانش
شرم
دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه
عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم
از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز
میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما
با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه
کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده
بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد
ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه
تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر
فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت
پرده برافتد ز سر راز نهانش
در آن
نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان
امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت
صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت
و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به
مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به
سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به
خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب
عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث
روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال
حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می
بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به
باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار
بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر
خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
غم
زمانه خورم یا فراق یار کشم
به
طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه
قوتی که توانم کناره جستن از او
نه
قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست
صبر که در آستین عقل برم
نه پای
عقل که در دامن قرار کشم
ز
دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای
دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو
میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا
صبور نباشم که جور یار کشم
شراب
خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو
روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه
دیده سعدیش پیش خار کشم
هزار
جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود
بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش
بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل
تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی
ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر
نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو
روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من
قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من
رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر
به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به
صلح من امروز در کنار من امشب
که
دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به
هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از
وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم
خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که
تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا
مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه
فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه
بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر
مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر