گفتم ای خاک سیاه خاوران؛
نه جویباری نه چمنی نه گلی و نه لاله ای داری
راز این همه غرور و سر فرازی چیست؟
گفت در این سینه ی سیاهم؛
یک دشت لاله دارم پنهان
هزاران جویبارخون زدلم جاریست
آیا این کافی نیست؟
گفتم تو مگر خاکسترسوخته ی؛
آتش کدهء زرتشت نیستی؟
اسرار دشت لاله و جویبار خونت چیست؟
گفت من خود آتش کده ء زرتشتم؛
سرکش و شعله ور؛
اما خاکستر نیستم
گفتم نه جوشی نه خروشی
نه دودی نه شعله ایی
چرا از آن دشت لاله های پنهانی
خبری نیست؟
برافروخته شد و گفت:
" گر این سینه ی سیاهم؛
به جوش آید
آن وقت خواهی دید
که من دشت شعله زارم"
زانو زدم و بر آن خاک سیاه سجده کردم
خاکی که بوی خون میداد
آره بوی خون
بوسیدمش و
لاله ایی شکفت خندان
گفت شعله ها را بنگر
در دل خود زبانه میکشند
آن زبانه ها.....من هستم و ما هستیم و
یاران تو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر