۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

رقص مرده ها






تاریخ  مقاله ۲۶ _ ۲_۱۳۹۳ رقص مرده ها
داستان رقص مرده ها ازشروع خلقت وجود داشته است.ازبدو
تاریخ بشریت  پدرومادربزرگ ها برای نسل های
آینده بیان کرده اند.برخی آن را به یاد دارند وبرخی با خود به دیار ابدی برده اند
بدون آنکه برای نسل آینده بیان کنند.
مرده اصولآ به موجودی اطلاق می شود که نفس نکشد
و حرکت نداشته باشد وحالا چگونه مرده ها می توانند به رقص درآیند، رابرایتان می
گویم.این مرده ها ، انسان نبودند بلکه انسان نما بودند و صفات خودشان راداشتند.
پدربزرگ همیشه سرشب بچه ها را دورخودش جمع می
کرد وداستان انسان نماهایی را تعریف می کرد که 
سم و دم داشتند .اگرچه بسیار شبیه انسان بودند. عمل شان آنها را از انسان ها
متمایزمی کرد .به این ترتیب که انسان ها بر نردبان علم و دانش ومحبت به سوی پیشرفت
جامعه بشری قدم می گذاشتند درحالی که انسان نماها دقیقآ درجهت خلاف آنها برای
تباهی بشریت درچاله های نادانی وظلم گورخودرا می کندند.
کودکان می دانستند داستان های تکراری پدربزرگ
اگرچه قصه جلوه می کند اما حاکی ازواقعیتی تلخ است که  بر بشر می گذرد.قدیمی ها پیامشان راتوسط قصه ها
برای کودکان بازگو می کردند.حقیقت آنها به وضوح خورشیدی بود که همه می دانستند از
شرق  می آید  و درغرب می رود وحال آنکه دراین واقعیت یک
حقیقت نهفته وجود داشت . خورشید نه می آمد و نه می رفت بلکه ثابت بود واین زمین
بود که به دورخورشید می چرخید.
شب ها با رسیدن تاریکی انسان نما ها وارد
زیرزمین ها می شدند. درآنجا بزمی بر پا بود.نورودرخشش کریستالها چشمها راخیره می
کرد. انسان نما ها دستشان به خون انسان ها ی بی گناه که جزآزادی نمی خواستند،آغشته
بود.
پدربزرگ ازمادرپیری که سالها در جستجوی فرزندش
بود،یا ازنوجوانی که به جرم نوشتن کلمه عشق برروی دیواردرسیاه چال بود،یا ازشکنجه پیرمردی
که پیام دوستی داده بود،می گفت.
شاید پدربزرگ می خواست کودکان را با واقعیت وحشتناک
روزگار آشنا کند که بدانند بجزقصه معمول کودکان که به خوبی و خوشی ختم می شوند، قصه
هایی هستند که درآنها انسان نما ها  چشم انسان
ها راکور، قلبشان  را دریده ،دست هاشان
راشکسته وآنها را می کشند.
پدربزرگ از طلسمی که می توانست انسان نما ها
رانابود کند گفت.چنانچه انسان نمایی به آیینه می نگریست و خودش رادرآن می دید
،نابود می شد.
آیینه ، طلسم مرگ انسان نما ها بود.
سالها به این ترتیب گذشته بود .انسان ها ناراضی
بودند و شکایت می کردند ولی نتیجه ای نداشت تا اینکه انسان نمایی بر سرکار آمد و
قول ها و وعده ها  داد.مثل همیشه وعده ها
پوچ و تو خالی و فریب شیادی بیش نبودند.زندان و اعدام بیشتر و بیشتر شد،فقرو فلاکت
بیداد می کرد ،بیماری شیوع یافته و انسان نما های مرده شب ها به رقصشان بر اجساد
بی گناهان ادامه می دادند .
 آیینه
هابه دستورانسان نماها شکسته شده بودند. فقط یک نفر آیینه ای داشت و همه چشم به
راه او،  در آرزوی رسیدن اوونابودی انسان
نما ها  بودند.
افسانه اسکویی
2014-05/14

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر