تحقیق حاضر با توّجه به رزم رستم واشکبوس از کتاب دوّم متوسطه نوشته شده
است. مبنای تحقیق براین است که لغات و معانی این داستان را با لغات حاضر در
شاهنامه مطابقت دهد . نتیجه حاصل این می شود که تمامی لغات در اشعار ودر
جاهای مختلف شاهنامه به یک معنی دیگر به کار می رود که از نظر هم آوایی مثل
هم هستند، ولی به لحاظ معنی دچار تغییر شده اند. امید وارم که مورد توّجه
دوستداران زبان فارسی و شا هنا مه دوستان قرار بگیرد.
گران
-سنگين، وزين
چنانش بكوبم به گرز گران كه فولاد كوبند آهنگران
-شديد، سخت
بكردند هر روز جنگ گران كه روز يلان بود و رزم سران
-كبير، بزرگ
اگر من گناهى گران كردهام و گر كيش اهريمن آوردهام
-پربها، قيمتى، با قيمت
همه بر سران افسران گران به زر اندرون پيكر از گوهران
-انبوه، پر، بسيار، فراوان
چو بشنيد لهراسب با مهتران پذيره شدش با سپاهىگران
-چاق، سمين، وزين، پر گوشت
يكى جنگ مىداشتند آن زمان گرفتند يك ماده گور گران
-طولانى، طويل
چو كاووس كى شد به مازندران رهى دور و فرسنگهاىگران
پيكار
-رزم، نبرد، حرب، جدال
دل و جنگ و كين را به يك سو نهاد وزان پس نكرد او زپيكار ياد
-جدل، مجادله، بدخوئى
و گر باز گردم ازين رزمگاه شوم رزم ناكرده نزديك شاه
همان خشم و پيكار باز آورد بدين غم تن اندر گداز آورد
-خشم
كسى كو به زندان و بند من است گشادنش درد و گزند من است
ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پيكار من باد گشت
-سخن بيهوده، عبث
به هستيش بايد كه خستو شوى ز گفتار پيكار يكسو شوى
تيغ
-كارد تيز، خنجر، شمشير
درفش درفشان پس پشت او يكى كابلى تيغ در مشت او
-تيغه، حد، دم، لبه، دمه
بلنديش بينا همى دير ديد سر كوه چون تيغ شمشير ديد
-بلندى كوه، سر كوه
بيفتاد بيژن جدا گشت ازوى سوى تيغ بنهاد با تيغ روى
ارتفاع، رأس هر چيز بلند، انتهاى بلند ديوار
چنين تا به پيش رباطى رسيد سر تيغ ديوار او ناپديد
جام
-پياله آبخورى، ظرف شرابخورى
بياراى خوان و بپيماى جام ز تيمار گيتى مبر هيچ نام
جام جم، جامى كه هفت فلك در آن مشاهده مىشد
پس آن جام بر كف نهاد و بديد درو هفت كشور همى بنگريد
كمان
-برج نهم است از دوازده برج فلكى، قوس
به سلم اندرون جست ز اختر نشان نبودش مگر مشترى با كمان
-وسيله تير اندازى قديمى كه در اصل خمان بوده به جهت خميدگى آن
دوان شد به ميدان شاه اردشير كمانى به يك دست و ديگر دو تير
كام
-دهان، حلق، گلو
همه كام خاك و همه دشت خون به گرد اندرون نيزه بد رهنمون
-حد نهائى، منتهاى هر چيز، غايت مراد
به بالا به كردار سر و سهى همه كام زيبائى و فرهى
-معشوق، محبوب، منظور
برفتند از آن پس به آرام خويش گرفته به بر هر كسىكام خويش
-تنعم، خوشى، ناز و نعمت
همى نام جاويد ماند نه كام بينداز كام و بر افراز نام
پيروزى
ز گيتى بر او نام و كام اندكى است ورا مرگ با زندگانى يكى است
سركش
-نافرمان، مغرور، گردنكش
زمين سر به سر گفتى از آتش است هوا دام آهر منسركش است
-نيرومند، توانا، قوى
چنين داد پاسخ كه آمد نشان ز گفتار آن نامورسركشان
سنگ
-حجر، جسمى صلب و سخت كه از زمين استخراج كنند
ز سنگ و ز گج بود بنياد كار چنين كرد تا باشد آن پايدار
-وقار، اعتبار، قدر و قيمت، متانت، استوارى
خردمندى و راى و فرهنگ تو شكيبائى و دانش و سنگتو
-وزن، گرانى
چنان برگرفتم ز زين خدنگ كه گفتى ندارم به يك پشهسنگ
-فرزانگى، سنجيدگى
بپيماى من تا يكى داستان بگويمت از گفته باستان
پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ همان از در مرد فرهنگ سنگ
انجمن
-گرد آمدنگاه، محفل، مجمع
بدان انجمن شد دلى پر سخن زبان پر ز گفتارهاى كهن
-گروه مردم، اهل مجلس، جمعيت
چو لشكر بديدند روى قباد ز ديدار او انجمن گشت شاد
فسوس
-استهزاء، مسخره، ريشخند
و ديگر دلاور سپهدار طوس كه در جنگ بر شير داردفسوس
-افسوس، دريغ و حسرت و تأسف
كه گيتى سراسر فسوس است و رنج سرآيد همى چون نمايدت گنج
-تدبير، حيله، زيركى
برآمد ز هر دو سپه بانگ كوس نماند ايچ راه فسون وفسوس
زمان
-وقت، گاه
سپاس از جهان آفرين كردگار كه چندان زمان بودم از روزگار
-ساعت، قسمت، بهره، پاس
چو بگذشت از تيره شب يك زمان خروش كلنگ آمد از آسمان
نازش
-مايه نازيدن
بدو نازش جان افراسياب دلش ز آتش مهر او پر ز تاب
-ناز و نوازش، تسلى، دلنوازى
ستمديده را اوست فرياد رس منازيد با نازش او به كس
گرانمايه
-هر چيز پر بها و قيمتى
درم خواست با زر و گوهر ز گنج گرانمايه ديباى زربفت پنج
-آنكه مايه بسيار دارد
فرستاده گفت اى گرانمايه شاه مبيناد بى تو كسى پيشگاه
بزه
-گناه، خطا، جرم
ز كار بزه چند يابى مزه بيفكن مزه دور باش از بزه
جفت
-زوج، دوگان، دوتا
خداوند دارنده هست و نيست همه چيز جفت است و ايزد يكيست
-يك نر و يك ماده
به پيش اندر آمدش آهو دو جفت جوانمرد خندان به آزاده گفت
كدام آهو افكنده خواهى به تير كه مادر جوان است و همتاش پير
-شوهر، شوى، شو، زوج
چو شب تيره شد زن به بهرام گفت كه آمد گه رفتن اى نيك جفت
-توأم، قرين
نگه كن كه تا تاج با سر چه گفت كه با مغزت اى سر خرد باد جفت
بازو
-قسمتى از دست كه از دوش تا آرنج را شامل است
دگر چون تو اى پهلوان دلير بدين برز بالا و بازوى شير
كنايه از قوت و قدرت
نگر تا ننازى به بازو و گنج كه بر تو سر آيد سراى سپنج
-در شاهنامه غير از بازوى آدمى به بال پرنده هم اطلاق مىشود
بگفت و يكى پر ز بازو بكند فكند و به پرواز بر شد بلند
جان
-در مقام مضاف به كلمه ديگر معنى قسم به جان مىدهد
به جان زرير آن نبرده سوار به جان گرانمايه اسفنديار
-روح، نفس، روح حيوانى
به نام خداوند جان و خرد كزين برتر انديشه بر نگذرد
الماس
-كنايه از تيغ و شمشير و هر چيز برنده
تو گفتى كه الماس جان داردى همان گرز و نيزه روان داردى
چار
-مخفف چهار
خدنگى گزين كرد پيكان چو آب نهاده بر او چار پر عقاب
-مخفف چاره، گريز، علاج
كه اكنون چه چارست با من بگوى يكى راه جستن به نزديك اوى
عقاب
-مرغ شكارى، شاهين
پلنگ از بر سنگ و ماهى در آب هم اندر هوا ابر و پرانعقاب
-مجازا اسب
عقاب تكاور برانگيختم چو آتش برو تير مىريختم
كمان
-برج نهم است از دوازده برج فلكى، قوس
به سلم اندرون جست ز اختر نشان نبودش مگر مشترى با كمان
-وسيله تير اندازى قديمى كه در اصل خمان بوده به جهت خميدگى آن
دوان شد به ميدان شاه اردشير كمانى به يك دست و ديگر دو تير
خروش
-آواز، داد، آوا، بانگ و فرياد
وزان پس يكى مرد بر پشت پيل نشستى كه رفتىخروشش دو ميل
-فرياد با گريه، افغان، ناله و زارى
برفتند گردان بسيار هوش پر از درد با ناله و با خروش
-ندا
منادى گرى بركشيدى خروش كه اى نامداران با فر و هوش
-غوغا، شور
مرا گفت در خواب فرخ سروش كه فرّش نشانه از ايرانخروش
سپهر
-آسمان، فلك
همى برشد ابر و فرود آمد آب همى گشت گرد سپهرآفتاب
-بخت، ستاره اقبال
بگفت اين و پدرود كردش به مهر كه يار تو بادا به رفتنسپهر
-مجازا به معنى روزگار، زمانه
برين نيز نگذشت چندى سپهر به دل در همى داشت آرام
بؤس
-سختى، بدبختى
دگر گنج خضرا و گنج عروس كجا داشتيم از پى روزبؤس
-بوسه
بسائيد مشكين كمندش به بوس كه بشنيد آواز بوسش عروس
-فروتنى
فرستادهاى آمد از فيلقوس خردمند و بيدار و با نعم وبوس
مه
-حرف نهى به معنى نه كه در نفرين و دعا هر دو استعمال شود
كه با اهرمن جفت گردد پرى كه مه تاج بادت مهانگشترى
-مخفف ماه، برج
به فرخنده فرخ مه فرودين به آئين بزم و به ميدان كين
-مقدم، سرور، رئيس و پيشوا
سپهبد ز كوه اندر آمد به ده از آن ده سبك پيش او رفتمه
-كلان، بزرگ، كبير، عظيم
بكوشيم تا روز تو به شود همان نامت از مهتران مهشود
زه
-آفرين، مرحبا، احسنت
قضا گفت گير و قدر گفت ده فلك گفت احسن ملك گفت زه
-چله كمان، و تر
ز چوبى كمان كرد و ز روده زه ز هر سو برافكند بر زهگره