۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

سرگذشت یک چریک قسمت هفدهم

با کوه کردامیر خداحافظی کردم میدونستم که دیگر این کوه را نخواهم دید واقعیتش خیلی دلم گرفته بود از جنوب کوه کردامیر به طرف شمالش رفتم که از دامنه ی کوه های شمالش بطرف همان داشبولاغ رفتم این برای این بود که اونطرف یعنی شمال زیاد برف داشت و راه برای ماشین نبود همه ی راه ها بسته شده بود تا بهار برف میماند خلاصه از داشبولاغ نیز خدا حافظی کردم یک کوه هم هستش که اسمش قرولداش است از آنجا نیز گذشتم خلاصه کلی راه را هنوز هوا روشن بود به طرف شکریازی آمدم هدفم از آمدن به طرف شکریازی این بود که یک پیرمردی دلیری در شکریازی بود که در رابطه با فرارمن نیزدستگیرش کرده بودند و کلی اذیتش کرده بودند ولی او را خوب میشناختم که میخواستم به پیش او بروم و به او بگویم که برایم یک سلاح  پیدا بکند که دست خالی نباشم وقتی که به خانه اورسیدم یک سنگی به خانه اش زدم او در آمد و قبل از اینکه مرا ببیند گفت خانبابا توی  بهش گفتم آری  منم گفت بیا تو رفتم ولی هر چه گفت بشین من نه نشستم همانطورایستاده یک چای بدستم دادند هنوز من چیزی نگفته بودم او یک سلاح  خیلی زیبا و نو از کمرش کشید  بیرون و گفت من صد درصد میدونسم که تو دست خالی هستی و این را نیز میدونسم به من سری خواهی زد پنج روز پیش از زندان آزاد شدم اولین کاری که کردم این را خریدم برایت آماده کردم بگیر من خندیدم گفت برای چه میخندی گفتم راستش من هم برای این آمده بودم او نیز خندید و گفت وقتی که تو سنگ را به خانه زدی من به خانم گفتم خانبابا آمد هدیه اش را ببری خلاصه گرفتم و بوسیدم آن را به کمرم زدم با این دلیر مرد نیز خداحافظی کردم براه افتادم شکریازی یک دشت خیلی بزرگی دارد که بهش میگویند قره دوز. این زمین خیلی صاف است برف زیادی نشسته بود از جاده خبری نیست همش بی راهی  برای رفتم به طرف مرز ایران و ترکیه آن جا را انتخاب کردم از پایین راه آهن شکریازی ( راه آهن اروپا و ایران از شکریازی رد میشود) راه افتادم تا روستای کانیان که از شکریازی شاید 15 کیلومتر فاصله دارد  رسیدم باز توی روستا نرفتم از پایین روستا رد شدم به قبرستان برخوردم ( درطرفهای ما وقتی که یک نفرفوت میکند همان شب اول که آن را به خاک می سپارند روی مزارش آتش روشن میکنند ) این هم شانس من بود یک نفر در کانیان فوت کرده بود و یک آتش خوبی روی مزارش روشن کرده بودند رفتم سرمزار نشستم و خودم را گرم کردم هدف این بود که قبل از اینکه روزبشود  باید خودم را به روستای وردان برسانم تازه من نصف راه را آمده بودم وقتی زیادی نداشتم چون میخواستم هنوز مردم تو خوابند به خانه داییم که اهل وردان بود برسم .  در وردان سه تا دایی دارم خیلی هم پولدارند یکی از دایی هایم که فوت کرده است اسمش یوسف بود این دایی من بچه دار نمیشد یعنی از خانمش بود او نیز خانمش راخیلی دوست داشت نخواست دوباره ازدواج بکند دایی یوسف از بچه گی  مرا خیلی دوست داشت چندین بار از پدرم خواست که مرا به او بدهد ولی پدرم خدا رحمتش کند درخواست داییم را رد کرد خلاصه دایی یوسف در ظاهر من را خیلی دوست داشت من نیز زیاد به خانه دایی یوسف میرفتم او را دوست داشتم و خانمش را خیلی دوست داشتم به خانمش میگفتم عروس خواهر الان هم هدفم این است که خودم را به دایی یوسف برسانم در ذهن خودم میگفتم داییم وقتی مرا ببیند حتمأ برایم اسب خواهد خرید و قاچاقچی پیدا خواهد کرد که مرا تا ترکیه ببرد خلاصه هنوز هوا روشن نشده بود خودم را به روستای وردان که پنج کیلومتری سلماس است رسیدم اما وردان به طرف غرب یعنی ترکیه افتاده است خودم را رساندم خانه داییم توی یک باغ است دیوارهای بلندی دارد من از دیوار بالا رفتم و به باغ افتادم درساختمان را زدم زن داییم خدا رحمتش کند در را باز کرد و به من گفت بیا تو من یک پایم را تو گذشته بودم دایی یوسف با لباس خواب از پوشت سرزن  رسید من سلامش کردم او نیز سلام کرد و به من گفت تو نیا  گفتم پس چکار کنم گفت از اینجا برو هر روز پاسدارها ده بار به خانه من میریزند و همش دنبال تو هستند اگر بدانند که من تو را دیدم پدر من را درمیاورند وقتی که  این حرفهای داییم را شنیدم احساس کردم که تمام دنیا را به سرم زدند خیلی ناراحت شدم باز هواخیلی یخ بود اصلا زن داییم بهم گفت تو چطور توی این سرما زنده ماندی خلاصه  تصمیم  گرفتم از این نامردی باید دوری کرد تا آن روز  فکر میکردم دایی ناترس دارم ولی اشتباه کرده بودم  از آدمهای ترسو خوشم نمیاد زن داییم به داییم گفت بگذار یک چای بخورد بعد برود ولی داییم قبول نکرد گفت همین الان باید برود تا کسی نفهمد که او به اینجا آمده است من با زن داییم خداحافظی کردم برگشتم داییم در حیاط را باز کرد که من بروم ولی من شروع کردم با دیوار بالا رفتن داییم گفت بیا از در برو  بهش داد زدم و گفتم ترسو در را ببند برو من مگه از در آمدم ازدر برم من از دیوار آمدم از دیوارهم  میروم داییم خیلی ناراحت شد گریه کرد و ازمن خواهش کرد که از در بروم ولی من قبول نکردم وقتی که بالای دیوار رفتم بهش گفتم من رفتم ولی  در رابطه با تو خیلی اشتباه کرده بودم فکر میکردم که تو یک مردی ناترسی هستی برو بگیربخواب راستش خودمهم نمیخواستم دایی را ناراحت بکنم و میدونستم که تمام حرفهایش درست است پاسدارها چندین بار به خانه اش ریخته بودند ولی خوب اینهمه راه را در شب کوبیده بودم با یک امیدی خودم را به آنجا رسانده بودم بیش از چهل کیلومتر راه آنهم در آن سرما و برف از برخورد دایی خیلی ناراحت شدم و با دایی اینطور خداحافظی کردم تازه یک کیلومتر از روستای وردان دور نشده بودم دیدم چندتا ماشین پاسدارها دارند به وردان میروند در همین جا یک چاه قنات بود که پله میخورد به ته اش میرفت  رفتم توی اون چاه تا شب در اونجا ماندم  و داشتم فکر میکردم که کجا بروم و چکار کنم مشکل این بود که در منطقه خائن زیاد شده بود همه مردم مرز نیشین کرد بودند و اکثرشان  جاش شده بودند جاش به بریده های کردها میگویند تمام روستاها رژیم پایگاه زده بود و الی  خودم منطقه را خیلی خوب میشناختم و در همان منطقه خودمان قبل از این که دستگیر بشوم یک پایگاه داشتیم و تمام روستا ها را میشناختم ولی الان خیلی فرق کرده بود منطقه کاملأ بدست رژیم افتاده بود داشتم فکر میکردم که چکار کنم ... ما  یک دوستی در شهرک سیلاب داشتیم  تصمیم گرفتم به خانه اون بروم شب شد من باز راه افتادم وسطهای شب بود به شهرک سیلاب رسیدم اون خانه که باید میرفتم رسیدم باز از دیوار بالا رفتم به حیاط افتادم یواش پنجره را زدم خانم خانه به بیرون آمد  شوهرش را پرسیدم گفت بیا تو الان جای پرسسش پاسوخ نیست مرا راهنمای کرد توی ساختمان بعد که وارد شدم باز شوهرش را پرسیدم گفت او به سلماس رفته است فردا میاد  گفتم پس من برم خانم شیردل مرا نگاه کرد و گفت همان روزی که تو ازمحاصره پاسدارها در رفته بودی از آن روز تا حالا  ما منتظرتو هستیم مگه میشه خلاصه این خانم مرا خیلی خوب میشناخت من او را همیشه خواهر خطاب میکردم او همش گریه میکرد  ازش او پرسیدم برای چه گریه میکنه او گفت تو رنگت سیاه شده و موهایت سوخته توی این سرماها کجا بودی  گفتم همش توی کوه و بیابان بودم او به من گفت تو باید یک حمام بکنی ولی حمام ما خراب شده است من آب گرم میکنم که تو باید حمام بکنی هرچه گفتم او قبول نکرد آب را گرم کرد و یک تشت بزرگ آورد وسط اتاق گذاشت و به من گفت پاشو حمام کن  بهش گفتم باشی تو برو من حمام میکنم او خندید و گفت چندین سال است که به من خواهر میگه الان اولین بار قسمت شده که من تن برادرم را بشویم تو به من میگه برو من خودم حمام میکنم !! هرچه گفتم این خواهر بزرگوارم قبول نکرد مثل یک بچه  مرا توی تشت گذشت و  شروع به شوستن شانه هایم   کرد بعد لباس های شوهرش را آورد به من گفت تو اینها را بپوش من باید لباسهای تو را بشورم خلاصه من بهش گفتم من میخواهم بخوابم او مرا به یک اتاق راهنمای کرد من گرفتم خوابیدم تازه دراز کشیده بودم دیدم که توی پوشت بام یک نفر دارد  راه میرود  به خودم گفتم حتمأ باز محاصره شدم یک قرص داشتم آن را توی دهنم گذاشتم و اون سلاح که  پیرمردی بهم داده بود از ضامن خارج کردم آماده شدم برای  درگیری  یک دفعه درباز شد من طرف در را نشانه گرفتم بعد دیدم که  همان خواهربزرگوارم هستش او فهمید که من آماده هستم از من پرسید و گفت مگر تو دراز نکشیده بودی گفتم چرا درازکشیده بودم ولی خواهرجان تو برو بچه ها را هم بردار از اینجا برو  فکر میکنم که خانه در محاصره است او خندید و گفت نه خانه در محاصره نیست این که توی پوشت بام است همسایه است که من صدایش کردم و به او گفتم که خانبابا توی خانه ما است بیا به او نگهبانی بدی او کمی بخوابد چندین روز است نخوابیده است بعد به من گفت بگیر بخواب من خودم نیز نمیخوابم تازه هیچ کسی هم که ندیده است تو به اینجا آمدی خلاصه من بعد از دو هفته اولین بار بود  یک خواب جانانه رفتم  فردا ظهر بود او آمد مرا بیدار کرد و گفت بیاغذا حاضر است بخور دوباره بخواب خلاصه بعد از دو روز شوهرش آمد و وقتی که مرا دید بغل گرفت و بوسید خیلی خوشحال شد که من زنده هستم (این دایی من بود این هم زن یک دوستمان بود شما در بین این زن قهرمان و دایی من قضاوت بکنید من چیزی نمیگم) ادامه دارد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر