سرويس دفاع مقدس ـ حاج قاسم اهل مصاحبه نبود، ولی با چندین بار تماس و پافشاری فراوان ما، به مطالب و خاطرات سایت شخصی اش حواله مان كرد. قانع نشدیم تا آنکه توانستیم او را در یک عصر شهریوری در محل کارش گیر بیاوریم و از او بخواهیم برایمان از خود و دو برادر شهید و همرزمانش بگوید.
گفتوگوی خبرنگار «تابناک» با حاج قاسم جواد زاده جانباز و برادر دو شهید، بیش از آنکه لذتبخش باشد، حیرتانگیز بود؛ مردی که دو سال نوزاد پسرش را ندید و وقتی پس از دو سال به منزل آمد، پسرش «وحید»، او را «عمو» صدا میزد!
حاج قاسم، از خیلی دورتر آغاز کنیم. موافقید؟
بسیار خوشحالم که برای لبیک به ندای رهبر معظم انقلاب یعنی نشر ارزشهای دفاع مقدس همت می کنید، چون اگر بتوانیم آن حال و هوا و ارزشهای آن دوران را در زندگی و جامعه مان اجرا کنیم، بسیار خوب است.
من آخرین فرزند خانواده بودم که در سال 1339 در شهرستان دماوند متولد شدم؛ آن هم در خانوادهای که پدر و مادر آن متدین و مذهبی بودند و با توجه به این حس مذهبی، با برادرانم وارد مسائل سیاسی و ضد رژیم شدم؛ مثلا در عاشورای سال 1352 با پدرم به نزد برادرم که در آن زمان در نیروی هوایی بندرعباس خدمت میکرد، رفته بودم. در آن روز، برادرم به من پیشنهاد کرد که خطبه «شقشقیه» حضرت علیبنابی طالب (ع) را در مراسم بخوانم. من هم که این خطبه را از استاد مبارزم حاج آقا سید مهدی جوادی آموخته و حفظ کرده بودم، با صدای بلند خواندم.
در سن نوجوانی آن هم در شهر غریب و در آن حاکمیت اختناق...!
بله، اتفاقا در میان جمعیت، سرلشکر مهدیون از فرماندهان خيانتكار و سر سپرده محمدرضاشاه ملعون در بندرعباس درآنجا نیز حضور داشت كه چشمتان روز بد نبيند. ناگهان با شنیدن این خطبه، بلند شد. به طرفم آمد و در مقابل چشم مردم، زير مشت و لگد خود گرفت. به دستور او من را دستگیر و یکراست روانه ساواک بندر عباس کردند. پس از آزار و اذیت و بازجویی و شکنجه به شهر میناب تبعید شدم، ولی باز هم با روحانیونی همچون حاج آقا متقی ارتباط داشتم.
در آنجا، حاج آقا مرحوم کافی منبر میرفت. وقتی قضیه من را شنید، به من گفت: منبرم که تمام شد، بیا تا با هم به قم برویم. پس از منبر، سوار خودروی ایشان شدم و مرا تا قم رساند و از آن به بعد شدم طلبه.
اساتید شما در آن زمان چه کسانی بودند؟
از اساتید بزرگی همچون آیتالله محمد یزدی، مرحوم آیتالله محمد دشتی، آیتالله حسینی بوشهری، علامه شهید مرتضی مطهری، مرحوم آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی، آیتالله هاشمی رفسنجانی و شهید آیتالله قدوسی کسب فیض کردم .
در کنار تحصیل، آیا به مبارزه با رژیم پهلوی هم میپرداختید؟
در دوران حضور چند سالهام در قم و همزمان با تحصیل به همراه روحانیون انقلابی، به کارهایی همچون پخش اعلامیه و نوارها و برپایی مراسم سخنرانی افشاگرانه مشغول بودم تا پیروزی انقلاب اسلامی که برای مدتی هم در مدرسه رفاه تهران مشغول خدمت به انقلاب بودم.
من که در مدرسه خان زیر نظر شهید قدوسی ساکن بودم، در سال 1358 به دعوت ایشان به دادگاه انقلاب اسلامی و زندان اوین آمدم و به کارهای قضایی و انتظامی مشغول شدم.
گویا نخستین شهید خانواده شما از دوران انقلاب اسلامی بود؟
نخستین شهید خانواده ما نبیالله، بزرگترین برادرم، از نیروهای فعال و بسیار انقلابی و از پیشگامان نهضت امام خمینی (ره) بود که با مبارزین مسلمان و در خط امام خميني (ره) ارتباط داشت. او بسیار متدین بود و به خوبي به یاد دارم، در آن زمان که بسیاری از مردم به نماز جماعت اهمیت چندانی نمیدادند، نماز جماعت او ترک نمی شد.
نوجوان بودم که به همراه او در مراسم استقبال از حضرت امام (ره) در روز 12 بهمن 1357 شرکت کردم. او در آن روز، بسیار خوشحال بود و خود را به خودروی حامل حضرت امام رساند و با شور و شعف، خطاب به آن رهبر عزیز فریاد زد: ای امام عزیز، فرمان جهاد بده که ما آماده جهاد و شهادتیم.
حضرت امام که در مدرسه رفاه مستقر شد، به دیدار ایشان رفت و چند روز بعد و در اوج درگیریهای انقلاب با نیروهای رژیم در میدان «حر» به دست دژخیمان پهلوی به شهادت رسید.
او که کارخانهدار و متمکن بود، از هیچ چیز در راه پیروزی انقلاب اسلامی دریغ نکرد و بسیاری از اموال خود را در راه پیروزی نهضت تقدیم نمود.
خب رسیدیم به پیروزی انقلاب اسلامی و درگیریهای پس از پیروزی با گروهکهای ضد انقلاب...
اوایل انقلاب توسط ضد انقلاب و گروهکهای سیاسی وابسته به اجانب، کردستان دچار جنگ داخلی شده بود و به نیرو نیاز بود. من هفده ساله بودم. از پادگان ولیعصر تهران با نزدیک سیصد نفر نیرو با یک فروند هواپیمای (سی 130 ) ارتش رهسپار کردستان شدیم. در فرودگاه سنندج، امکان نشستن هواپیما نبود. باند فرودگاه آماج دشمن قرار می گرفت. ناگزیر و پس از کش و قوسهای فراوان قرار شد هواپیما روی باند حرکت کند و ما تک تک و در میان رگبار دشمن به بیرون بپریم. سرانجام همه سیصد نفر در شرایط بسیار سختی پیاده شدیم.
خدا رحمت کند شهید حجتالاسلام بزاز بابلی را که یکی از خیابانهای بابل به نام این شهید گرانقدر است. ایشان نیروها را سر و سامان دادند، ولی در شرایطی که خمپاره 60، تیربار و رگبار به سوی ما میآمد، در شرایط سخت منطقه کردستان به علت نرسیدن غذا و امکانات مدت 48 روز از علفها و سبزیجات منطقه خوردیم و با دشمن جنگیدیم. در این مدت، برخی شهید ، تعدادی مجروح و شماری از برادران به انواع و اقسام امراض جسمی دچار شدند، ولی در این مدت به لطف خدا توانستیم قلههای کله قندی سنندج را از اشغال گروهکها به در آوریم و در ادامه پادگان امام خمینی و بیمارستان سنندج و بخشی از شهر را آزاد کردیم و بر اثر این مبارزات و تلاشها بود که بنده را هم مثل سایر رزمندگان با تن مجروح و با اسلحه و نارنجک و زخم معده به بیمارستان مصطفی خمینی تهران آوردند. به هر کس می گفتم، سنندج مثل ویتنام است، باور نمیکرد. البته پس از مدتی که در بیمارستان بودم و هنوز كاملا مداوا نشده بودم دوباره به کردستان برگشتم.
این وضع تا کی ادامه داشت؟
پس از مدتی، سردار رحیم صفوی که فرمانده عملیات سپاه بود، طرحی را برای پاکسازی کردستان و سنندج ارایه کرد و پاکسازیها آغاز شد. در آنجا با شهدایی مانند شهید طیاره، شهید افچونی، مفقودالاثر احمد متوسلیان، شهید محمد بروجردی همراه و همسنگر بودم.
در نخستین مرحله پاکسازی، مسئول تیم تونل سنندج به دیواندره بودم که در این پاکسازی، شهدای بسیاری دادیم.
اگر از رفتارهای گروهکهای ضدانقلاب خاطره ای دارید بگویید؟
به خوبی به یاد دارم که گروهکهای ضدانقلاب مانند کومله، شبانه حمله میکردند و از ما اسیر میگرفتند. چشم و گوشهای آنها را میبریدند و بدنشان را قطعهقطعه میکردند و زندهزنده به خاک میسپردند.
یکی از شکنجههای وحشتناک آنان این بود که فرد را زنده زنده تا گردن در خاک میکردند، به گونهای که تنها سرش بیرون بود. کمکم حیواناتی همچون مورچه از راه بینی و گوش وارد بدن اسرا میشدند. این در حالی بود که آن افراد نمیتوانستند هیچ کاری بکنند. مورچهها که وارد بدن آنان میشد، شروع میکردند به خوردن احشام و فرد بسیار آزار میدید. آنها بدن را کمکم میخوردند تا آن که خون بدن آن فرد تمام میشد و مرگ به سراغش میآمد و مظلومانه به شهادت میرسید.
برادر دیگرتان در کجا و چگونه به شهادت رسید و آن موقع شما کجا بودید؟
برادر دیگرم، قربان بود كه از یاران نزدیک مرحوم کافی و مدتی هم در جماران در یگان حفاظت حضرت امام (ره) بود. قربان فرمانده تیپ مسلم بن عقیل از لشکر 27 محمد رسولالله (ص) به فرماندهی سردار شهید ابراهیم همت بود. او در عملیات خیبر به شهادت رسید. وقتی که در کردستان بودم خبر شهادت قربان را شنیدم و به حال و روز او که سعادت شهادت پیدا کرده بود، غبطه خوردم و در جبهه ماندم تا شاید شهادت نصیب من هم شود؛ اما پس از دهها روز با پافشاری فرماندهان قرارگاه و برای تسکین دل پدر و مادر و خانواده برای مراسم چهلم قاسم به شهر آمدم و دو روز ماندم و دوباره برگشتم به جبهه.
شما در کردستان بودید. آیا در عملیاتهای جنوب شرکت نمیکردید؟
از سال 58 تا 62 در کردستان، مسئولیتهاي متعددی بر عهده داشتم، ولی هنگامی که بوی عملیات در جنوب میآمد، به سرعت خودم را برای شرکت در عملیات به جنوب میرساندم و توفیق حضور در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس و فتح خرمشهر را نیز داشتم.
در سال 62 و پس از عملیات کربلای یک و فتح مهران به جنوب آمدم و در دزفول و اهواز مستقر شدم.
در سال 1363 آقای محسن رضایی که فرمانده کل سپاه پاسداران بود، به منطقه آمد و میخواست شخصا به شناسایی برود. همه از ابهت او ترس داشتند و هیچ کس نمیپذیرفت با او همراه شود ولی من به راحتی پذیرفتم، چون در پس آن ابهت، مهربانی میدیدم. به همین دلیل، وقتی در خودروی ایشان نشستیم تا به خط برویم، رو به من کرد و گفت: من محسن رضاییام. من هم گفتم: من هم جوادزادهام.آقای رضایی خندید و حرکت کردیم و پس از شناسایی برگشتیم. در آنجا بود که به شجاعت و دلاوری آقای رضایی پی بردم.
شما چگونه نیروهای رزمنده جهت انجام عملیات را تأمین میکردید؟
در زمانی که برای اجرای عملیات نیرو لازم بود، کاروانهایی تشکیل میدادیم. از شهرهای گوناگون میگذشتیم و نیروها را ثبتنام و همراه کاروان میکردیم. از مینودشت تا رامسر مانور میدادیم. چند یگان را با تجهیزات نظامی میآوردیم. با شعار و شور شعف، از شهرها عبور میکردیم. در حین حرکت با رسیدن به هر شهر، مراسم فرهنگی مانند سخنرانی داشتیم مثلا اعلام میکردیم که نیروها بیایند و ثبت نام کنند که لزوم حضور نیروهای رزمنده یادآوري میشد. مردم و به ویژه جوانان، تحت تأثیر قرار میگرفتند و با ما همراه میشدند. در این برنامهها با خانوادههای شهدا هم دیدار میکردیم که تأثیر بسیاری داشت.
یک بار به مدت چهل روز این کاروان ادامه داشت که نزدیک 140 گردان از نیروهای بسیجی و داوطلب تشکیل شد. آنها با اخلاص آمدند و نامنویسی کردند و راهی مناطق عملیاتی شدند. مردم از این کاروانها استقبال فراوان میکردند و کمکهای بسیاری برای جبهه میآوردند که همه را به مناطق عملیاتی میفرستادیم.
فرمانده آن موقع لشکر 25 كربلا چه کسی بود؟
برادر عزیزم سردار مرتضی قربانی فرمانده لشكر بود و خوب است که یادآوری کنم یکی از رمزهای مرتضی قربانی این بود که هر کس با او بود، سالم میماند و هر کس کمی از او دورتر میشد، فورا مجروح یا شهید میشد و این موضوع تقریبا برای همه مسلم بود. مانند سید کاظم حسینی که چند قدم از آقا مرتضی دورتر راه مي رفت که با ترکش مجروح شد یا آقای مستشرق که به شهادت رسید. به همین خاطر بود که من سایه به سایه آقا مرتضی حرکت میکردم و از او دور نمیشدم!
شما در سایت شخصیتان اشاره به تحول روحی انسانها در جنگ تحمیلی دارید که در فضای معنوی جبههها، دلها را متحول میکرد و آنان را برای تعالی و کمال و نهایتا جانفشانی و شهادت آماده میکرد؛ در این باره برایمان توضیح بیشتری بدهید؟
جبهه، سرشار از فضای معنوی و الهی بود که هر کس در جستجوی فطرت الهی و حقیقت انسانی بود، میتوانست آن را بیابد و خودش را به تکامل و تعالی انسانی برساند. در این زمینه، نمونهای در خاطرم هست که هیچ گاه فراموش نمیکنم.
حکایت این بود که نزدیک چهل سرباز بینظم که مدتها از سربازی فرار کرده بودند و هیچ یگانی آنها را نمیپذیرفت، به لشکر 25 کربلا مأمور شدند. با توجه به سابقه بی نظمی آنها، آقا مرتضي قربانی گفت: ما هم آنها را نمیپذیریم و بهتر است که به یگان دیگری بروند. من مقاومت کردم و گفتم: من مسئولیت آنها را میپذیرم و آقای قربانی هم با اکراه پذیرفت.
روز نخست آنها را جمع کردم و به آنها گفتم: من افتخار میکنم که شما در این لشکر و تیپ آمدهاید و امیدوارم که مدت خدمت شما توشهای باشد برای زندگی بهتر و آینده درخشانتر. اگر میخواهید به منزل و نزد خانواده بروید، آزاد هستید و هیچ اجباری در این نیست که در یگان بمانید، اما از شما میخواهم کمی به اطراف خود و نیروهای یگان نگاه کنید؛ برای نمونه، نگاه کنید به این نوجوان شانزده ساله. نامش حسن زاده است و بیسیم چی ماست. او بسیار شجاع است و حتی یک بار هلیکوپتري را با کلاش سرنگون کرده و به او یک موتور سیکلت جایزه دادهایم. آنها با شنیدن این حرفها تأمل کردند و گفتند، نمیرویم.
مدتی گذشت و در کنار آموزشهای نظامی، چند روحانی تیپ ضمن صحبت با ایشان، آنها را با مسائل جبهه و معنویت آن آشنا می کردند. مدتی که گذشت، به آنها گفتم که چند روز به مرخصی بروید و برگردید که با شما کار داریم. چند تا از فرماندهان گفتند، آنها دیگر برنمیگردند و اشتباه میکنی که به آنها مرخصی میدهی. اما من به آنها اعتماد کردم و رفتند. مرخصیشان که تمام شد، همه آنها بازگشتند و همه تعجب کردند، ولی من خوشحال بودم که آنها به وعده خود وفا کردند و برگشتند. عملیات والفجر 10 در پیش بود و از جنوب به منطقه غرب رفتیم و عملیات کردیم که چند تن از همان سربازان در آن عملیات به شهادت رسیدند. این جلوهای کوچک از تأثیر معنویت و معرفت و انسان سازی در جبههها بود.
خانواده شما و به ویژه پدر مادرتان چگونه با رفتن شما به جبهه و شهادت برادرتان کنار میآمدند؟
خانواده ما افتخار دارد که بنا بر وظیفه و تکلیف شرعی، در خدمت انقلاب اسلامی و اسلام عزیز و امام خمینی (ره) بوده است. من از سال 58 یعنی نزدیک هجده سالگی وارد جبههها شدم و این در حالی بود که در سن هفده سالگی ازدواج کرده بودم و فرزند بزرگترم «وحید» را در قنداقه دیدم و به جبهه رفتم و تا دو سال او را ندیدم. وقتی پس از دو سال به نزد خانوادهام برگشتم، او راه میرفت و وقتی مرا دید گفت:«سلام عمو!» هرچه مادرش به او میگفت: این پدر توست، باور نمی کرد و مرا «عمو» صدا میزد ! از سال 58 تا 71 در جبههها بودم و چندین بار مجروح شیمیایی شدم و ترکش خوردم.
برادرانم یدالله و قربان هم که توفیق شهادت یافتند و برادر دیگرم حاج حسین که مدتها در جبهه بود و جانباز است. مدتها در یگان حفاظت آیتالله یزدی، مقتدایی، مصباح یزدی و هاشمی شاهرودی بود. او برادر همسرش را که پدرش فوت شده بود، از نوزادی به نزد خود آورد و او را بزرگ کرد تا آن که این پسر که نامش مهدی شیخی بود، به جبهه رفت و به شهادت رسید.
چند تن از خواهرزادگان و وابستگان ما هم توفیق دارند که شهید یا جانبازانی به انقلاب تقدیم کردهاند. پدر و مادرم که بسیار انقلابی، ولایتی و متدین بودند، همواره ما و فرزندان و نوههایشان را به یاری انقلاب و حضور در جبهه تشویق میکردند و حتی در شهادت فرزندانشان شعار میدادند: ای شهید عزیزم، شهادتت مبارک. پدرم با دست خود دو شهیدش را غسل و کفن و دفن کرد و به این شهدا افتخار میکردند. آنها توفیق دیدار مقام معظم رهبری را داشتهاند و بخشی از اجر صبر و ایثار خود را با لبخند رهبر عزیزمان گرفتهاند. آنان تا پایان عمر در خط ولایت بودند که پس از سالها به شهیدان عزیز خود پیوستند.
و کلام آخر شما در این گفتوگو:
براستی اکنون که نزدیک 32 سال از آن روزها میگذرد، با خود میاندیشیم چه ستارگان فروزانی در میان ما بودند که عاشقانه و بدون هیچ چشمداشتی و تنها برای رضای خدای متعال و عشق به اسلام و ولایت و به پاسداشت خون شهیدان کربلای حسینی، جان را در طبق اخلاص می گذاشتند و به میدان رزم میآمدند.
من و همه اعضای خانواده ام، مفتخریم که بهترین سالهای زندگی مان یعنی جوانیمان را در راه انقلاب و اسلام گذرانده ایم و این سالها را ذخیره آخرت میدانیم. آنها که شهید شدند به سعادت رسیدند و همواره از آنها میخواهیم که شفیعمان باشند و انشاءلله بتوانیم با پیروی از رهبر معظم انقلاب اسلامی، ادمهدهنده راه شهدا و امام خمینی(ره) باشیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر