۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

حافظ

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

یک برنامه تلویزیونی از طرف یک مسلمان که مجری آن است یک فرانسوی میگوید من آینده را میدونم مجری میزندش میگوید پس نمیدونی شارلاتان اگر میدونستی من تورا میزنم نمیآمدی


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

شیفته - سوگ سیاوشان


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

خاله ام میخواست به زیارت امام رضا (ع) برود نتوانست اما در سایه من خود خاله ام امامزاده شد!!!

یک خاله داشتم خیلی انسان ساده ای بود . همش عبادت میکرد و دعا میخوند و زندگی اش خیلی ذهدآنه بود مال دنیا هم تنها یک بز داشت و دوتا هم مرغ شوهرش نیز بعد از سه سال ازدواجشان فوت کرده بود خاله خیلی زن با وفایی بود هرچه بهش میگفتند شوهر بگیر میگفت اگر من شوهر بگیرم استخوانهای شوهر اولیم در قبر آتش میگیرند من اینکار را نمیکنم . خلاصه برای خودش عالی بود یک دختر هم داشت که دخترش شوهر کرده بود .خاله ام تنهای زندگی میکرد من هر وقت میرفتم خونه اش همش منو میپایید که مبادا تخم مرغهایش را کش برم . همش بهم میگفت خاله جان پاشو برو خونه الان مادرت نگرانت است یعنی نمیخواست من در خانه او باشم چند در صدی امکان میداد تخم مرغهایش را بدزدم خلاصه کلام به من اصلا رو نمیداد . یک روز توی کوچه داشتم دور خودم میچرخیدم دیدم خاله تند و تند بطرف من میآید در درون خودم گفتم حتمأ یکی از بچه های محل تخم مرغهای خاله ام را دزدی فکر میکنه من دزدم میخواهد گوشم را بگیری اول خواستم فرار کنم بعد گفتم من که دزد نیستم برای چه فرار کنم ؟ با نگرانی ایسادم تا خاله جان رسید و منو بغل کر بوسید و دستش را بسرم کشید و گفت تو کجایی پسر صبح تا حالا دنبالت بودم منو میگی چیزی نمانده بود شاخ دربیارم خاله دنبال منه؟؟ چه شده خدایا خیر کن . هنوز نگران بودم برای چه خاله ام دنبال من است ؟ یک دفعه با مهربانی که تا حالا ندیده بودم گفت بیا عزیزم بیا بریم خونه کارت دارم عجبا خاله من هر وقت میرفتم خانه اش منو بیرون میکرد چه شده میخوای منو ببری خونه اش؟؟ شش ساله بودم نمیتونستم تشخیص بدهم خاله چرا در رابطه با من اینقدر مهربون شده است ولی خوب دیگر نگرانیم کم کم از بین میرفت همراه خاله جان داشتم میرفتم تا دم در خاله رفتیم یک دفعه در درون خودم گفتم خاله اینقدر مهربون نبود نکنه منو میبری خانه کتکم بزنی خواستم فرار کنم ولی خاله امان نداد دستم را گرفت باز با مهربونی گفت کجا میری عزیزم بیا برات یک لیوان شیر داغ کنم بخور نوشجونت هوا سردی اه منو میگی!!! گفتم بخدا خاله دیونه شده است تا حالا زهر مار هم از دست خاله ندیده بودم چه شده الان میخوای به من شیرداغ بده ؟ خلاصه وارد خانه شدیم به من گفت بشین الان برات شیر داغ میکنم شیر بی چاره بزی را داغ داغ کرد آورد گذشت جلوی من گفت بخور نوشجانت من دیگر نگرانی کتک خوردن نبودم اما راستش نگران خاله بودم چه شده خاله ام دیوانه شده ؟ بچه بودم چیزی نمیفهمیدم خاله ام یک در میان منو نگاه میکرد صلوات میفرستاد زیر لبی میگفت خدایا حفظش کن ماشاالله ماشاالله میکرد زیاد ذهنم را نمیگرفت چون کارخاله همش دعا کردن بود میگفتم بازم داره دعا میکنی بزار دعایش را بکنه . اینبار خاله نبود من بودم عجله میکردم که شیر را تمام کنم از خانه خاله ام بیرون بروم شیر تمام شد من با آستینم دهنم را خشک کردم گفتم خاله من میرم خاله گفت کجا میری عزیزم بشین میخواهم برات نیمرو درست کنم اه به گوشهایم باور نمیکردم خاله میخوای برای من نیمرو درست بکنه؟؟ دیگی شک نداشتم که خاله ام دیونه شده است مطمئن شدم که خاله بیچاره ام دیوانه شده بعد بخودم گفتم گیرم که دیوانه شده چه بهتر از اولش مهربونتر شده ای کاش یکی دو سال پیش دیوانه میشد... بوی نیمرو به مشامم رسید آقا یک بشقاب نیمرو را خاله گذشت جلوی من گفت بخورعزیزم نوشجانت !!! شروع کردم خوردن من نیمرو را میخوردم خاله هم دعا میکرد و صلوات میفرستاد سرش را به آسمان بلند میکرد کار نداشتم چون او اهل عبادت و اینها بود این حرکتهایش ذهنم را نمیگرفت تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود مهربونی خاله بود همش از خودم میپرسیدم چه شده خاله ام اینقدر مهربون شده است...نیمرو را خوردم یواشکی گفتم خاله میخواهم برم به خونه خودمان گفت باشه عزیزم برو فردا بازم بیا برات شیر داغ میکنم باشه گفتم باشه از درخاله که اومدم بیرون یک پیچی بود پیچیدم ایستادم کلی خندیم گفتم شکر خدایا خاله ام دیوانه شده .... آخه من چکار کنم تا امروز از خاله هیچ مهربونی ندیده بودم هیچ هر وقتهم میرفتم خونه اش همش تلاش میکرد منو بیرون کنه خلاصه رفتم خونه خودمان مادرم گفت بیا غذاتو بخور گفتم من گرسنه ام نیست مادرم تعجب کرد چون هر روز اولین نفر من بودم سرسفره آماده میشدم و وقتی که سهم غذایمان را میدادند کمی از سهم گشتم را به یکی از خواهرانم میدادم و یه کمی هم به اون یکی میدادم میگفتم سهم من زیاد است نمیتونم بخورم تند تند سهم خودم را میخوردم یک پنجه از سهم هر خواهرم برمیداشتم میگفتم اشتهام باز شده پس میگیرم یعنی چیزی که داده بودم ده برابرش را پس میگرفتم ... مادرم تعجب کرد گفت راشتش نفهمیدم چه شده تو غذا نمیخوری؟ گفتم آره نمیخورم. خلاصه فردا شد من راه خانه خاله ام را پیش گرفتم هنوز خیلی مانده بود به خانه خاله برسم دیدم خاله همراه با دخترش دارند به طرف من میآیند چند متر مانده بود به خاله برسم دست تکون دادم سلام کردم خاله گفت سلام عزیزم نگرانت بودم کجا ماندی ؟ دختر خاله نیز زن مهربونی بود همین که رسیدم شروع کرد بوسیدن و دستش را به سرم میکشید و او نیز صلوات میفرستاد بازم گفتم خوب دختر خاله است دیگی از مادرش یاد گرفته است رسیدم خانه خاله بازم یک لیوان شیر داغ گذشت جلوی من گفت بخور عزیزم نوشجانت من این دفعه دیگی نگران خاله نبودم میگفتم الان دخترش میگی برای چه به این شیر داغ میکنی؟ اما دیدم خاله با دخترش زیر گوشی دارند یه چیزهای رد بدل میکنند زیاد ذهنم را نگرفت گفتم با من کار نداشته باشند هرکاری میخواهند بکنند به من چه؟ دیدم یک دفعه ای دوتایشان شروع به دعا خواندن کردند انگار خانه خاله مسجد شده بود همش دعا و صلوات اینها بود ولی من که اصلأ نمیفهمیدم جریان چیه بی خیال شیر را خوردم ولی موقعی خوردن شیردر درون خودم میگفتم خدا خاله امروز هم بهم نیمرو میدهد؟ هنوز لیوان را نصف نکرده بودم خاله به دخترش گفت شما بشنید من برای علی نیمرو درست کنم آقا منو میگی ؟ خانه خاله همش صدای دعا و صلوات بود ولی در درون من یک جشن و شادی بود ...خلاصه نیمرو را خاله آورد من شروع کردم خوردن بدون نگرانی گفتم دخترش نیز دیوانه شده هر دو دیوانه شدند خوب شده ... نیمرو را خوردم یواشکی به خاله گفتم خاله من میخواهم بروم گفت نرو عزیزم کار دارم! اه گفتم خاله چکار داری خوب یک بز داری و دوتا مرغ شیر بز را خوردم تخممرغهایش را هم خوردم دیگی چیزی نداری که به من بده ؟؟ نشستم خاله بعد از کلی دعا خواندن و صلوات فرستادن گفت میدونی تو یک مومن هستی و پولدارهم خواهی شد من در خواب دیدم که ده تا ملاکه در دور تو نشسته اند عبادت میکنند و دیدم صاحب مال و ملک هستی خوابهای من دروغ نمیگند تو هم مومن و هم پولدار خواهی شد من از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم ولی برای اینکه خاله ام خوشحال باشد نشسته بودم بعد خاله ادامه داد گفت من عمرم را کرده ام خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا (ع) بروم اما نه راهش را بلد بودم و نه خرجش را داشتم تو خواب به من گفتند به آروزیت خواهی رسید ولی بعد از مرگ همان پسر بچه تو را به خاک پاک امام رضا(ع) خواهد برد من بازم از حرفهای خاله هیچی نفهمیدم خاله ادامه داد گفت پسرم من عمرم را کرده ام امروز و فردا است که بمیرم از تو خواهش میکنم آرزوی منو بجا بیاور جنازه منو ببر در حرم امام رضا(ع) به خاک بسپار من بازم چیزی نفهمیدم امام رضا؟ جنازه خلاصه آقا بعد از تمام شدن حرفهای خاله گفتم خاله میتونم برم ؟ گفت آره عزیزم میتونی بری من بلند شدم که برم خاله یک دفعه ای صدایم کرد گفت بیا کارت دارم کیسه اش را در آورد یک دوزاری هم گذشت کف دستم گفت برو با این گردو بخر بخور دوزاری را گرفتم زدم بیرون باز همان پیچ را که پیچیدم ایستادم کلی خندیدم باز دعای خودم را کردم شکر خدایا خاله ام را دیوانه کرده ای ... باز رفتم خونه موقع غذا شد همه جمع شدند سر سفره من بازم نرفتم مادرم گفت بیا جلو گفتم نمیخوام اشتها ندارم همه تعجب کردند علی غذا نمیخوری!!!خوب نیمرو خورده بودم و میترسیدم به اینها بگم به خاله بگویند نده و یا خاله را به دکتر ببرند خوب بشی دیگی به من نیمرو و شیرداغ نمیده بخاطر این چیزی نمیگفتم فقط میگفتم نمیخورم ... دیگی هر روز خانه خاله ام شده بودم غذا خوری من و خرجیم را نیز میداد ولی همان حرفهایش را هر روز تکرار میکرد دیگی طوری شده بود که من میدونستم خاله چه موقع دعا میخوای بکنی و چه موقع صلوات میفرستی اما هیچ ذهنم را نمیگرفت خیلی راحت بودم کار بجای رسید که در خانه خودمان نگران غذا نخوردن من شدند مرا با زور به پیش دکتر بردند دکتری یه نگاهی کرد و گفت نگران نباشید اینکه کاملأ سلامتیش سرجاش است حتمأ یه چیزهای میخوری اشتهاش کور میشه نمیتونه غذا بخوری نگرانی ندارد . ولی تمام اهل خانواده تعجب میکردند که موقعی غذا خوردن من راستی راستی قلدری میکردم اندازه یک لپه از غذایی خودم به خواهرانم میدادم وهمیشه هم میگفتم غذای من زیاد است نمیتونم بخورم بعدش تند تند غذای باقیمانده  خودم را میخوردم همزمان یک پنجه از غذای خواهر که همیشه دست چپم مینشست و اون کوچکی که دست راستم مینشست بر میداشتم و میگفتم اشتهام باز شد غذایم را پس میگیرم !!! نگفته نماند وقتی که یه کمی از غذای خودم به خواهرهایم میدادم لب هر دوی آنها آویزون میشد و میدونستند چه بلای به سر غذایشان خواهم آورد خوب دختر بودند تازه وقتی که من چندین برابر غذا را ازشان پس میگرفتم همه میخندیدند بجز این دو خواهر طفلک ... بله روزها هفته ها و ماه ها و سالها گذشت خاله ام مرد برای من تلفات بزرگی بود در مراسم خاله من بیش از همه گریه میگردم ولی راستش همش در درون خودم میگفتم بز و دو تا مرغ خاله چه خواهد شد؟؟ آنقدر گریه کرده بودم که نگو دختر خاله ام اومد دست مرا گرفت از جمع بیرون برد و صورتم را شوست گفت تو نباید اینقدر گریه بکنی روح خاله ات عذاب میکشی تازه خاله مرد من که زنده ام خاله ات به من وصیعت کرده است که مواظب تو باشم و هر روز برایت شیر و نیم رو درست کنم !!! آقا منو میگی از خوشحالی چیزی نمانده بود هورا بکشم ولی نمیدونم چطور شد خودم را کنترل کردم و اما از دختر خاله پرسیدم مگر تو بز و مرغ داری ؟ گفت خوب بز و مرغ های مادرم به من مانده است او توی وصعیت نامه اش آنها را به من واگذار کرده است تازه خودش هم بهم گفت همش مواظب تو باشم بعد از فوت مادر این وظیفه من است که وصعیتش را بجا بیاورم باز چیزی نمانده بود که من هورا بکشم از خوشحالی خلاصه دختر خاله دوباره برگشت توی جمع و من دیگی گریه نمیکردم هیچ خیلی هم خوشحال بودم همش میگفتم این مراسم خاله کی تمام میشود دختر خاله برام شیر و نیمرو درست بکند؟ دگی خاله را بطور کلی فراموش کردم همش میگفتم ای کاش این مراسم زود تمام بشود ... خلاصه یک هفته مراسم خاله طول کشید من این یک هفته را در خانه خودمان غذا میخوردم مادرم به پدرم میگفت درستی خاله مرد ولی خدا این بچه را دوباره به ما بخشید بعد از فوت خاله این شروع به غذا خوردن کرده است همه خوشحال بودند که من دوباره به سر سفره برگشتم بجز دوتا خواهرم که ماتم گرفته بودند نه برای خاله برای اینکه نصف غذایشان را من میخوردم ... باز یک هفته بعد مرا دختر خاله به خانه اش برد و شیر برایم داغ کرد و نیمرو را درست کرد و کلی ببخشید و از این حرفها دختر خاله ام نیز مثل خود خاله بود مینشست بسم الله میگفت بلند میشد باز یا الله میگفت خلاصه همش دعا میکرد و بعد هم به من میگفت تا تو جنازه مادرم را به مشهد نبری من راحت نخواهم شد چون مادرم از من خواستی که به تو بگم حتمأ این کار را باید بکنی منهم با اینکه اصلا نمیدونستم مشهد چیه و جنازه خاله را برای چه باید به مشهد ببرم ... بخاطر خوردن شیر داغ و نیمرو میگفتم باشه میبرمش نگران نباش ...خلاصه بعد از چند سال من یک نوجوونی شده بودم و یک موتور نو هم خریده بودم سوارمیشدم همش دور میزدم یک روز داشتم از جلوی در دختر خاله ام رد میشدم جلویم را گرفت نگهداشتم و پیاده شدم کلی حال احوال پرسی مرا به خانه دعوت کرد رفتم خانه و نشستم به یاد روزهای شیر داغ و نیمرو افتادم در درون خودم داشتم به آن روزها فکر میکردم دختر خاله ام یه دفعه ی گفت میدونی هفته گذشته مادرم را در خواب دیدم خیلی نگران بود میگفت چرا این پسری منو فراموش کرده است؟ گفتم نه دختر خاله باور کن فراموشش نکردم همش یادم هست دختر خاله ام گفت خوب الان که بزرگ شدی و موتورهم که داره بیا این کار را تمام کن هم مادرم راحت بشی و هم منو تو آزاد بشیم خلاصه این یک وصعیت است باید بجا بیاریمش گفتم باشه بعد قرارمان این شد که فردا منو دخترخاله ام باهم بریم مزارخاله را باز کنیم بعد استخوانهایش را توی یک کونی جمع کنیم و ببندم پشت موتور ببرمش در مشهد به خاک بسپارم راستش خودم نیز راضی شدم گفتم بزار این داستان تمام بشود فردا منو دختر خاله ام با بیل و کلنگ اول صبح رفتیم به قبرستان و شروع کردیم به باز کردن قبر خاله جان خلاصه به استخوانهای خاله رسیدیم من شروع کردم به جمع کردن استخوانها دختر خاله ام گفت ترا خدا اون جمجمه مادرم را بده من باهاش کمی حرف بزنم دیگر راه دور میرود شاید هم بعد از این نتونم ببینمش دیدم راست میگی جم جمه را دادم بدست دختر خاله ام داشت باهاش حرف میزد و نوازشش میکرد میبوسید و گریه میکرد بد شانسی ما قبرستان هم در سینه یک کوه بود اون پائین ها پر شده بود مزار خاله جان را اون بالا بالا ها کنده بودند یک دره بلندی هم اون ته بود یک دفعه ی جمجمه خاله از دست دختر خاله افتاد آقا تا ته دره مگر میشود به جمجمه خاله رسید؟ او دوید ما دویدیم خلاصه در ته دره به جمجمه خاله رسیدیم دختر خاله ام این را نیز به فال نیک گرفت گفت مادرم خیلی خوشحال است میدونه میری خاک پاک امام رضا(ع) عجله میکنه !! من چیزی نگفتم ولی انگار که فهمیده بودم با این خاله و با این جمجمه نمیشود از اینجا تا مشهد راه رفت خلاصه جمجمه را نیز گذشتیم توی کونی درش را بستیم و کونی را به ته موتور بستیم من با دختر خاله خداحافظی کردم براه افتادم تازه بین سلماس خوی بودم یک دفعه ای دیدم جمجمه خاله ام اومد از من سبقت گرفت با لرزش موتور کونی باز شده بود حواسم نبود نگهداشتم باز تمام استخوانها را جمع کردم دوباره بستم به پشت موتور باز براه افتادم بین خوی و مرند باز این جریان تکرار شد !! بازنگهداشتم جمع کردم بستم براه افتادم ولی راستی راستی داشتم وسواسه میکردم که چکار کنم این خاله اینقدر عجله داره از اینجا تا مشهد این صد بار خواهد پرید پدرم در میاد بازراهم را ادامه دادم بین مرند تبریز باز کونی افتاد جمجمه خاله شروع به دویدن کرد بازم نگهداشتم استخوانها را جمع کردم ولی در درون خودم گفتم ببین خاله جان اگر یک بار دیگر این کار را بکنی توی همین بیابان خاکت خواهم کرد هنوز به صوفیان نرسیده بودم بازم توی اون سرازیری تکرار شد من دیگی تصمیم گرفتم توی همان بیابان خاله را به خاک بسپارم از صوفیان یک بیل کوچک خریدم و کمی از صوفیان به طرف تبریز فاصله گرفتم و به یک بیراهی زدم یعنی دنبال یک جای خلوت بودم که کسی نبینی دیدم اون بالا یک جای مناسب دیده میشود موتور را نگهداشتم و کونی را باز کردم بدوش گرفتم رفتم اون بالا دیدم آره جای خوبیست شروع کردم کندن قبر برای خاله ام جای قبرش خیلی قشنگ بود در سینه یک کوه و یک طرفش هم پرتگاهی بود یعنی جاش امن بود خودم هم خوشم اومد استخوانهای خاله را به خاک سپردم بخاطر اینکه خاله ام از من راضی بشود کلی هم سنگ جمع کردم روی مزارش را تزیین کردم در آخر نیز زیر پیرآهنم را درآوردم بعنوان هدیه دوتکه کردم یکی را به طرف سرش و یکی را به طرف پایش به سنگها بستم و با خاله خدا حافظی کردم بخودم گفتم اگر الان برگردم دختر خاله میگی چه زود برگشتی یک هفته هم رفتم تو تبریز کشتم بعدش برگشتم دختر خاله ام اومد به دیدم گفت سه روز پیش مادرم را تو خواب دیدم خیلی خوشحال بود از تو اونقدر تعریف کرد که نگو گفت منو به خاک پای امام رضا (ع) رسوند خیلی ازت راضی بود ...حالا بگو کدام قسمت امام رضا(ع) مادرم را بخاک سپردی ؟ گفتم نگران نباش جایش خیلی خوبه اون بالابالاها به خاک سپردم خیلی مزار خوبی براش درست کردم.... چند سال از این ماجرا گذشته بود من یک پیکان خریده بودم و صاحب ماشین شده بودم باز یک روز دختر خاله ام را دیدم گفت مادرم را تو خواب دیدم خیلی خوشحال بود همش به تو دعا میکرد میگفت آرزوی منو برآورد کرد خدا کمکش باشد بعد به من گفت دیدی مادرم چقدر آدمی مومینی بود او تو خواب دیده بود که تو پولدار میشی و صاحب ماشین هم که شدی راستی نمیشود یک بار باهم بریم به دیدار مادرم؟؟ آقا منو میگی به تی تی پتی افتادم بهش گفتم باشه بعدأ صحبت میکنیم دختر خاله ام گفت خوب مادرم کم زحمت تو را نکشید من هم که بعنوان خواهرت بعد از فوت مادرم همش بخاطر وصعیت مادرم به تو رسیدم حالا یک خواستی دارم چه میشه بجا بیاری؟؟ کمی فکر کردم در درون خودم گفتم بزار ببرم مزار مادرش را ببینی گناه داره بهش گفتم باش حاضر شو آخر هفته بریم دختر خاله ام خیلی خوشحال شد برعکس او من حالم بسیار بد شده بود میگفتم ببرم تو بیابون مزار خاله را بهش نشان بدهم دیوانه میشه یه فکر هم به سرم میزد که بهش دروغم را ادامه بدهم مستقیم ببرمش به مشهد یک قبر نشانش بدهم بگم این مزار خاله است ولی همش دو دلی بودم آخر هفته منو دختر خاله راه افتادیم راستش نمیدونستم کجا ببرمش مشهد ببرم و یا همان بیابون که خاله را خاک کرده ام؟؟ وقتی شه به صوفیان رسیدیم رفتم جلوی یک مسافرخانه نگهداشتم و از مسافرخانه چی پرسیدم آیا برای دو نفر جا دارید؟؟ گفت مگر میشود توی صوفیان جای خالی پیدا کرد؟ گفتم مگر چه شده مسافرخانه چی گفت مگر نشنیدی در نزدیکی های اینجا یک امامزاده پیدا شده است از همه جا به زیارتش میآیند بخاطر آن الان همه هتل ها و مسافرخانه ها پر است از طرف پرسیدم کجا است این امامزاده ؟ گفت پشت سیمان صوفیان توی سینه یک کوه آرامیده است . اه دیدم درست آدرس مزارخاله را میگی گفتم اسم امامزاده چیه؟ گفت امامزاده کامبیز است بسیار امامزاده قویی است همه را شفا میده اصلا معجزه میکنه .... الله اکبر دیدم دقیقأ آدرس خاله ام را میدهد خلاصه با هزار مکافات برای ما یک اتاق داد من دختر خاله را در آنجا گذشتم و گفتم برم ببینم جریان چیه ؟ رفتم دیدم یک شهر کوچک درست کردند همانجا که من خاله را به خاک سپرده بودم صدها ماشین ایستاده و صدها چادر زده اند تعدادی ساختمان تازه ساخت درست شده است اصلا انگار این همان بیابان نیست من خاله را به خاک سپردم !!!خلاصه پیاده شدم و یواشکی وارد مردم شدم دیدم همه از امامزاده کامبیز تعریف میکنند یکی میگی بچه منو شفا داد اون یکی میگی  زبان یک لال را باز عجبا این خاله من چه بوده ما نفهمیدیم ؟؟؟ رفتم جلو دیدم که بله خود خاله است که امامزاده شده است تعجب کردم ولی به کسی چیزی نمیگفتم یک ساختمان بزرگی توی همان محل مزار درست کرده بودند و یک قسمت را نرده کشی کرده بودند مردم پول و طلا و زیورآلات بود میریختند توی اونجا و چند نفر را هم با زنجیر به نرده ها بسته بودند که شفا پیدا بکنند اما جالبتر از همه همان زیرپیرآهن منو بصورت پرچم زده بودند بالای مزار تعدادی زیادی آخوند طلبه هم همانطور در آنجا میچرخیدند از یک نفر پرسیدم که آیا شما اهل اینجاها هستید گفت نه ما صدها کیلومتر راه اومدیم تا از امامزاده کامبیز برای پسرم شفا بگیریم میگویند معجزه میکند این امامزاده!!! بعد از پرسجو یک نفر گفت بله من اهل اینجا هستم من ازش پرسیدم آیا شما این امامزاده را میشناسید؟ گفت بله این امامزاده اصل مال روستایی ما است ما در روستا یک چوپان داشتیم سالها بود پایش میلنگید و دیگر نمیخواستیم گوسفندانمان را به او بسپاریم ولی او همیشه حرفهای عجیب و غریب میزد همش از خدا و پیغمبر و امامان حرف میزد و همیشه میگفت که یکی هست من میبینم شما ها نیز روزی آن را خواهی دید که اما کسی بهش گوش نمیکرد آخرین بار ریش سفیدان روستا جمع شدند و قرار بر این شد که تا پائیز این چوپان را تحمل کنیم و دیگر به این گوسفندهایمان را نسپاریم چوپانی یک روز میاد توی این منطقه برای چراندن گوسفندها از طرف خدا پرده از جلوی چشمش کنار زده میشود امامزاده را میبیند و خود را به خاک امامزاده میسپارد و خوابش میبرد تو خواب میبیند امامزاده بهش میگوید بپر نترس چوپانی نیز همانطور خواب آلود میپرد تا ته دره میرود وقتی که بلند میشود میبیند پایش خوب شده دیگر نمیلنگد همانجا گوسفندها را ول میکند به روستا خبر امامزاده را می آورد که خدا پرده ای از جلوی چشمم برداشت من امامزاده را دیدم و سر مزارش خوابیدم ازش خواستم که به من شفا بدهد و او نیز بهم شفا داد پایم خوب شد آمدم به شما خبری امامزاده را بدهم همه اهالی روستا تعجب کردند اصلا توی این منطقه مزاری نبود که تا امامزاده بشود اهالی روستا به دور چوپانی جمع شدند و شروع به زیارت کردن او کردند بعضی ها نیز نگران گوسفندها بودند که الان بدون چوپان گرگ ها گوسفندها را خوردند یکی از جماعت از چوپانی پرسید گوسفندها را به کی سپردی چوپانی گفت به امامزاده سپرده ام نگران نباشید همه همراه چوپانی بطرف امام زاده راه افتادیم وقتی که به امامزاده رسیدیم دیدیم هفت تا گرگ بالای تپه ایستاده اند گوسفندها هم در حال چرا هستند با چشم خودمان دیدیم که گرگ و گوسفند در کنارهم بودند ولی امامزاده دهن گرگ ها را بسته بود نمیتوانستند گوسفندها را بخورند از آن روز به بعد ما به همه جا خبر ظهور امامزاده را دادیم بعدش هم چندتا آیت الله و حجت الاسلام اومدند با چوپانی دیدن کردند و به این نتیجه رسیدند که امامزاده واقعی است دلیل واقعی بودنش این بود چوپانی همیشه میگفتی یکی هستش من میبینم در آخر شماهاهم خواهی دید دوم شفا دادن پای لنگان چوپان سوم ما همه با چشم دیدیم گرگها ایستاده بودند در کنار گوسفندها ولی آنها را نخورده بودند... بعد آن اهالی روستا تصمیم گرفتند چوپان را رئیس روستا بکنند چون او صالح ترین بنده خدا بود که امامزاده خودش را به او نشان داده بود الان آن چوپان لنگان رئیس روستایی ما است تعدادی این جماعت که به زیارت امامزاده می آیند بعدش هم به زیارت رئیس روستایی ما میروند و از او میخواهند که از امامزاده برای مریضهایشان شفا طلب بکند .... تا اینجا فهمیدم کار از چه قرار است من خاله ام را در آنجا به خاک سپرده بودم هیچ مزاری و یا چیزی دیگری وجود نداشت یک جای گودی بود استخوانها را در آن قرار دادم و رویشان را با سنگ بصورت مزار تزیین کردم اینهم به حرمت خدمت های که خاله ام بهم کرده بود در ذهن خودم گفتم بزار بی نیشان نباشد شاید هم یک وقت خودم راه به اینجا افتاد بردارم ببرمش مشهد دفنش کنم بخاطر این مزارش را محکم با سنگ پوشانده بودم  یعنی نه زمین را کندم که رد پایم بماند و نه کسی منو دید چون جایش یک جای پرت بود کسی نمیامد اونجا که مزار را ببیند تنها یک چوپان میتوانست اونجور جاها سر بزند...

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

رضا ملک افشا میکند :بنام خدا
ماه هرگز به زیر ابر نمیموند. بمناسبت سالگر عاشورای خونین 88 رمزگشایی تاریخی رمز گشایی از پروژه ی موسم به خط انحرافی نام پروژه ایست که خیزیش ضد کودتایی مردم را به انحراف کشیده پروژه خط انحرافی . نقش مجتبی در کمیته سه نفره و نقش آقای خامنه ای در انحراف جبش 88 سبز چه بود؟ ملت بزرگ ایران درود بر شما ملت شریف ایران آیا اجازه رمزگشایی به حقیر میدهید؟ آیا مایلید بدانید فتنه گران واقعی چه کسانی بودند؟ آیا مایلید بدانید در حوادث 88 چه کسانی مسجد را آتش زدند؟ قرآن را چطور؟ عکس خمینی راچه؟ آیا در زمان انقلاب 57 این شعار را به یاد دارید؟ کتاب قرآن را مسجد کرمان را به آتش کشید؟ ملت شریف ایران متأسفانه واکنش اکسپرسیونیستی و تهدید پذیری احساسات شما مردم عزیز . همیشه مورد سوء استفاده دیکتاتورها قرار گرفته است چه در 57 چه در 88 ملت ایران آیا مایلید بدانید جبش سبز جبش ضد تقلب جبش عدالت خواهی جبش دمکراسی طلبی جبش احترام خواهی و جبش حق طلبانه شما چگونه به انحراف کشیده شد؟ پس بشنوید هموطنان عزیز اجازه میخواهم در ابتدای سخن مطلبی به عرض شما برسانم .ابتدا ازشما عذرخواهی کنم . زیرا بجهت آلزایمرممکن است بعضی مطالب را بلحاظ زمانی جا بجا و پس و پیش عرض کنم به بزرگشی خویش مرا عفو بفرمایید .مضافأ اینکه جهت حضوری دائیمی مأموران سپاه وزات اطلاعات و نیروی فتا در عطرافم قادر به مشورتهای لازم برای اصلاح زمان برخی اتفاقات نبودم مضافأ اینکه اطلاعات در مجاورت منزل در طبقه سوم خانه ایست دوربین کارگذاشتی ومشکلات و محدودیتهای ترددی برای من ایجاد کرده ملت شریف ایران شما مطلع نبودید که رژیم در طول عمر 36 ساله خود تمامی آرای شما را دستکاری می کرد . آری در واقع رژیم طی این سالها به آرایی شما خیانت کرده است به اشکال متفاوت در ابعاد مختلف و با در صد های دل خواه طبق اراده خویش من خود شاهد آن بودم ولی شما مردم از آن بی خبر بودین . به همین دلیل رژیم به شدت با حضور هر هئیت ناظر بین الملی مخالفت مینمایید.اما این بار این بار هوشیاری اقلای قم و بیداری شما مردم سهیم تقلب را افشا و متقلب را رسوا کرد . این بار رژیم نتوانست این خیانت را مخفی نگهدارد .در ادامه مقابله شما دزدیده شدن آرای انتخاباتی آنهم به رویشی مسالمت آمیزو با نجابت وصناشدنی یک باره تشت رسوایی رژیم را از بام به زیر افکند.آنگاه شما مردم درکمال متانت بی هویتی و ادم مشروعیت او را فریاد زدید .آره این بار رژیم با عکس العمل شجاعانه شما مواجه گشت این بار شما رژیم در تله رسوایی گرفتار ساختین عکس العمل شما در انتخابات 88 رژیم را در هم کوبید. اینجا بود که رژیم در مقابل اقیانوس از نجابت و آرامش کم آورد و برای ماندگاری ناچار شد جوی خون به راه اندازد. آره سه پایان ظلمت با بسیجش وزارت اطلاعات با لباس شخصی هایش نیروی انتظامی شبکه اوباش سازمانده شده اش معطلفه با شبکه جوانان مخفیش در مقابل این صاعقه سکوت هر اونچه داشتند به کف خیابانها آوردند . بطوری که دفترحضارت مسئولین ارگان های سرکوبگر حتی یک نفر هم باقی نماند. هر یک را با چماقی و سلاحی و نقابی روانه جنگ با مردم مظلوم شریف و بی دفاعی مردم معترض به حق رای خود کردند. در زندان صحنه های فجیع خورد شدگی بدن کرو کرو جوانان سرافراز این مرز وبوم را در شب بعد روز حمله به آنان با چشم خود دیدم. مردم مظلوم و حق طلب با بر جای گزاردن صد ها شهید و ده ها هزار زخمی بام خانه ها را برای فریاد الله اکبر خود برگزیدند . خوشبختانه رژیمی بی رحم مروت حتی با وارد کردن دریایی خسارت بر مردم هرگز قادر نشد اراده فولادین ملت را درهم بشکند. در پی آن تقلب بزرگ و این شکست نظامی و با از دست رفتن مشروعیتش پنج میلیون انسان عدالت خواه درست درچند قدمی خیمه معاویه بود که آقای خامنه ای دست به دامان امرعاص شد.پروژه خط انحراف مشابه شگردی عمرو عاص در مصاف با علی درمیانه صحنه جنگ بکار رفت تا با معاویه ابتکار عمل قرآن بر نیزه کردن را بکاربندد عمرو عاص از عصمت علی سوء استفاده کرد آره عمرو عاص از عصمت علی سوء استفاده کرد او در حین فرار شلوار از تن بدر کرد تا علی از او روی بگرداند و از کشتنش منصرف گردد وعلی اینچنین کرد. مردم نیک اندیش نظرکنید سحر و جادو حکومت در این لحظه تاریخی را. رژیم در حال با پروژه خط انحرافی به مصاف مردم آمد که جمعیت 5 میلیونی و بقول شهردار نظامی تهران سه میلیونی در کف خیابان قتل عام میشدند . سرخانه ها مملو و در بهشت زهرا برای مخفی کردن جنازه ها ول وله بود دقت بفرمایید در پروژه خط انحرافی بعد از شلوار به درآوردن عمرو عاص نوبت قرآن بر نیزه کردن.یعنی آبرو را وطن علی نزد امام زمان در نمازجمعه به گروگزاردن. متأسفانه ملت مثبت اندیش ما نیز با حرکات زیرکانه تحریک اکسپرسونیستی حاکمان اقوا گشتند هر چند موقت. پروژه خط انحرافی و مجتبی خامنه ای پروژه خط انحرافی خانواده آقای خامنه ای مایلید بشنوید؟ پس گو فرا دهید کمیته سه نفره پروژه موسم به خط انحرافی شامل مجتبی خامنه ای محمودی امیدوار با تآیدیه گرفتن از پدرهدایت تمامی پلشتی های تهران و سپس روز عاشورا را بر عهده داشت . درست در شراعتی که چیزی نمانده بود رهبر از ترس کالبد تهی کند مجتبی لحظه به لحظه پیشرفت پروژه را به رهبر گزارش میدهد میخواهید بشنوید؟ آتش زدن مسجد آتش قرآن خدا آتش زدن عکس خامنه ای پاره کردن عکس خمینی حمله و سرقت از بانکها آتش سوزی های سطح خیابانها آتش زدن و شکستن و غارت مغازه ها خشونت های خیابانی قتل ندا آقاسلطان قتل خواهر زاده موسوی ضرب وشتم مأموران موتورسوارعکس گرفت و فیلم گرفتن از صحنه ها وارد کردن یک صد مسلح به تهران و صد ها طرح کوچک و بزرگ انجام شده و یا ناتمام همیگی جزو این پروژه جنایتکارانه بودند. ملت شریف ایران مایلیید مشروح و چارت مستند و سابقه عوامل این پروژه را بشنوید؟ پس منتظر بمانید تا در قسمت دوم پروژه خط انحراقی مطالب مطالب به عرض شریفتان برسد


به مناسبت عاشورای خونین 88 بخش دوم مشروحی پروژه خط انحرافی .از زمانهای گذشته در وزارت اطلاعات هرکی قهر میکردن و یا اخراج میشد سر از بیت رهبری در می آورد. افراد بسیاری با گرد آمدن در حلقه بیت رهبری یوقع مضاعف برگردن انداختن آخوندک میثم نمونه از این افراد ظاهرأ در اطلاعات سپاه سهم میبرند . فرد دیگری بنام محمودی در این مجمع صاحب منصب شد . البته اسم جدیدش را نمیدانم .بشنوید ازمحمودی او پس ازتشکیل وزارت اطلاعات وارد اداره توضیح وارشاد از اداره کل التقاد در معاونت امنیت شد. در زمان ورود نیروهای دادستانی معرف به دادستانیچی ها با خودشون ده ها کیس موازی ازگروه های بر اندازو مبارز و غیری مبارز آورده بودند. تشکیلات گروه های موازی یکی از کثیف ترین عمل کردهای دستگاه فاسد قضا و دادستانی بود خیلی کثیف بود. اونها میرفتن هواداران منفعل خرده پای سابق تفکرات غیری حکومتی را که غرق زندگی و کار شده بودند پیدا میکردند و با دادن انگیزه مجدد و یا تقویت انگیزه قبلی دوباره این افراد منفقی و جدا شده را جذب جریان موازی و ساختگی خود میکردند . جریان و تشکیلاتی که از آن گروه خاص نام و پسته ی بیش نداشتند. این یه دوره در امنیت راه اندازی شد.تا بر خلاف نظر دادستانیچی ها بچه های فریب خورده مردم توضیح و ارشاد شوند و به سرزندگی های خود باز گردند.هر چند این اداره دیری نپایید و بعد از مدتی تعطیل کردید. و ری شهری با فشار دادستانیچی ها که رأسش ملعون حاجی احمد قدیریان و موتلفه قرارداشت با اخص حکم از خمینی آن جوانان فریب خورده را به سرنوشتی دیگر گرفتار کرد . و اما محمودی به علت اینکه همسرش عراقی بود از وزارت اخراج گردید اونیز مانند آخوند میثم بعد ها به بیت رفته و جذب تشکیلات غیری قانونی بیت رهبری که کم کم مجتبی بر آن احاطه پیدا میکرد گردید بعد نیست بدانید ویژگی بیت پول فروانی به دسترس است . فعلأ محمودی را به کنار بگذارید برویم به سراغ امیدواریکی از معاونتهای زیرمجمع وزارت اطلاعات معاونت ضد جاسوسی 14 یا 114 یکی زیرمجمع این معاونت اداره پرهزینه و پرلمپن و پر اوباش منابع است.کثیف ترین موجوداتی خوک صفت در زیر مجمع اداره مزدوری میکنند از مذکر تا مونث به عبارت دیگرآن که درایران پدیده و لجن وجود دارد در زیری مجمع این اداره و برای استقدام وزارت اطلاعات ولایت مطلقه فقیه قرارگرفته،اگر پول ببیننند ناموسشان را جمجمه مادرشان را اعبایی ندارند زالوهای که از بودجه سرری ملت فقیر نگاهدارشده ای ایران ارتضاق دارند. دو نفر از قدیم از جمله فردی بنام امیدوارمسئولیت هدایت این فوج موافق اوباش را برعهده داشت. در مخته ای کودتای 88 را بهتر بگویم فتنه ای رهبری ناگهان در بحبوحه فروپاشی این دو یک دیگر و پیدا میکنند.ظاهرأ امیدوارکه از دسترسی های مالی اویعنی محمودی با خیر بوده برای اجرایی کردن آن که در سر داشتی به سراغ محمودی میرود.و تقاضایی بودجه کلان برای طرحش در همینجا نیزاو مختسری از طرح را نیزبه محمودی میگوید تا امید را به بیت بازگرداند. محمودی نیز بلافاصله به سراغ مجتبی رفته برای اخص مجوزی بودجه ای درخواستی امیدواردرخواست رو تعین و تکلیف بکند.محمودی در بیت یکی از کسانیسست که بودجه های صد هامیلیارد تومانی دست دارد. بطور فوسمایورجلسه سه نفره تشکیل و به عرض آقای خامنه ای میرسد آقای خامنه ای که در حال باختن قافیه بوده بلافاصله طرح رو تأیید و تصویب نموده بشمار سه دستور اجرا میداد در ادامه به سه سود برنامه ریزی اولی در کمیته سه نفره آغاز میگردد کمیته سه نفره متشکل است محمودی امیدوارمجتبی خامنه ای .



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

نماد پنجه، دستی که دست به دست چرخید‼جالب است اگر وقت کردین حتمأ بخوانید


.
حتماً نماد خمسه یا کف دست را در تابلوها یا مراسم‌ عزاداری شیعیان و یا سقاخانه ها یا بالای گنبد امام‌زاده‌ها دیده‌اید. نمادی که در 
فرهنگ کنونی شیعیان به دست ابوالفضل عباس اشاره می‌کند. اما این نماد راهی طولانی از خرافه‌های باستانی تا باورهای مذهبی 
پیموده است .پنجه (در عربی “خمسه” و در عبری خمسا) را مردمان تمدن باستانی کارتاژ ، به عنوان دست الهه “تانیت” (Tanit) 
می‌شناخته اند. فنیقی‌ها تانیت را الهه باروری و رشد و تولد می‌دانستند و علامت پنجه را در کنار دو قُمری می‌کشیدند. کارتاژ 
۸۱۴سال پیش از میلاد توسط کوچندگان فنیقی بنا شده بود که بقایای آن امروزه در تونس واقع است. اما این نماد بعدها به مصر رفت و 
تصویر یک چشم نیز در میان آن قرار گرفت و همواره از آن بعنوان طلسمی برای دعای خیر و دفع چشم‌ زخم استفاده شد.
.
دست مریم در یهود: نماد پنجه از طریق فرهنگ فنیقی‌ها به دین یهود راه یافت و یهودیان آن را به عنوان دست مریم (خواهر موسی و 
هارون) مورد احترام قرار می‌دادند.
دست مریم در مسیحیت: دست مریم یهودی‌ها سال‌ها بعد به “دست مریم مسیحی‌ها” تبدیل شد و در دین مسیحیت به عنوان نماد 
دست “مریم مادر عیسی مسیح” مورد تکریم قرار گرفت.
در بودایی: این نماد به هند و بودایسم هم وارد شد و آنها هم بدون تغییر در معنی آن به آن دست هامسا می گویند و بسیار مورد 
علاقه هند‌ی‌هاست. پنج انگشت در دین هندوها به نماد پنج عنصر طبیعت و پنج مرکز انرژی در بدن است. در هندوئیسم اسم این 
عملمودراس هست که به فرهنگ خمسا مربوط می شود.
در اسلام: علامت کف دست در اسلام، زمانی میان برخی معتقدان به عنوان علامت “پنج‌تن آل‌عبا” در نظر گرفته شد اما وقتی 
فاطمی‌ها به عنوان اولین حکومت شیعی اعلام موجودیت کرد، این نماد میان مردم به “دست فاطمه” دختر پیامبر اسلام تغییر کرد. اما 
داستان این دست به اینجا ختم نشد و بجز دفع چشم زخم و محافظی در برابر شیطان معنی مذهبی هم پیدا کرد. این سمبل در 
فرهنگ شیعیان به عنوان نمادی از جانبازی و فداکاری ابوالفضل عباس شناخته شد که در واقعه عاشورا هنگام رساندن آب به خیمه‌گاه 
دستانش از بدن جدا شد. اکنون این پنجه‌ی فلزی بر سر پرچم‌ها، علم‌ها ، علامت‌های چند‌تیغه و در امام‌زاده‌ها، سقاخانه‌ها، گنبدها و 
ضریح‌ها و بسیاری اماکن مقدس و متبرک دین اسلام دیده می‌شود که عده‌ای به آن دخیل می‌بندند و از آن حاجت می‌طلبند.
.
پنجه هنوز هم بیشترین کاربرد را میان عوام در محافظت از چشم بد دارد. در میان مردمان شمال آفریقا و بخصوص بربرها که ساکنین 
اولیه آن بشمار می روند و هنوز هم به سبک قدیم در کشورهای تونس و الجزایر و مراکش زندگی می‌کنند این علامت جایگاه ویژه ای 
دارد. در میان ادیان و فرهنگ های مختلف هم هنوز کاربرد خود را حفظ کرده است. علامت پنجه در ساخت زیورآلات و اشیاء زینتی هم 
استفاده خاص خود را دارد.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

خون بهای آزادی


قسم بنام آزادی
 قسم به قامت زنی در بالای دار اهریمن
که جان می دهد در راه آزادی
بی نشان بماند نام او در تاریخ وطن
که ایمان دارد از دل و جان،به فردای آزادی


چونان سرو سر کشیده به آسمان آزادی
میرقصد در بالای دار با نوای آزادی
هزاران زخم دارد به پیکرش،اما
ایستاده میمیرد چونان الف نام آزادی


روزگار به خود ندیده نسلی چنین بی باک
انگار تکرار شده داستان کاوه و ضحاک
بی امان خون میریزد شیخ تبهکا،اما
این نسل غرق در خون میخواند بنام آزادی



ای هموطن برخیز و به میدان رزم بکوش
گر داری به سر سودای آزادی
از بند و اسارت،وطن کی شود آزاد
گر نپردازی خون بهای آزادی؟
برای ریحان ایرانزمین  از 
خانباباخان




ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

شرح گفت‌وگوی مکار و یا همان روباه شیرازی با شاه خائن پس از دریافت جایزه سلطنتی

ناصر مکارم شیرازی از مراجع تقلید در قم، در سال ۱۳۳۵ شمسی به خاطر نگارش «فیلسوف نماها» برنده جایزه سلطنتی شد که آن را از محمد رضا پهلوی شاه سابق ایران دریافت کرد.
در مراسم اهدای این جایزه، مکارم شیرازی و محمد رضا پهلوی گفت‌وگویی انجام دادند که آن را روزنامه اطلاعات در تاریخ سه‌شنبه هفتم فروردین ۱۳۳۵ منعکس کرده بود.
سایت «پارسینه» اقدام به بازنشر این گزارش کرده که بدین شرح است:
جایزه بزرگ سلطنتی طبق معمول به بهترین تصنیفات سال تعلق گرفت و در این رشته آقای ناصر مکارم شیرازی مصنف کتاب فیلسوف‌نماها برنده شناخته شد.
ناصر مکارم شیرازی، از محصلین حوزه علمیه قم میباشد که در بین اقران باطلاع و ابتکار و مجاهدت در تحقیق و تتبع معروف است. روز اول فروردین، هنگامیکه برندگان جایزه سلطنتی برای دریافت جوائز خود شرفیاب شدند،
اعلیحضرت از آقای مکارم شیرازی سؤال فرمودند که «شما از کجا به این فکر افتادید؟» آقای مکارم شیرازی توضیح داد که از چندی باینطرف در حوزه علمیه قم عده‌ای از طلاب علوم بمطالعه در باب مکاتب فلسفی همت گماشته و بخصوص در اطراف مکتب ماتریالیسم که اساس مکتب کمونیسم میباشد بمطالعه و تحقیق پرداخته‌اند.
این نهضت فلسفی بوسیله حجت الاسلام آقای سیدمحمدحسین طباطبائی تدریجا پایه‌گذاری شده که آقای ناصر مکارم شیرازی نیز یکی از شاگردان تربیت‌یافته مکتب معظم له میباشد.
کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم که سال گذشته برنده جایزه سلطنتی شد تصنیف حجت الاسلام طباطبائی تبریزی بود که مشتمل بر پنج جلد خواهد بود و دو جلد آن از طبع خارج و جلد سوم آن تحت طبع میباشد. کتاب «فیلسوف‌نماها» تألیف آقای ناصر مکارم شیرازی که برنده جایزه اول سلطنتی سال گردید بسبک رمان نگارش یافته و مکتب کمونیسم را از جنبه فلسفی مورد تجزیه و تحلیل و انتقاد قرار داده است.»

شرح گفتوگوی مکارم شيرازی با شاه سابق ايران پس از دريافت جايزه سلطنتی ­ صفحه اصلى 17/10/2015 http://farsi.alarabiya.net/fa/iran/2015/10/16/%D8%B4%D8%B1%D8%AD­%DA%AF%D9%81%D8%AA­%D9%88%DA%AF%D9%88%DB%8C­%D9%85... 1/3 KSA 22:35 ­ GMT 19:35 م2015 اکتبر 16 ­ هـ1437 محرم 2 جمعه :شدن روز به آخرین شرح گفتوگوی مکارم شيرازی با شاه سابق ايران پس از دريافت جايزه سلطنتی جمعه 2 محرم 1437هـ ­ 16 اکتبر 2015م دبی­العربيه.نت ناصر مکارم شيرازی از مراجع تقليد در قم٬ در سال ۱۳۳۵ شمسی به خاطر نگارش «فيلسوف نماها» برنده جايزه سلطنتی شد که آن را از محمد رضا پهلوی شاه سابق ايران دريافت کرد. در مراسم اهدای اين جايزه٬ مکارم شيرازی و محمد رضا پهلوی گفتوگويی انجام دادند که آن را روزنامه اطلاعات در تاريخ سهشنبه هفتم فروردين ۱۳۳۵ منعکس کرده بود. سايت «پارسينه» اقدام به بازنشر اين گزارش کرده که بدين شرح است: جايزه بزرگ سلطنتی طبق معمول به بهترين تصنيفات سال تعلق گرفت و در اين رشته آقای ناصر مکارم شيرازی مصنف کتاب فيلسوفنماها برنده شناخته شد. ناصر مکارم شيرازی٬ از محصلين حوزه علميه قم ميباشد که در بين اقران باطلاع و ابتکار و مجاهدت در تحقيق و تتبع معروف است. روز اول فروردين٬ هنگاميکه برندگان جايزه سلطنتی برای دريافت جوائز خود شرفياب شدند٬ اعليحضرت از آقای مکارم شيرازی سؤال فرمودند که «شما از کجا به اين فکر افتاديد؟» آقای مکارم شيرازی توضيح داد که از چندی باينطرف در حوزه علميه قم عدهای از طلاب علوم بمطالعه در باب مکاتب فلسفی همت شرح گفتوگوی مکارم شيرازی با شاه سابق ايران پس از دريافت جايزه سلطنتی ­ صفحه اصلى 17/10/2015 http://farsi.alarabiya.net/fa/iran/2015/10/16/%D8%B4%D8%B1%D8%AD­%DA%AF%D9%81%D8%AA­%D9%88%DA%AF%D9%88%DB%8C­%D9%85... 2/3 گماشته و بخصوص در اطراف مکتب ماترياليسم که اساس مکتب کمونيسم ميباشد بمطالعه و تحقيق پرداختهاند. اين نهضت فلسفی بوسيله حجت الاسلام آقای سيدمحمدحسين طباطبائی تدريجا پايهگذاری شده که آقای ناصر مکارم شيرازی نيز يکی از شاگردان تربيتيافته مکتب معظم له ميباشد. کتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم که سال گذشته برنده جايزه سلطنتی شد تصنيف حجت الاسلام طباطبائی تبريزی بود که مشتمل بر پنج جلد خواهد بود و دو جلد آن از طبع خارج و جلد سوم آن تحت طبع ميباشد. کتاب «فيلسوفنماها» تأليف آقای ناصر مکارم شيرازی که برنده جايزه اول سلطنتی سال گرديد بسبک رمان نگارش يافته و مکتب کمونيسم را از جنبه فلسفی مورد تجزيه و تحليل و انتقاد قرار داده است.» شرح گفتوگوی مکارم شيرازی با شاه سابق ايران پس از دريافت جايزه سلطنتی ­ صفحه اصلى 17/10/2015 http://farsi.alarabiya.net/fa/iran/2015/10/16/%D8%B4%D8%B1%D8%AD­%DA%AF%D9%81%D8%AA­%D9%88%DA%AF%D9%88%DB%8C­%D9%85... 3/3 مکارم هنوز نظراتی نرسيده٬ با بيان نظر اولين نفر باشيد تمام حقوق محفوظ است شبکه العربيه © 2015

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تحقیق حاضر با توّجه به رزم رستم واشکبوس از کتاب دوّم متوسطه نوشته شده است


تحقیق حاضر با توّجه به رزم رستم واشکبوس از کتاب دوّم متوسطه نوشته شده

است. مبنای تحقیق براین است که لغات و معانی این داستان را با لغات حاضر در

شاهنامه مطابقت دهد . نتیجه حاصل این می شود که تمامی لغات در اشعار ودر 

جاهای مختلف شاهنامه به یک معنی دیگر به کار می رود که از نظر هم آوایی مثل 

هم هستند، ولی به لحاظ معنی دچار تغییر شده اند. امید وارم که مورد توّجه 

دوستداران زبان فارسی و شا هنا مه دوستان قرار بگیرد.





گران‏
-سنگين، وزين‏
          چنانش بكوبم به گرز گران            كه فولاد كوبند آهنگران‏

-شديد، سخت‏
          بكردند هر روز جنگ گران            كه روز يلان بود و رزم سران‏

-كبير، بزرگ‏
          اگر من گناهى گران كرده‏ام            و گر كيش اهريمن آورده‏ام‏

-پربها، قيمتى، با قيمت‏
          همه بر سران افسران گران            به زر اندرون پيكر از گوهران‏

-انبوه، پر، بسيار، فراوان‏
          چو بشنيد لهراسب با مهتران            پذيره شدش با سپاهىگران‏

-چاق، سمين، وزين، پر گوشت‏
          يكى جنگ مى‏داشتند آن زمان            گرفتند يك ماده گور گران

-طولانى، طويل‏
          چو كاووس كى شد به مازندران            رهى دور و فرسنگهاىگران

پيكار
-رزم، نبرد، حرب، جدال‏
          دل و جنگ و كين را به يك سو نهاد            وزان پس نكرد او زپيكار ياد

-جدل، مجادله، بدخوئى‏
          و گر باز گردم ازين رزمگاه            شوم رزم ناكرده نزديك شاه‏
            همان خشم و پيكار باز آورد            بدين غم تن اندر گداز آورد

-خشم‏
          كسى كو به زندان و بند من است            گشادنش درد و گزند من است‏
            ز خشم و ز بند من آزاد گشت            ز بهر تو پيكار من باد گشت‏

-سخن بيهوده، عبث‏
          به هستيش بايد كه خستو شوى            ز گفتار پيكار يكسو شوى‏

تيغ
-كارد تيز، خنجر، شمشير
          درفش درفشان پس پشت او            يكى كابلى تيغ در مشت او

-تيغه، حد، دم، لبه، دمه‏
          بلنديش بينا همى دير ديد            سر كوه چون تيغ شمشير ديد

-بلندى كوه، سر كوه‏
          بيفتاد بيژن جدا گشت ازوى            سوى تيغ بنهاد با تيغ روى‏

ارتفاع، رأس هر چيز بلند، انتهاى بلند ديوار
          چنين تا به پيش رباطى رسيد            سر تيغ ديوار او ناپديد

جام‏
-پياله آبخورى، ظرف شرابخورى‏
          بياراى خوان و بپيماى جام            ز تيمار گيتى مبر هيچ نام‏

جام جم، جامى كه هفت فلك در آن مشاهده مى‏شد
          پس آن جام بر كف نهاد و بديد            درو هفت كشور همى بنگريد
كمان‏
-برج نهم است از دوازده برج فلكى، قوس‏
          به سلم اندرون جست ز اختر نشان            نبودش مگر مشترى با كمان‏

-وسيله تير اندازى قديمى كه در اصل خمان بوده به جهت خميدگى آن‏
          دوان شد به ميدان شاه اردشير            كمانى به يك دست و ديگر دو تير

كام‏
-دهان، حلق، گلو
          همه كام خاك و همه دشت خون            به گرد اندرون نيزه بد رهنمون‏

-حد نهائى، منتهاى هر چيز، غايت مراد
          به بالا به كردار سر و سهى            همه كام زيبائى و فرهى‏

-معشوق، محبوب، منظور
          برفتند از آن پس به آرام خويش            گرفته به بر هر كسىكام خويش‏

-تنعم، خوشى، ناز و نعمت‏
          همى نام جاويد ماند نه كام            بينداز كام و بر افراز نام‏

پيروزى‏
          ز گيتى بر او نام و كام اندكى است            ورا مرگ با زندگانى يكى است‏

سركش‏
-نافرمان، مغرور، گردنكش‏
          زمين سر به سر گفتى از آتش است            هوا دام آهر منسركش است‏

-نيرومند، توانا، قوى‏
          چنين داد پاسخ كه آمد نشان            ز گفتار آن نامورسركشان‏

سنگ‏
-حجر، جسمى صلب و سخت كه از زمين استخراج كنند
          ز سنگ و ز گج بود بنياد كار            چنين كرد تا باشد آن پايدار

-وقار، اعتبار، قدر و قيمت، متانت، استوارى‏
          خردمندى و راى و فرهنگ تو            شكيبائى و دانش و سنگتو

-وزن، گرانى‏
          چنان برگرفتم ز زين خدنگ            كه گفتى ندارم به يك پشهسنگ

-فرزانگى، سنجيدگى‏
          بپيماى من تا يكى داستان            بگويمت از گفته باستان‏
            پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ            همان از در مرد فرهنگ سنگ‏

انجمن‏
-گرد آمدنگاه، محفل، مجمع‏
          بدان انجمن شد دلى پر سخن            زبان پر ز گفتارهاى كهن‏

-گروه مردم، اهل مجلس، جمعيت‏
          چو لشكر بديدند روى قباد            ز ديدار او انجمن گشت شاد

فسوس‏
-استهزاء، مسخره، ريشخند
          و ديگر دلاور سپهدار طوس            كه در جنگ بر شير داردفسوس‏

-افسوس، دريغ و حسرت و تأسف‏
          كه گيتى سراسر فسوس است و رنج            سرآيد همى چون نمايدت گنج‏

-تدبير، حيله، زيركى‏
          برآمد ز هر دو سپه بانگ كوس            نماند ايچ راه فسون وفسوس

زمان‏
-وقت، گاه‏
          سپاس از جهان آفرين كردگار            كه چندان زمان بودم از روزگار

-ساعت، قسمت، بهره، پاس‏
          چو بگذشت از تيره شب يك زمان            خروش كلنگ آمد از آسمان‏

نازش‏
-مايه نازيدن‏
          بدو نازش جان افراسياب            دلش ز آتش مهر او پر ز تاب‏

-ناز و نوازش، تسلى، دلنوازى‏
          ستمديده را اوست فرياد رس            منازيد با نازش او به كس‏

گرانمايه‏
-هر چيز پر بها و قيمتى‏
          درم خواست با زر و گوهر ز گنج            گرانمايه ديباى زربفت پنج‏

-آنكه مايه بسيار دارد
          فرستاده گفت اى گرانمايه شاه            مبيناد بى تو كسى پيشگاه‏

بزه‏
-گناه، خطا، جرم‏
          ز كار بزه چند يابى مزه            بيفكن مزه دور باش از بزه‏

جفت‏
-زوج، دوگان، دوتا
          خداوند دارنده هست و نيست            همه چيز جفت است و ايزد يكيست‏

-يك نر و يك ماده‏
          به پيش اندر آمدش آهو دو جفت            جوانمرد خندان به آزاده گفت‏
            كدام آهو افكنده خواهى به تير            كه مادر جوان است و همتاش پير

-شوهر، شوى، شو، زوج‏
          چو شب تيره شد زن به بهرام گفت            كه آمد گه رفتن اى نيك جفت‏

-توأم، قرين‏
          نگه كن كه تا تاج با سر چه گفت            كه با مغزت اى سر خرد باد جفت‏
بازو
-قسمتى از دست كه از دوش تا آرنج را شامل است‏
          دگر چون تو اى پهلوان دلير            بدين برز بالا و بازوى شير

كنايه از قوت و قدرت‏
          نگر تا ننازى به بازو و گنج            كه بر تو سر آيد سراى سپنج‏

-در شاهنامه غير از بازوى آدمى به بال پرنده هم اطلاق مى‏شود
          بگفت و يكى پر ز بازو بكند            فكند و به پرواز بر شد بلند

جان‏
-در مقام مضاف به كلمه ديگر معنى قسم به جان مى‏دهد
          به جان زرير آن نبرده سوار            به جان گرانمايه اسفنديار

-روح، نفس، روح حيوانى‏
          به نام خداوند جان و خرد            كزين برتر انديشه بر نگذرد

الماس‏
-كنايه از تيغ و شمشير و هر چيز برنده‏
          تو گفتى كه الماس جان داردى            همان گرز و نيزه روان داردى‏

چار
-مخفف چهار
          خدنگى گزين كرد پيكان چو آب            نهاده بر او چار پر عقاب‏

-مخفف چاره، گريز، علاج‏
          كه اكنون چه چارست با من بگوى            يكى راه جستن به نزديك اوى‏

عقاب‏
-مرغ شكارى، شاهين‏
          پلنگ از بر سنگ و ماهى در آب            هم اندر هوا ابر و پرانعقاب‏

-مجازا اسب‏
          عقاب تكاور برانگيختم            چو آتش برو تير مى‏ريختم‏

كمان‏
-برج نهم است از دوازده برج فلكى، قوس‏
          به سلم اندرون جست ز اختر نشان            نبودش مگر مشترى با كمان‏

-وسيله تير اندازى قديمى كه در اصل خمان بوده به جهت خميدگى آن‏
          دوان شد به ميدان شاه اردشير            كمانى به يك دست و ديگر دو تير

خروش‏
-آواز، داد، آوا، بانگ و فرياد
          وزان پس يكى مرد بر پشت پيل            نشستى كه رفتىخروشش دو ميل‏

-فرياد با گريه، افغان، ناله و زارى‏
          برفتند گردان بسيار هوش            پر از درد با ناله و با خروش

-ندا
          منادى گرى بركشيدى خروش            كه اى نامداران با فر و هوش‏

-غوغا، شور
          مرا گفت در خواب فرخ سروش            كه فرّش نشانه از ايرانخروش

سپهر
-آسمان، فلك‏
          همى برشد ابر و فرود آمد آب            همى گشت گرد سپهرآفتاب‏

-بخت، ستاره اقبال‏
          بگفت اين و پدرود كردش به مهر            كه يار تو بادا به رفتنسپهر

-مجازا به معنى روزگار، زمانه‏
          برين نيز نگذشت چندى سپهر            به دل در همى داشت آرام
بؤس‏
-سختى، بدبختى‏
          دگر گنج خضرا و گنج عروس            كجا داشتيم از پى روزبؤس‏

-بوسه‏
          بسائيد مشكين كمندش به بوس            كه بشنيد آواز بوسش عروس‏

-فروتنى‏
          فرستاده‏اى آمد از فيلقوس            خردمند و بيدار و با نعم وبوس‏

مه‏
-حرف نهى به معنى نه كه در نفرين و دعا هر دو استعمال شود
          كه با اهرمن جفت گردد پرى            كه مه تاج بادت مهانگشترى‏

-مخفف ماه، برج‏
          به فرخنده فرخ مه فرودين            به آئين بزم و به ميدان كين‏

-مقدم، سرور، رئيس و پيشوا
          سپهبد ز كوه اندر آمد به ده            از آن ده سبك پيش او رفتمه‏

-كلان، بزرگ، كبير، عظيم‏
          بكوشيم تا روز تو به شود            همان نامت از مهتران مهشود

زه‏
-آفرين، مرحبا، احسنت‏
          قضا گفت گير و قدر گفت ده            فلك گفت احسن ملك گفت زه‏

-چله كمان، و تر
          ز چوبى كمان كرد و ز روده زه            ز هر سو برافكند بر زهگره‏










ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed