دوست عزیزم افسانه اسکویی سالها پیش در بحبوحه فتواهای شیطانی خمینی در باره دختران زندانی یک داستان کوتاهی نوشته است امروز برای من پست شده است من از افسانه عزیز متشکرم من این داستان را خواندم چون خودم زمانی زندانی این ولایت جهل و جنایت بودم و همان تجاوزها در حق خانواده خودمان نیز شده و یا خودم شاهد صحنه های تجاوز پاسداران خمینی با فتواهای این روح پلید شیطان خمینی به دختران ملت ایران در سلولها تجاوز میکردند و صدا و فریاد آنها گوشهایمان را پر میکرد یا حتی به مردان نیز با باتوم های شوک الکتریکی تجاوز میکردند ... به راستی هر زندانی هزار بار آرزو میکرد که ایکاش مسلسلی در دستم بود و این همه کینه را به آن مسلسل میخوروندم بر سر دژخیمان آتش بالا میآورد بله داستان دردناک است و درد همان درد امروز است و درد مشترک همه است از همان روز که خمینی خونخوار به قدرت رسیده شروع شده و تا به امروز ادامه دارد راستی کدام خانواده و حرمت از گزند خمینی و خمینی صفتان در امان مانده است؟ وقتی که فرزندان مهوش علاسوندی را به دار میزدند این مادر داشت در جلوی زندان چل میزد من نیز در یک گوشه ایستاده بودم بغض گلویم را گرفته بود باز آرزوی مسلسل را داشتم میدونید چرا آخه تنها راه چاره همان آتش است و بس بله چل زدنهای مهوش من را به یاد اعدام عمر مختار شیر سرخ صحرا انداخت درست وقتی که عمر مختار را به دار زدند یک زن شروع کرد به چل زدن درود بر مهوش این زن شجاع ایرانزمین بله دوستان همه حرمت ها را خمینی با فتوا های شیطانیش بلید و در جامعه ما تخم بی غیرتی و نفاق کاشت ولی به این شک ندارم که این حکومت شیطانی خمینی با دست همان زنان قهرمان سرنگون خواهد شد متشکرم از افسانه عزیز این شعرم را تقدیم میکنم به افسانه خانم و مهوش خانم عزیز
به زخم شكسته دل عاشقان
به شقايق رنگ خون شهيدان قسم
به آن نگاه خون چكان نداي ايران
به خشم شيران در بند روباهان قسم
سازشكاران مي روند
به آواز مرغان عاشق وطن
به ناله دل خراش مادران قسم
به پيكرهاي پاك ياران در دار دژخيمان
به عزم جوانان در پشت ميله زندان قسم
زندان بانان مي روند
به صبر ايوبان زمان
به اشك ديدگان يقوبان قسم
به پگاه بشارت دهنده صبح روشن
به خورشيد جهان تاب قسم
شب پرستان مي روند
به گام هاي بلند سياوشان در آتش
به عزم ابراهيم بت شكن قسم
به غرش مسلسل در روز نبرد
به بوي خوش باروت پيچيده در ميدان قسم
بت پرستان مي روند
به خرداد خونين شهيدان
به خاك سوخته خاوران قسم
به كلام و كرامت انسان
به ايستادگي شير زنان و كوه مردان قسم
روباه صفتان عصر طلايي شيطان مي روند
خانباباخان داستان افسانه عزیز را در زیر مشاهده میکنید
آرزوی مادرم ایران ، کاشک دخترانم رادربدوتولد زنده بگورمیکردند تا هرلحظه زندگیشان را به گور...
درفرازونشیبهای سفر،درگذرگاههای پرپیچ وخم تاریخ به سرزمین شبها رسیدم.آنجا که زوزه باد ،آدمی را ،به یاد رنجها ودردها میاندازد.
ناله ای غم انگیزمرابه خود ،جلب کرد،جلوتررفتم.
خش خش گامهایم را،برتن افسرده تکیده اش شنیدم.آه وناله پیرزن بی جان وناتوانی بودکه به آسمان میرفت..کسی رانمیدیدم ولی حس کردم که هست.
فریاد کشیدم کیستی؟کجایی؟
جوابی نشنیدم جزطوفانی که تمامی خشم رادربرداشت وناله ای که همه دردرا.
دوباره پرسیدم کجایی؟نزدیکتر که رفتم آرامشی گرفت وجواب داد.همین جایم.
دستهایم رادرازکردم تالمسش کنم.دستنش را جلوآورد که بمانند دست پیرزنی بود.
_ مادرهستی؟
جواب داد :بودم
فرزندانم را جلاد به گناه ناکرده دارشان زد ومن با هرکدامشان شکنجه شدم ومردم .
مادربیچاره آهی کشید .آنها که زنده ماندند،کوچ کردندوچشمان من هنوز به د نبالشان وتنم درانتطار به آغوش کشیدنشان.
_ازکجا میآیی؟
ازسرزمین ناامیدیها.آنجا که آزادی را درقبرها می یابی وشیطان را برجایگاه پیامبران .آنجا که مجا لی برای سپیده دم نیست ،تنهای زخمی را درمانی وغصه ها را پایانی نیست .
درآنجا ظالمان نام خدا رامیبرند وجلادان فرزندان خدارا به آتش میکشند.آنجا که زنان را درملا ئ مردم سنگسارمیکنند ودرپیش طفلانشان شکنجه.
آزآنجا میآیم که گلوله های سربی داغ برتن دختران شکنجه شده ام شیرینی نقل های جشن عروسی شیاطین را دارد.
آنجا که حیثیت وشخصیت زنانم به بها نه های واهی درکوچه وبازارها تاسرحد جنون وخشنونت به گنداب ازتجاع آلوده است.
آنجا که دختران معصوم وپاک مرا دست بسته به عروسی شغالان ناپا ک میبرند تاحکم تجاوزشان را "شرعی وقانونی" جلوه دهند.
درآن ظلمات شب آسمان می شنید که مادرچه میگوید.آهی کشید .ابرها از گوشه وکنارپیدیدارمیشدند وجلوی ستارگان رامیگرفتند.دیگرازستاره ها خبری نبودوآسمان پرابرباریدن گرفت .
برگهای درختان ازباران شسته میشدند وقطرات اشک ازچهره چروکیده مادرجاری.بغضش راقورت داد وگفت میدانی؟روزگاری مادران ،طفلانشان راازگرمی آغوششان به لطافت گهواره های خانه های من میسپردندتا خواب های شیرین کودکانه ببینندولی امروزآن دستها جسدهای عزیران پاک ومعصومشان را درگورهای سرد وتاریک میگذارند.من ازآن سرزمینم که دختران نوجوانم سرمایه پدرومادرشان شده اند تالقمه نانی بدست آورند.
جلوتررفتم که صدایش راتا اعماق قلبم فررفته بود بهتر بشنوم.ازاوپرسیدم که چه میخواهی برایت بکنم؟
به زجه هایم گوش کن !بعد توبگو توکه مثل من یک زن هستی ودردم را میفهمی چه میخواستی برایت بکنند اگر توجای من بودی؟
جای زنان ودختران نوجوان وگاه خردسال من که قربانی این ظالمان وگرفتار اعتیاد و فسادوفحشا وگدایی شد ه اند.جای دختران معصومی که شبها خواب فرشته های آبی می بینند تا لقمه نان فردایشان دهد بلکه یک روزجسم نحیفشان رابه فروش نگذارند.
اگرتوبودی چه میخواستی؟
گاه آرزومیکنم که کاشک دخترانم رادربدوتولد زنده بگورمیکردند تا هرلحظه زندگیشان را به گور...
بعدازلحظه ای سکوت ،مادرم ؛ ایران، دستها یش را بسویم درازونگاه منتظرش را به آسمان کرد ..
افسانه اسکویی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر