۱۳۹۵ مهر ۲۷, سهشنبه
مرتضی کیوان، شاعری که به دستور مستقیم شاه تیرباران شد
مرتضی کیوان، شاعری که به دستور مستقیم شاه تیرباران شد
«این روح حساس و آزاده ی من که آنی مرا راحت نمی گذارد آنقدر به من آزار می رساند که بی شک صاف ترین آئینه ها بپای آن نمی رسند. برای وصف آن کافی است که بنویسم از آسمان بزرگتر و از آئینه شفاف تر و حساس تر است! طغیان روح من از طوفان نوح شدیدتر و از مشیت الهی عظیم تر است! آسمان پهناور با همه بزرگی و بلندی گاه برای پرواز روحم کوتاه است و دنیای بزرگ با همه فضای نامتناهی برای اندیشه آن کوچک! واقعاً که بشر تا چه حد عظمت پذیر و هنرمند است. سپاس بی اندازه خدا را باید که بشر را عقل و هوش عنایت فرمود و روح وی را از همه بلند پروازی ها و سبکسری ها باز نداشت.» تهران- دی ماه ۱۳۲۲
مرتضی کیوان (شاعر، منقد، روزنامه نگار و فعال سیاسی) در سال ۱۳۰۰ در خانواده ی متوسط مذهبی در اصفهان به دنیا آمد. پدربزرگش، حاج ملاعباسعلی کیوان قزوینی، مردی فاضل، آزاده و از شیوخ بنام صوفیه بود که کتاب های متعددی در مباحث تصوف داشت.
مرتضی پدر خود را در سن ۱۶ سالگی، زمانی که کلاس نهم بود، از دست داد. وی در این باره در دفتر خاطراتش، در قطعه ای به نام «حساب زندگی» می نویسد:
«... هنوز خود را نمی توانستم اداره کنم که پدرم بدرود زندگانی گفت و مرا در میان این همه درد و رنج زندگی تنها و بی یاورگذاشت... او رفت و خوشی های آتی را هم- اگر احیاناً ممکن بود چیزی از خوشی در طالع من بوده باشد- با خود برد... از پس مرگ او اگر بگویم یک ماه متوالی روی خوشی ندیدم باور کنید. آن سال که پدرم درگذشت کلاس نهم را تمام نکرده بودم و او که آن همه آرزو داشت آتیه خوشی برای من ببیند به مراد دل نرسید از این دنیا به سرای جاودان شتافت... سربار همه فکر و اندیشه های خانوادگی مدرسه را ترک نگفتم و با علاقه و همتی که داشتم آن را تا آنجا که سرنوشت اجازه داد ادامه دادم...» تهران- ۱۸ /۱۰/ ۱۳۲۲
وی پس از اتمام درسش سرپرستی خانواده را به عهده گرفت و به استخدام وزارت راه در آمد و پس از گذراندن یک دوره ی تخصصی راه سازی، مأمور خدمت در همدان شد و بعدها در دوران وزارت دکتر فاطمی، معاون وزیر در وزارت راه دولت مصدق شد.
روح سرکش و ناآرام و در عین حال خجول و معصوم و حساس او همیشه از ناپاکی های اخلاقی و اجتماعی در عذاب بود. او در قطعه ای به نام «اجتماع» از تفاوت از تفاوت آن چه در مدرسه آموخته بود و آن چه در آستانه ی ورود به اجتماع تجربه می کند، چنین می گوید:
«خرد و بزرگ، قوی و ضعیف در این لجن زار کثیف که اجتماع نام دارد و به عوض هزارانمبادی اخلاقی و تربیتی همه جای آن بدی و ناپاکی، دروغ و دوروئی وجود دارد غوطه می خوریم و می لولیم و بدتر از همه این که نام زندگی بر آن می نهیم.» تهران- ۶ /۱۰/ ۱۳۲۲
او عاشق کتاب بود، ولی تنگدستی اش او را از عشق بزرگش محروم می کرد. کیوان به شعر و ادب علاقه ی وافر داشت و شعر می سرود. متأسفانه اشعار دوران شکفتگی او در یورش فرمانداری نظامی به خانه، از بین رفت. این اشعار به طور پراکنده در یادداشت های سال های ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲ از او باقی مانده اند. این شعرها سرشارند از مهر، صفا، دوستی و گاه شکوه از بخت بد و گاه ستایش صفات عالی انسانی ست. صمیمی ترین دوست او احمد شاملو بود که در سوگ او مانند نیما یوشیج،کسرایی و سایه، شعری سرود. او بیشتر با سایه، سیاوش، نادرپور، شاملو، محجوب، ناصر مجد و پاک سرشت محشور بود. دوستان دیگر را جداگانه ملاقات می کردند: شاهرخ مسکوب، سروش، نیما، فریدون، فریده و ...
فعالیت سیاسی کیوان از سال ۱۳۲۱ آغاز شد. یادداشت ها و قطعات او از سال های ۲۲ و ۲۳ به نام های «خیام و سنگلج»، «خاموشی ایران»، «تبعید» و غیره، همه رنگ سیاسی دارند که گرایش فکری کیوان در همه ی این یادداشت ها یکی است: «رهایی و اعتلای بش». او از سال ۱۳۲۴ به عضویت حزب تولید در آمد. او ضمن مبارزاتش چندین بار دستگیر شد، ولی هر بار چند ماهی بیشتر طول نکشید. یک بار به خارک تبعید شد و پس از آزادی در نامه ای به سیاوش می نویسد:
«... این توقیف و تبعید و زندان مرا از خودم بیرون آورد. روزهایی رسید که دیدم خنده ها و یاوه گویی های مرسوم ما لعاب چرکین بیهودگی هاست... دور هم جمع شده ایم، خنده زده ایم و ندانسته ایم که نقد وجود را به عبث با سمباده خنده تراشیده و دور ریخته ایم...» ۱۷ دی ۱۳۳۲
«... در تبعید و زندان آموختم که خنده ها باید جای خود را به اندیشه ها بدهند، بیهوده گذرانی ها را بیاد با کار کردن و آموختن جبران کرد... قلعه داران ایمان ما چون شب، سیاهی را تحمل می کنند تا شبچراغ ها به جلوه در آیند و زیبایی را عیان سازند. شما شاعران شب افروزان این سیاهی ها هستید...»
کیوان در ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ در ۳۳ سالگی با پوران سلطانی ازدواج کرد. او در خانه ی مخفی زندگی می کرد. چند ماهی پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۰ او مأمور صیانت از سه تن از افسرانی می شود که غیاباً در بیدادگاه شاه محکوم به اعدام شده بودند. سروان مختاری، محقق و مهدی اکتشافی. او رابط آنها (که با نام های عدیلی، پیمان و مهدی خان شناخته می شدند) با خارج بود. افرادی چند به خانه رفت و آمد می کردند. غالباً جلساتی در آنجا برقرار می شد. وکیلی، بهزادی، مبشری، سیامک و سبزواری که همه را به اسامی مستعار می شناختند با لباس عادی به خانه می آمدند. کیوان از ۳۰ تیر به بعد فقط سری به اداره می زد و تقریباً تمام اوقاتش را برای حزب کار می کرد.
تا قبل از ۲۸ مرداد، برای غالب روزنامه ها و مجلات آزاد حزب مقاله می نوشت، نقدهای ادبی، معرفی کتاب، شعر، داستان کوتاه و طرح مسائل اجتماعی. چند داستان کوتاه در سال ۱۳۲۲ در همدان و دفتری شامل چند داستان کوتاه در سال های ۲۸ و ۲۹ در تهران نوشته بود. او عاشق این بود که کارهای دوستانش را به چاپ برساند. «وداع با اسلحه» را برای نجف دریابندی غلط گیری کرد، برای اسلامی که در پاریس بود کتاب شعر «گناه» را چاپ کرد و خوشحال بود که برای اولین بار در ایران کتابی بدون غلط چاپ کرده است، برای «سیاه مشق» سایه و «مروارید» جان اشتین بک، ترجمه ی محجوب، مقدمه نوشت. با بیشتر مجلات و روزنامه های آن روز مثل «کبوتر صلح»، «مصلحت»، «پیک صلح» و روزنامه یی چون «بسوی آینده»، «شهناز»، هفته نامه ی «سوگند» و بسیاری دیگر از نشریات همکاری داشت. به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل مدت ها سردبیری «مجله ی بانو» را بر عهده داشت و در آن مجله آثار بسیاری دارد. او اولین ویراستار ایرانی و پایه گذار «انجمن ادبی شمع سوخته» بود. او به ادبیات روسیه تسلط داشت و نوشتارهای زیادی درباره ی آن نوشت. در سال های ۲۰ تا ۲۲ قطعات ادبی و اشعارش را در نشریه ی «گلهای رنگارنگ» چاپ می کرد.
و ماجرای دستگیری و اعدام کیوان از زبان همسرش:
خواهرم در مرداد ماه ما را به خانه ییلاقی کوچکی که در نزدیکی تهران داشت دعوت کرده بود. مرتضی آن روزها خیلی گرفتار بود. عباسی را که ما بنام جوادی می شناختیم گرفته بودند و همه نگران بودند. من کمتر از همه از اهمیت قضیه اطلاع داشتم. سرانجام مرتضی توانست یک هفته ای را از حزب مرخصی بگیرد. قرار بود ده روزی بمانیم. هنوز دو روز نگذشته مرتضی گفت قراری دارد و باید برود تهران و شب بر می گردد. از غروب سر جاده به انتظارش نشستم. آخرهای شب پیدایش شد. همه وجودم سرا پا او بود. این اولین دوری ما از هم بود. شب به من گفت که چهارشنبه باید مجدداً به تهران برود. شب چهارشنبه که رسید دلم دگرگونه شد. گفتم: مرتضی، من هم با تو می آیم. اصرار کرد که بمانم گفت که روز بعد بر می گردد و تا آخر هفته می توانیم بمانیم. نتوانستم بپذیرم. دلم دگرگونه بود. خواهرم از این تصمیم نابهنگام بهت زده شده بود و با اصرار می خواست ما را نگهدارد. می گفت برایتان شام درست کرده ام، فایده نکرد. دلم دگرگونه شده بود. غروب در انتظار اتوبوس کنار جاده نشسته بودیم. شب شد و وسیله ای نرسید. عاقبت یک جیپ ارتشی ما را سوارکرد و تا شمیران آورد. از آنجا با اتوبوس به خانه آمدیم. دوم شهریور و از شب های گرم تابستان بود. ما پشت بام می خوابیدیم. صبح مرتضی از خانه بیرون رفت. چندی بعد مادر مرتضی برای خرید روزمره خانه را ترک گفت ولی پس از چند دقیقه برگشت. درون هشتی به دیوار تکیه داد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. سراسیمه در آغوشش کشیدم و گفتم مادر چه شده است؟ گفت: «پوری خانم، من نگفتم از این خانه آتش می بارد؟ همسایه ها روی بام سربازها را نشانم دادند.» من بلافاصله او را ترک کردم و به نزد مختاری رفتم و ماجرا را گفتم. از حیاط نگاه کردم چیزی ندیدم. گفتم من به هوای برداشتن پتو از لای رختخواب ها به پشت بام می روم. همین کار را کردم و دیدم که سربازها با سرنیزه روی بام مشترک خانه ما و همسایه راه می روند ولی توجهشان بیشتر به خانه همسایه است، با خونسردی پتوئی از لای رختخوابمان برداشتم، و آمدم پائین، سربازها چیزی نگفتند فقط خیره خیره نگاهم کردند. ماجرا را به دوستانمان گفتم و از آنها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود. ظاهراً مأمورها به خانه بغلی ریخته بودند. بعدها شنیدم که افسری که هنوز شناخته نشده بود عمداً آنها را به آن خانه کشیده بود که ما را متوجه قضیه کند. مختاری و محقق را من با خودم بردم و در خیابان سوار تاکسی کردم. وقتی برگشتم مهدی خان رفته بود. نمی دانستم کجا رفته ولی مختاری به من گفت به مرتضی بگویم که به خانه حاجی می روند. من نمی دانستم این "حاجی" کیست؟
تا مرتضی بیاید من اتاق خودمان را از روزنامه و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ریختم توی یک پستوئی که مقداری دیگر نیز اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی رسید، ماجرا را برایش گفتم. گفت کارت های حزبی مان؟ خواستم از او بگیرم نگذاشت. گفت می دهم به مادرم قایمش کند. در همین گیر و دار در زدند. من رفتم در را باز کنم هنوز لای در را باز نکرده عده ای با لباس نظامی و یک نفر غیر نظامی ریختند تو و گفتند باید خانه را بگردند. سه ساعت یا بیشتر در خانه ما بودند. می شود درباره این سه ساعت صدها صفحه نوشت.
وقتی بالاخره کارت ها بدستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد و بسیاری چیزها بر آنها مسلم شد، رفتارشان وحشیانه تر شد. کلمات رکیکی که از دهانشان خارج می شد ناگفتنی است. یکی فریاد می کشید من همان سیاحتگرم که در روزنامه هایتان بمن فحش می دادید، دیگری می گفت مرا نمی شناسید؟ من سرگرد زیبائی معروفم که پاهای وارطان را با دست خودم قطع کردم. خشم و انتقام سراپای وجودم را فرا گرفت. چاره ای نداشتم جز این که روی برتابم. اوایل با آنها به استهزا گفتگو می کردم، همه جا به دنبالشان بودم. چراغی در آشپزخانه دود می زد. یکی از آن ها گفت چراغ دود می زند. با طعنه گفتم دودش به چشم ظالمان خواهد رفت. گفت: حالا برو بکش پائین. گفتم: بالاتر خواهد رفت ... اینها موقعی بود که هنوز چیزی گیر نیاورده بودند. بعد از آن دیگر امکان برخوردهای انسانی وجود نداشت. وقتی هنوز سرگرم بازجوئی بودند، ما اجازه خواستیم که ناهار بخوریم. من می خواستم به این بهانه دمی با مرتضی تنها بمانم. من و او رفتیم توی اتاق خودمان. بشقابی در دست نشستیم، ولی نمی توانستیم حرف بزنیم. بالاخره من دستم را گذاشتم روی زانوی او و گفتم: مرتضی جان ما بزودی همدیگر را خواهیم دید. نگاهی به من کرد. دستم را گرفت و گفت: این بار خیلی مشکل است. به این زودی ها نمی شود. گفتم از من مطمئن باش. به مهربانی نگاهم کرد و هیچ نگفت... تمام خوشی های من از این بود که به موقع سه رفیق مخفی مان را فرار داده بودم. غافل از این که مختاری و محقق ظاهراً همان روز در همان خانه "حاجی" دستگیر می شوند.
بازجوئی تمام شده بود و صورتمجلس را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. تو هشتی خانه ایستاده بودم. گفتم من این را امضاء نمی کنم. شما از اتاق ما چیزی بدست نیاوردید. اتاق های آن طرفی اجاره دو دانشجو بوده است و ما از محتویات آن ها بی خبریم. آن را بردند پهلوی مرتضی او هم همین جواب را داد. ناگهان سیاحتگر و چند سرباز ریختند سر مرتضی با مشت و لگد و قنداق تفنگ بر سر و جان او کوبیدند. یک لحظه رفتم جلو، مادر مرتضی فریاد کشید و حالش بهم خورد، سراسیمه از صحنه دورش کردم و فاطی را کنارش نشاندم و برگشتم تو هشتی. مرتضی زیر ضربات آنها تا می شد ولی هیچ صدائی حتی یک آخ از او نشنیدم. ماجرای ژولیوس فوچیک و همسرش بیادم آمد. قرص و استوار ایستادم. فکر کردم کوچک ترین تظاهر من به بیتابی ضربه های دیگری بر او وارد خواهد آورد. بالاخره دست کشیدند و من بهت زده دیدم که مرتضی از میان آنها قد علم کرد. به نظرم رسید که سروی آراسته از زمین سر برکشیده و می رود تا بفلک برسد. او را در جیپی انداختند و بردند و من و فاطی و اختر، همسر مختاری و بچه اش را در جیپی دیگر. اختر بخاطر بچه اش بی تابی می کرد و من بیش از همه برای او نگران بودم. ما او را دخترخاله مرتضی و مهمان موقت خودمان معرفی کرده بودیم. می ترسیدم که مبادا از طریق او به مختاری که فکر می کردم نجات یافته است پی ببرند. تمام راه التماس کردم که اختر را آزاد کنید. خوشبختانه کارت عضویت هم نداشت. ما را یک راست پهلوی سرهنگ امجدی بردند. از او تمنا کردم که با من هرچه می کنند بکنند ولی اختر را آزاد کنند. بچه اش بی تابی می کرد. بلاخره یکی از افسران که شاید همان افسر ناشناخته بود چیزی در گوش امجدی زمزمه کرد و او رضایت داد که اختر آزاد شود. انگار مأموریتم تمام شده بود. هرگز چنین شادی به من دست نداده بود. در همین هنگام امجدی از من خواست صورتمجلس را امضاء کنم. گفتم نمی کنم و دلیلم را تکرار کردم اشاره ای کرد و پس از چند دقیقه مرتضی را آوردند. دستهایش به پشت بسته شده بود و صورتش سیاه و کبود و باد کرده و خونین بود. مطلقاً تشخیص داده نمی شد. در سکوت مطلق همدیگر را نگاه کردیم. من بکلی خفه شده بودم. ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک. ژولیوس فوچیک. این تنها چیزی بود که به مغزم می آمد و می رفت. از استقامت و خونسردی خودم به حیرت افتاده بودم. امجدی گفت باز هم امضاء نمی کنی؟ گفتم باز هم نمی کنم. گفت ببریدش و مرتضی را بردند. و این آخرین دیدار ما بود که نگاهش همچنان در جانم می خلد ...
من و فاطی به زندان قصرتحویل داده شدیم و او به قزل قلعه، هر یک در سلولی جداگانه. دیگر بیش از این یارای گفتن ندارم. چگونه شد که او رفت؟ آیا او رفته است؟ آیا او باز نخواهد گشت؟ کیوان ستاره شد؟
در زندان مثل سنگ خارا ایستاد و حلاج وار همه شکنجه ها را تحمل کرد. هر جا دستش رسید، روی دیوار حمام معروف قزل قلعه که شکنجه گاه زندان بود، روی لیوان مسی زندان و ته بشقاب های فلزی با ناخن یا هر وسیله ای که بدستش می افتاد حک می کرد:
درد و آزار شکنجه چند روزی بیش نیست
راز دار خلق اگر باشی همیشه زنده ای
سحرگاه ۲۷ مهر ۱۳۳۳ او، که غیر نظامی بود، و نه تن از یاران افسرش را از خواب بیدار می کنند که وصیت نامه شان را بنویسند. و مرتضی چه داشت که بنویسد. حقوق او در حدود چهارصد تومان بود که دویست تومان قسط می داد و من گمان می کنم حقوق دبیری ام کمتر از دویست تومان بود. فاطی درس می خواند و مادر مرتضی در خانه بود و مرتضی مقروض بود و ما هیچ نداشتیم. نه فرش برای فروختن و نه جواهری برای گرو گذاشتن. چند گلدان و بشقاب نقره و سرویس قاشق چنگال که به مناسبت عروسی به ما هدیه داده شده بود، توسط دژخیمان شاه غارت شد. بهمین دلیل در آخرین نامه اش می نویسد... «کسانی که از من طلب دارند و من نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم مرا ببخشند.»
بنا براین کیوان استوار و سرافراز، با دستی محکم نامه اش را شروع می کند:
مادر عزیزم یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم
بدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود می روم. همه ی شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کرده اید اما من نتوانستم، نتوانسته ام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف می میرم، دلم خندانست که برای شما پسر، دوست و شوهر و برادر نجیبی بودم، همین کافیست. دوستانم زندگی ما را ادامه می دهند و رنگین می سازند... همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را می پرستیده ام. زن عزیزم یادت باشد که "عمو تیغ تیغی" تو، راه را تا به آخر طی کرد. خواهرم درسش را در دانشکده ...
و خاتمه می دهد که:
... و با یاد شما وهمه خوبان زندگی را بصورت دیگر ادامه می دهم. بوسه های بی شمار برای همه یاران زندگی ام.
مرتضی کیوان
سه و نیم بعد از نیمه شب
دوشنبه ۲۶ مهر ماه ۱۳۳۳
مرتضی کیوان در سحرگاه روز ۲۷ مهر ۱۳۳۳ به دستور مستقیم شاه تیرباران شد. وی تنها غیر نظامی بود که اعدام شد.
هوشنگ ابتهاج (ه-ا) در همان روز اعدامش رباعی زیر را برای او سرود:
ای آتش افسرده افروختنی!
ای گنج هدر رفته اندوختنی!
ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم
ای زندگی و مرگ تو آموختنی!
ای گنج هدر رفته اندوختنی!
ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم
ای زندگی و مرگ تو آموختنی!
شاملو درباره ی او چنین می گوید: «مرتضی برای من واقعاً یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق العاده. ... من هیچ وقت نتوانستم دردش را فراموش کنم. هیچ وقت. ... هر دردی برای آدمیزاد کهنه می شود. مرگ مادر، مرگ پدر. ولی هیچ وقت غم او برایم کهنه نشده است. همیشه مثل این است که حادثه همین امروز اتفاق افتاده است.»
و به یاد کیوان و برای او شعر زیبای «از عموهایت» را سرود:
نه بخاطر آفتاب
نه بخاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو
نه بخاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه بخاطر دیوارها
بخاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسان ها
بخاطر نوزاد دشمنش شاید
نه بخاطر دنیا
به خاطر خانه تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیائیست
بخاطر آرزوی یک لحظه من که پیش تو باشم
بخاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من بر گونه های بی گناه تو
بخاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
بخاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
بخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
بخاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترین شب ها،
تاریک ترین شب ها
بخاطر عروسک های تو
نه بخاطر انسان های بزرگ
بخاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند
نه بخاطر شاهراه های دوردست
بخاطر ناودان، هنگامی که می بارد
بخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بخاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ
بخاطر تو
بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم،
از مرتضی سخن می گویم
نه بخاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو
نه بخاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه بخاطر دیوارها
بخاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسان ها
بخاطر نوزاد دشمنش شاید
نه بخاطر دنیا
به خاطر خانه تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیائیست
بخاطر آرزوی یک لحظه من که پیش تو باشم
بخاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من بر گونه های بی گناه تو
بخاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
بخاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
بخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
بخاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترین شب ها،
تاریک ترین شب ها
بخاطر عروسک های تو
نه بخاطر انسان های بزرگ
بخاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند
نه بخاطر شاهراه های دوردست
بخاطر ناودان، هنگامی که می بارد
بخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بخاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ
بخاطر تو
بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم،
از مرتضی سخن می گویم
استاد شفیعی کدکنی در مقاله ای که درباره ی مرحوم ایرج افشار نگاشته چنین می نویسد:
افشار همیشه اظهار تأسف می کرد و با دریغ به یاد می آورد که بعد از کوتای انگلیسی ها علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، مجبور شده بود برای حفظ جان دوستانش، مجموعه ی بی شماری از نامه های مرتضای کیوان ـ آن مرد مردستان و انسان شریف تاریخ معاصر ایران ـ را که به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بریزد و معدوم کند. ترسیده بود که اگر به دست ایادی «رکن دو»ی ارتش بیفتد از روابط کسانی با مرتضای کیوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گیرد.
شاهرخ مسکوب کتابی درباره ی مرتضی کیوان نوشته به نام کتاب کیوان. بهار ۱۳۸۲ کتاب از نخستین چاپ خارج شده و راهی بازار شد و به فاصله ی چند ماه در تابستان ۱۳۸۲ به چاپ دوم رسید.
منابع:
ویکی پدیا فارسی
دوره گرد/ درباره ی مرتضی کیوان همسر پوری سلطانی
اشتراک در:
پستها (Atom)