امروز دوستی از سرزمین لرستان قهرمان برایم یک نوشته فرستاده بود حیفم آمد که این نوشته زیبا را به تمام دوستانم معرفی نکنم . وقتی این نوشته را میخواندم چشمانم پر ازاشک شده بود انگار که سرگذشت خود من و مادر را بیان کرده بود بله مادران بسیارند که تمام فرزندانشان را در راه آزادی ایران در چنگال دژخیمان خمینی صفت از دست داده اند دردها و رنجهایمان بسیار شبیه هم هستند . برای اینکه دشمنمان یک جلاد معرف به ولایت فقیه است همه عزیزانمان را او چنگ زده از جگرمان جدا کرده و بلیده است هزاران دایه دیگر و هزاران مختار شلالوند دیگر و هزاران عزیزی دیگر که در کهریزک بهشان با فرمان خود ولی فقیه جنایتکار تجاوز شده و بعد نیز قصابان ولایت جهل و جنایت آنها را یا در زیر تجاوز و شکنجه و یا تیربارانشان کردند حتی جنازه های این عزیزان را به خانواده هایشان تحویل ندادند و نگذاشتند دایه ها برای فرزندانشان مراسم آخرین وداع را بگیرند آخه در سرزمین ما دیو آدم خوار لونه کرده است و با خوردن خون بهترین و عزیزترین فرزندان مان زنده است در این میان تعداد انسان نما که شبیه آدم هستند از این جنایتکارها حمایت میکنند ولی ای دایه عزیز و ای دایه های عزیز شما باید افتخار بکنید که فرزندانتان را در راه آزادی یک ملت از دست داده اید افتخار بر شماها باد لعنت و نفرین بر خمینی و پیروان خمینی و خمینی صفتان باد باشد در فردای آزادی ایران هزاران جوان دلیر به پای شما دایه های عزیز بوسه بزنند و شما را دایه خطاب بکنند شک ندارم آن روز نزدیک است آن روز بزرگ رهایی ملت ایران نزدیک است به کلام و حرمت انسان قسم آن روز نزدیک است این شعرم را تقدیم میکنم به این دایه عزیزم
شب طويل است و سياه
ره طويل است و دراز
دستها در غل و يوغ
پاها در زنجير
مي خراشد نوك انگشت ستيز
قامت اين ديوار..نهر اين شهر بسي خفته به شب خونين است نهر اين شهر ز خون لبريز است
سالها قامت مردي بر دار روشني بخش شب ما بوده ست
اينك اما شب ما سرخ و سپيد آبستن صبح و سحري خونين است
سالها شهر بسي خفته به شب شاهد روشد شقايق بوده ست
اينك اما همهء وسعت دشت سرخ ز انبوه شقايق شده است
سالها رفته به پيش سرد و سياه
سالهاي خيزش سالهاي رويش سالهاي ريزيش
شبح ديو پليد وحشت بعد هنگامهء ترس افشاني
اينك اما ز سر افتاده كلاه
مانده در بيم و هراس ز خروشي كه در افتاده به سرتاسر شهر
بايد اما به شتاب گذر حادثه را سرعت داد
بله دایه جان روز خروش یک ملت نزدیک است
خانباباخان
مطلب که در زیر مشاهده میکنید از دوست عزیزم مختار شلالوند است که بسیار مطلب زیبا است تقدیم به تمام دوست داران ایرانزمین
اوین ویران شوی
مختار شلالوند
گوشی تلفن را بر می دارم. با شنیدن «الو...؟» سلام میکنم، یکی پاسخ
میدهد: سلام حالت چطوره؟ از نسل سومیهای خانواده است که خودش را
ندیدهام.
- شما خوبید؟ همه خوبند؟
راستش زیاد حرف
نداریم، قربون وصدقهِ هم نمیرویم، هیچ، تازه گوئی همیشه از همدیگر طلبکار
هم هستیم، چه فاصله وحشتناکی بین ماست. به قول کمال رفعت صفائی: این ور
سفره با آن ور سفره قهر است . البته غیر از «دایه»[۱] که همه را قربان صدقه
میرود و میبوسد و میبوید... حالا هم که دورش خالی شده... حالش را می
پرسم. میگوید: ای بدک نیست. میپرسم میشه باش صحبت کنم؟
- آره اگر بتونی،
و گوشی را میدهد به دایه.
- سلام دایه... سلام... دایه حالت خوبه؟...
سکوت
- دایه...
همچنان سکوت است. میگویم چرا حرف نمیزند؟ ظاهراً همه دورش جمع شدهاند
تا وادارش کنند با من حرف بزند. صدائی با بغض شنیده میشود: کجای کاری،
دایه دیگه هوش از سرش پریده...
فراموشی بی پیر رواناش را فرسوده
است. نگاه بی فروغاش به در خانه خیره مانده، گاهی برای خودش حرف هائی
میزند، بدون اینکه کسی را خطاب کند، کسی نمیفهمد چه میگوید.
دوباره سلام میکنم و میپرسم: خوبی دایه؟ گوشی تلفن را کنار دهانش
میگیرند. صدائی را میشنوم که بهاش میگوید: حرف بزن. می پرسد کیه؟ همان
صدا میگوید پسرت است... انگاری دایه کمی به خود میآید، با صدائی گرفته و
لرزان میپرسد: روله کجائی؟ توعزیزم بودی، نبودی؟... باز آن لهجه «لکی» و
آن مهربان. گوشی تلفن را بگوشم میفشارم و کلمات چون نیشتر بر جانم
مینشیند.
میگوید: عزیزانم همه رفتند، نرفتند،
میگویم: اره «دالکه » رفتند. اره... دایه خودت چطوری، خوبی؟
- خوبی برامان نمانده، کو؟ همه رفتند، خوب نمانده، چی بگم؟ فقط شما را
داشتم، حالا چی؟ کو؟ چی دارم؟ همه رفتید، دیگه چی مانده؟ هرچه دلشون خواست
کردند، از خدا هم شرم نکردند، هیچ کس نیست، هیچ کس را ندارم، هیچ کاری
نکردم.
من به زمین نگاه میکنم و حرفی ندارم. بعد از کمی مکث میپرسم: دایه دیگه چی میخواستی بکنی.
می گوید: کی؟ من؟
- آره تو.
- «شماها» باید کاری کنید.
میگویم ما که هیچ، تازه «اجنبی های» [۲] این سر دنیا هم میخواهند کاری
کنند، «مهر پیشانی»های سیاه کار را برابرعدالت بنشانند، دنیا میخواهد
بداند چرا بچههای مردم را کشتند.
دایه با پریشانی میپرسد: کی را کشتند؟
- بچه های دوستانت را، پسران جوهر، نبی، سید اکبر، بهرام، دختران و پسران
بابائی و زری ، سید زهرا، زنگوئی، حیدر، کوگی، خواجه زاده، عامری، قلاوند،
یاراحمدی، رباطی، زندی، خوش کفا،... پسر خودت، و... مگر نه این که همه را
کشتند. مگر همه مثل بچه خودت نبودند؟ می گوید چرا.
- مگر یک عمرهمسایه و همدم نبودید؟
- چرا،
- مگرهمه از خودمان نبودند؟ دایه یادت میآید برای همه شون میخواندی و
گریه میکردی ، هنوز شعرهایت را دارم که با زبان خودت میخواندی، صدایت را
دارم.
اوین ویران شوی و ستون هایت فروبریزد.
یادت هست
هر دو هفتهای یکبار و هفت سال تمام از اندیمشک به اوین و گوهردشت
و...میرفتی، تو سرما و گرما، راه طولانی، بی زبانی، نابلدی، چه چاره ای
نصیبت شده دایه، چقدر تحقیر، چقدر بیحرمتی، چه هفتهها که بی ملاقات با
کوهی از اندوه باز میآمدی، و تا ملاقاتی دیگر خانه را در ماتم فرو
میبردی، بچههایت را میموئیدی و میگریستی. چند روز مانده به ملاقات
بعدی، پریشان بودی و قرار نداشتی و قرار از همه میبریدی، تا که آن بانوی
با وفا [۳] بلیط قطار را به در خانه ات نمیآورد این پا آن پا میکردی، به
سینه میزدی و میگفتی آی خمینی «پسرت بمیرد». یادت هست از زندانی هم زبانت،
سیف الله غیاثوند[۴] توده ای سر بلند تعریف میکردی. در آخرین دیدارت از
اوین به قول خودت «چَمَری»[۵] چه شنیدی؟ یادت هست گفته بودند امروز ملاقات
نیست «برو بگو مرد خونت بیاد» مگر از تو مرد تر هم داشتیم؟ با چه حالی
بازگشتی؟ آه که چشم حق پوششان کور باد. یادت میآید به آن «مردها» چه جوابی
دادی؟ حرف بزن دایه.
چه کسی دید آنچه دیدید
یا شنید آنچه بشنیدید
چه کسی نوش کرد یک جرعه
از آن چه شما هماره نوشیدید. [۶]
چرا حرف نمیزنی، هوشت کجا رفت؟ «دالکه کم» ای حافظ سرودههای «چل سرو»،
«میر نوروز» و «خسرو شیرین»[۷] به زبان مادری... آی شاعر سواد نیاموخته، ای
زال سپیده موی، سیاه بختم، هوش ات کجاست، که اش به یغما برد؟ راستی دالکه
یادت میآید تمام خلعت و تجَمُلِ پسر عزیزت فقط یک ساک دستی کوچک بود، که
بعد از اعدامش به دستت رسید. و دعای گل دوزی شدهِ تحویل سال نو[۸] که درونش
بود. خودت آن را به من دادی، یادته گفتی یادگار «روله » ام است، عزیزی آن
را قاپ گرفته و دورش را با گل برگهای قرمز تزئین کرده، فردا آن را به
دادگاه میبرم، پیش همان «کافر»ها که می خواهند «آیات عظام» را در پیشگاه
تاریخ وعدالت بنشانند. راستش آنان چیزی را عوض نمیکنند، ما خود عوض خواهیم
کرد. فقط میخواهند نقاب از چهره قاتلان بر دارند. ولایتی [۹] گفته بود:
حتی یک نفر پیدا نمیشود که به کشتار سال 67 گواهی دهد. چه وقاحتی، چه
دنیای واژگونی. همه سازها «چَمَریانه» میزنند ، دشمن خانگی به نام خدا آدم
می کشد و پنهان میکنند، وجدانهای بیگانه، آشکار میکنند و دادخواهی.
آه دالکه چه خوب میخواندی ، بخوان بنام «اوین» و «یونسکو» بنام
همشهریهای و بچه هایت بخوان! ساکت نشو! با دوستانت بخوانید که صدای شما
کاخ «فرعونیان » را ویران میکند...
اوین ویران بشوی، ستون هایت فرو ریزند.
۱- دایه به زبان لری یعنی مادر
۲- اشاره به دادگاه دهه خونین جمهوری اسلامی در لندن با همکاری عفو بین الملل
۳-کبریخانم طی هفت سال مرتباً جهت رفتن مادر به تهران برای ملاقات، بلیط قطار تهیه میکرد.
۳- دکتر سیف الله غیاثوند، گاهی در ملاقاتهایی که با مادر، هم زمان پیش میآمد به زبان لری صحبت و همدردی میکرد.
۵- «چَمَری» به زبان لُری یعنی واژگون
۶- از مجموعه شعر "جادوگر عاشق" اسماعیل وفا یغمائی. با کمی دست کاری
۷-مجموعه اشعار ماندگاری به زبان لری و لکی
۸- یا مقلب القلوب ولالبصار
۹- ولایتی دروغ گو سال ۱۳۶۹در سازمان ملل گفته بود: حتی یک نفر پیدا نمیشود که از کشتار سال 67 شهادت بده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر